یک کشتی آمد در ساحل دریا باید در این کشتی سوار
میشدم.چون بر پیشانیاش نوشته بود به بیشههای گمشده میرود،دور دنیا گشته بود و
مسافری به تورش نخورده بود.وقتی مرا سوار کرد به او گفتم::دیر گاهی است چشم به راهت
هستم.شاد شد.در شگفتی فرورفت،در راه میان دریا گفت:من مسافرهای مشهوری رو تو دریا غرق کردم،دور
دنیا میگردم،کارم اینه که بیام کنار ساحل،کسانی رو که خودشون نمیدونن به کجا
باید سفر کنن،ببرم و اونها رو میون گردابها و موجهای خطرناک غرق کنم.
کشتی عجیبی بود در خشکی هم راه میرفت.در فضا
هم حرکت میکرد،
میگفت: تو فکر کن همه جا دریاست.
میگفت: تو فکر کن همه جا دریاست.
من دوست نداشتم از راههای شناخته و همگانی گذر
کنم،چون میشد که این راهها هیچیک به غرق شدن نپیوندند،همیشه در کوره راهها پیش
میرفتیم.یک مرتبه راه ما درست از میان سیاهی یک چشم میگذشت.تصویرخودم را آنجا دیدم.درسیاهی ایستاده بود و دختری
ترکمن بیمناک پیش رویش میرقصید.یکباره سرش گیج رفت و گم شد.آن وقت تصویر سردرپی او گذاشت.درراهی که میرفت خط باریکی از خون کشیده بود.تمام غرق شدگان
مشهورازهمین راه رفته بودند،همه آنها سوار همین کشتی شده بودند.اکنون کشتی
خوشحال بود.پس از زمانها باز هم یک مسافر باز هم بادبان سیاه وعظیم او بردریاها
گسترده میشود و با گستاخی به سوی بیشههای گمنام میراند.
میانههای دریا آنجا که به قدر چند صد هزارسال
از آنچه نامش زندگی آدمی است دور شده بودیم کشتی سر در گوشم گذاشت و گفت: راستی
حالا میدونی کجا و به سوی چه چیز می روی؟ پرسش بجایی بود.پا گذاشتن من در این
کشتی درست ترین پاسخ به شمار میرفت به او گفتم در تاریکی بیشههای گمنام شیری به
خواب رفته،میروم بیدارش کنم ...
این راه زندگی توست،کشتیای که به دیار آشنا میره به زودی از راه میرسه.
غلامحسین غریب
کشتی با تعجب پرسید :چه کسی اینو بهت یاد داد؟...گفتم نمیدونم فقط یادم میاد آن زمان که ناگهان
گم شدم و سرگشته راه بیابانها را پیش گرفتم ،گذارم به روستایی افتاد .باستانی و
کهنسال اما ویرانه بود.بردرهای شکسته و دیوارهای ویرانش،تا روی چهره سوخته و غم
گرفته مردم آن،پراز نوشتهها بود. پراز داستانها بود.
مردم روستا سوگوار بودند.قرنها بود که برای
نابودی روحشان سوگواری میکردند.ولی نه برای مرگش زیرا هنوز نمرده بود و به همین
سبب سوگواری آنان همیشگی شده بود.در میان قصهها،لالاییها،ترانههای
عاشقانه،همیشه گفتگو از یک شیر بود.شیرکهنسالی که در بیشههای گمنام قرنهاست به
خواب رفته.این بیشهها کجاست ؟ کسی نمیدانست آن طرف کویرها و بیابانها.در گوشههای ناپیدای دنیا و شاید آن سوی جهان فکر و سخن قرار داشت.آن شب که
طوفان شدید زمین روستا را لرزاند و گذرگاهها در تاریکی گم شدند ،من ویلان و سر به
گریبان میان باد و بوران گیر کرده بودم.
دو نفر درویش با سرورویی خاک آلود سر رسیدند
از دیدن من اندوهگین شدند .
گفتند:بچه ! توی این تاریکی و طوفان چه می کنی؟ چرا
نمیری خونَت؟
گفتم : من خونه ندارم تو این روستا غریبم گم شدم
.
