Friday, March 8, 2013

داستان شیر خفته از غلامحسین غریب

یک کشتی آمد در ساحل دریا باید در این کشتی سوار می‌شدم.چون بر پیشانی‌اش نوشته بود به بیشه‌های گمشده می‌رود،دور دنیا گشته بود و مسافری به تورش نخورده بود.وقتی مرا سوار کرد به او گفتم::دیر گاهی است چشم به راهت هستم.شاد شد.در شگفتی فرورفت،در راه میان دریا گفت:من مسافرهای مشهوری رو تو دریا غرق کردم،دور دنیا می‌گردم،کارم اینه که بیام کنار ساحل،کسانی رو که خودشون نمی‌دونن به کجا باید سفر کنن،ببرم و اونها رو میون گرداب‌ها و موجهای خطرناک غرق کنم.
کشتی عجیبی بود در خشکی هم راه می‌رفت.در فضا هم حرکت می‌کرد،
می‌گفت: تو فکر کن همه جا دریاست.
من دوست نداشتم از راههای شناخته و همگانی گذر کنم،چون می‌شد که این راهها هیچیک به غرق شدن نپیوندند،همیشه در کوره راهها پیش می‌رفتیم.یک مرتبه راه ما درست از میان سیاهی یک چشم می‌گذشت.تصویرخودم را آنجا دیدم.درسیاهی ایستاده بود و دختری ترکمن بیمناک پیش رویش می‌رقصید.یکباره سرش گیج رفت و گم شد.آن وقت تصویر سردرپی او گذاشت.درراهی که می‌رفت خط باریکی از خون کشیده بود.تمام غرق شدگان مشهورازهمین راه رفته بودند،همه آنها سوار همین کشتی شده بودند.اکنون کشتی خوشحال بود.پس از زمانها باز هم یک مسافر باز هم بادبان سیاه وعظیم او بردریاها گسترده می‌شود و با گستاخی به سوی بیشه‌های گمنام می‌راند.