درویش خم شد درست به صورتم نگاه کرد و فریاد
زد:طفلک تو غریب نیستی،اهل همین خرابهای اما در این طوفان کسی به فکر تو نیست.تو
این هوای خراب سربه نیست میشی میری پی کارت بیا بریم.همراه آنها راه افتادم.
درراه آن دو درویش با هم گفتگو میکردند و چنین
میگفتند :ببین چطور آتشها خاموش شده.همه جا رو تاریکی
گرفته ،شاید این مرتبه دیگه طوفان همه رو ازپا در بیاره.شاید ...... اما شیر از پا
در نمیاد میدونی که این شیر خیلی پر زوره ،شایدم اگه بیدار بشه بازم فریادش دنیا
رو پر کنه .اگه بیدار بشه!... اما کُو اون رادمردی که بیهراس
پا به بیشههای گمنام بگذاره؟....عشقی به کار نیست.
به هوس جویبار کوچکی که از مغرب بیمار سرازیر
شده،دریای بیکرانه رو از یاد بردن.همه از خودشون بیگانه شدن میبینی که این کشتی
صدها ساله همین گونه خالی و خاموش در دریا دور میزنه.این درسته اما هیچ به این چاهها توجه کردی ؟
درویش نگاهی به دورو بر روستای ویرانه انداخت و در شگفتی فرورفت.زمین ،دیوار،هوا،همه جا پر از چاه بود.در ته این چاهها،جانورانی با تن انسان و سر روباه پنهان شده بودند و دسته دسته کلاغهایی زشت و سیاه را از بن چاهها بیرون میفرستادند.مرغهای بدریخت با صداهای ناهنجار میآمدند و در پیش چشم مردم روستا ،پرهای زشت خود را میگستردند .سوی دیگر انبوه خرسهای سفید،یک انسان گِلی را روی دست گرفته ،سجدهاش میکردند ،جیغ میکشیدند و پیش میآمدند.مردم روستا چشمشان در پشت پرهای سیاه پوشیده بود.در فریاد کلاغ و جیغ خرس خودشان را گم میکردند و در چاهها سرنگون میشدند.
درویش نگاهی به دورو بر روستای ویرانه انداخت و در شگفتی فرورفت.زمین ،دیوار،هوا،همه جا پر از چاه بود.در ته این چاهها،جانورانی با تن انسان و سر روباه پنهان شده بودند و دسته دسته کلاغهایی زشت و سیاه را از بن چاهها بیرون میفرستادند.مرغهای بدریخت با صداهای ناهنجار میآمدند و در پیش چشم مردم روستا ،پرهای زشت خود را میگستردند .سوی دیگر انبوه خرسهای سفید،یک انسان گِلی را روی دست گرفته ،سجدهاش میکردند ،جیغ میکشیدند و پیش میآمدند.مردم روستا چشمشان در پشت پرهای سیاه پوشیده بود.در فریاد کلاغ و جیغ خرس خودشان را گم میکردند و در چاهها سرنگون میشدند.
آنگاه درویش به همراهش گفت: حالا می فهمی؟
از انسانیتی که خرس و روباه به زمان جدید پیشکش
کردن، بیش از این نمیشه چشم داشت.جونورای وحشی تن آدمها رو میخورن،اینها روانها
رو،روان آدمارو میخورن و تو دنیا از جیغ وحشیونه اونها غوغایی برپاست.زمانهای که
جونورها ادعای برتری فهم و هوش کنن دوره شرمساریه. دوست چی خیال میکنی؟ این مردم نمیتونن همیشه
رو چاه راه برن کی میدونه؟ شاید روزی بازم اون شیر کهنسال غرش پر شورش و آغاز
کُنه، کنار راه باریکی که از بر کوه میگذشت مرا رها کردند و گفتند این راه توست.خونه دهقان تو این کوهساره،جای تمام کسانیست که در طوفان گم میشن.
من و
راه هر دو در تاریکی گم شدیم.راه زود با من آشنا شد و در حال رفتن
میگفت:این گذرگاه چندین قرنه که متروکه هیچکس از اینجا گذر نمیکنه راه دشواریه اما هرکس بخواد ردپای شیرو پیدا کند،ناچار گذرش از اینجاست.همان شبانه به منزل رسیدم .در پای دیوار یک دژ سنگی که تمام دامنه کوهستان را گرفته بود ایستادم و به خود گفتم :خانه دهقان همین جاست .
میگفت:این گذرگاه چندین قرنه که متروکه هیچکس از اینجا گذر نمیکنه راه دشواریه اما هرکس بخواد ردپای شیرو پیدا کند،ناچار گذرش از اینجاست.همان شبانه به منزل رسیدم .در پای دیوار یک دژ سنگی که تمام دامنه کوهستان را گرفته بود ایستادم و به خود گفتم :خانه دهقان همین جاست .
در بُن تاریک دِژ صخرهای عظیم پیداست بر فرازش
پیکری بلند بر تکیهگاه شمشیر پشت داده ،چهرهاش در پَس تاریکی و خواب گم مانده
است.... پیش پایش ،رخسار فروزان زنی در پَلاس سیاه
پیچیده نمودار است.زن آهسته شعر میخواند :
از آتش مزدا آفریده ،از ناهید و سفندارمذ می
گوید .
از حماسه دلیران و درخشش شمشیرها میگوید .
از رخ ساقی،از عشق و شراب،راز ابدیت میسراید.
بیهوده است.از پیکر خفته جنبشی پدیدار نیست.ترسان و آهسته پیش رفتم و از زن پرسیدم:مرده؟.... او یکباره برآشفت :هیس !... نمرده ...بیدار
خواهد شد.اما با ترانهای که هنوز سروده نشده.
آنگاه یک چشمه فروزان از آتش را نشانم داد و گفت:راه بیشههای گمنام از اینجاست.آن دم به یاد گفته درویش افتادم
«کو اون راد مردی که بیهراس پا به بیشههای
گمنام بگذاره»یکباره فریاد کشیدم ،اینه ردپای شیر؟...از چشمه آتش باید گذر کرد؟ فریاد
بیهنگام من در میان خاموشی دژ غوغایی بپا ساخت.پرتو لرزان آتشدان سنگی که بر فراز صخره میسوخت
درهم شد.تاریکی ها بهم ریختند.از بن دیوارهای دژ صدها هزار بانگ پاسخ دادند:باید
از چشمه آتش گذر کرد.
سیمای زن در آتش خشم برافروخت .آشوبی در چشمان
دیوانهاش پدیدار گشت یکباره پَلاس سیاه را بدور افکند و فریاد برآورد :آهای گمشده در طوفان ! مرا بشناس! من زبان مردم
این روستا هستم.کلام موبدانم ،حماسه جوانمردانم .غزل عاشقانم،سخن عارفانم من آن
دریای پهناوری هستم که کوبش سیلی طوفانها را آزمودهام و اکنون....اینست پاداشی که
مردم بیخرد روستا بر من روا داشتهاند.دریای بیکران را در پلاس سیاه پیچیدهاند.نمیدانم در این هنگامه چه چیز بود و کدام ترانه پنهانی در بُن این فریادها نهفته
بود که در بنیاد خاموشی کهنسال خانه دهقان رخنه پدیدار کرد.
پیکر خفته بر بستر شمشیر جنبشی کرد و چهره دهقان
از پس ابهام زمانهها نمودار گشت.برازنده بود.پر از فرزانگی بود.نشان پیمان داری
و درستی داشت.جوانمرد بود.تمام آن چیزها بود که از روستای کهنسال شنیده،خوانده و
در خواب دیده بودم.مرزهای جهان ناشناخته از پیش چشمانم برداشته شد و صدای دهقان مانند
بانگ ازلی که سرنوشت مرا تعیین میکرد،به گوشم رسید.این صدا،همه یادها ،گذشتهها و بودنیها را از
من گرفت و به جایش اندیشهام را با آن جستجوی جاودان که راز آگاهی آفرینندگان مشرق
زمین را در خود دارد آشنا ساخت.
کنار چشمه آتش،راه سهمگینی را که از میان
طوفانهای آتش میگذشت و تصویر بیشههای گمنام همچنان خیالی سوزان در پهنای آن موج
میزد نشانم داد و گفت: این راه زندگی توست،کشتیای که به دیار آشنا میره به زودی از راه میرسه.
غلامحسین غریب