میانه‌های دریا آنجا که به قدر چند‌ صد هزارسال از آنچه نامش زندگی آدمی است دور شده بودیم کشتی سر در گوشم گذاشت و گفت: راستی حالا می‌دونی کجا و به سوی چه چیز می روی؟ پرسش بجایی بود.پا گذاشتن من در این کشتی درست ترین پاسخ به شمار می‌رفت به او گفتم در تاریکی بیشه‌های گمنام شیری به خواب رفته،میروم بیدارش کنم ...
کشتی با تعجب پرسید :چه کسی اینو بهت یاد داد؟...گفتم نمی‌دونم فقط یادم میاد آن زمان که ناگهان گم شدم و سرگشته راه بیابانها را پیش گرفتم ،گذارم به روستایی افتاد .باستانی و کهنسال اما ویرانه بود.بردرهای شکسته و دیوارهای ویرانش،تا روی چهره سوخته و غم گرفته مردم آن،پراز نوشته‌ها بود. پراز داستانها بود.
مردم روستا سوگوار بودند.قرنها بود که برای نابودی روحشان سوگواری می‌کردند.ولی نه برای مرگش زیرا هنوز نمرده بود و به همین سبب سوگواری آنان همیشگی شده بود.در میان قصه‌ها،لالایی‌ها،ترانه‌های عاشقانه،همیشه گفتگو از یک شیر بود.شیرکهنسالی که در بیشه‌های گمنام قرن‌هاست به خواب رفته.این بیشه‌ها  کجاست ؟ کسی نمی‌دانست آن طرف کویرها و بیابانها.در گوشه‌های ناپیدای دنیا و شاید آن سوی جهان فکر و سخن قرار داشت.آن شب که طوفان شدید زمین روستا را لرزاند و گذرگاهها در تاریکی گم شدند ،من ویلان و سر به گریبان میان باد و بوران گیر کرده بودم.
دو نفر درویش با سر‌‌و‌رویی خاک‌ آلود سر رسیدند از دیدن من اندوهگین شدند .
گفتند:بچه ! توی این تاریکی و طوفان چه می کنی؟ چرا نمیری خونَت؟  
گفتم : من خونه ندارم تو این روستا غریبم گم شدم .
درویش خم شد درست به صورتم نگاه کرد و فریاد زد:طفلک تو غریب نیستی،اهل همین خرابه‌ای اما در این طوفان کسی به فکر تو نیست.تو این هوای خراب سربه نیست میشی میری پی کارت بیا بریم.همراه آنها راه افتادم.
درراه آن دو درویش با هم گفتگو می‌کردند و چنین می‌گفتند :ببین چطور آتشها خاموش شده.همه جا رو تاریکی گرفته ،شاید این مرتبه دیگه طوفان همه رو ازپا در بیاره.شاید ...... اما شیر از پا در نمیاد می‌دونی که این شیر خیلی پر زوره ،شایدم اگه بیدار بشه بازم فریادش دنیا رو پر کنه .اگه بیدار بشه!... اما کُو اون رادمردی که بی‌هراس پا به بیشه‌های گمنام بگذاره؟....عشقی به کار نیست.
به هوس جویبار کوچکی که از مغرب بیمار سرازیر شده،دریای بیکرانه رو از یاد بردن.همه از خودشون بیگانه شدن می‌بینی که این کشتی صدها ساله همین گونه خالی و خاموش در دریا دور میزنه.این درسته اما هیچ به این چاهها توجه کردی ؟ 
درویش نگاهی به دورو بر روستای ویرانه انداخت و در شگفتی فرورفت.زمین ،دیوار،هوا،همه جا پر از چاه بود.در ته این چاهها،جانورانی با تن انسان و سر روباه پنهان شده بودند و دسته دسته کلاغهایی زشت و سیاه را از بن چاهها بیرون می‌فرستادند.مرغهای بدریخت با صداهای ناهنجار می‌آمدند و در پیش چشم مردم روستا ،پرهای زشت خود را می‌گستردند .سوی دیگر انبوه خرسهای سفید،یک انسان گِلی را روی دست گرفته ،سجده‌اش می‌کردند ،جیغ می‌کشیدند و پیش می‌آمدند.مردم روستا چشمشان در پشت پرهای سیاه پوشیده بود.در فریاد کلاغ و جیغ خرس خودشان را گم می‌کردند و در چاه‌ها سرنگون می‌شدند.
آنگاه درویش به همراهش گفت: حالا می فهمی؟
از انسانیتی که خرس و روباه به زمان جدید پیشکش کردن، بیش از این نمیشه چشم داشت.جونورای وحشی تن آدم‌ها رو می‌خورن،اینها روان‌ها رو،روان آدمارو می‌خورن و تو دنیا از جیغ وحشیونه اونها غوغایی برپاست.زمانه‌ای که جونورها ادعای برتری فهم و هوش کنن دوره شرمساریه. دوست چی خیال می‌کنی؟ این مردم نمی‌تونن همیشه رو چاه راه برن کی میدونه؟ شاید روزی بازم اون شیر کهنسال غرش پر شورش و آغاز کُنه، کنار راه باریکی که از بر کوه می‌گذشت مرا رها کردند و گفتند این راه توست.خونه دهقان تو این کوهساره،جای تمام کسانی‌ست که در طوفان گم میشن.
 من و راه هر دو در تاریکی گم شدیم.راه زود با من آشنا شد و در حال رفتن 
می‌گفت:این گذرگاه چندین قرنه که متروکه هیچکس از اینجا گذر نمی‌کنه راه دشواریه اما هرکس بخواد ردپای شیر‌و پیدا کند،ناچار گذرش از اینجاست.همان شبانه به منزل رسیدم .در پای دیوار یک دژ سنگی که تمام دامنه کوهستان را گرفته بود ایستادم و به خود گفتم :خانه دهقان همین جاست .
در بُن تاریک دِژ صخره‌ای عظیم پیداست بر فرازش پیکری بلند بر تکیه‌گاه شمشیر پشت داده ،چهره‌اش در پَس تاریکی و خواب گم مانده است.... پیش پایش ،رخسار فروزان زنی در پَلاس سیاه پیچیده نمودار است.زن آهسته شعر می‌خواند :

 از آتش مزدا آفریده ،از ناهید و سفندارمذ می گوید .
 از حماسه دلیران و درخشش شمشیرها می‌گوید .
 از رخ ساقی،از عشق و شراب،راز ابدیت می‌سراید

بیهوده است.از پیکر خفته جنبشی پدیدار نیست.ترسان و آهسته پیش رفتم و از زن پرسیدم:مرده؟....   او یکباره برآشفت :هیس !... نمرده ...بیدار خواهد شد.اما با ترانه‌ای که هنوز سروده نشده.
آنگاه یک چشمه فروزان از آتش را نشانم داد و گفت:راه بیشه‌های گمنام از اینجاست.آن دم به یاد گفته درویش افتادم
«کو اون راد مردی که بی‌هراس پا به بیشه‌های گمنام بگذاره»یکباره فریاد کشیدم ،اینه ردپای شیر؟...از چشمه آتش باید گذر کرد؟ فریاد بی‌هنگام من در میان خاموشی دژ غوغایی بپا ساخت.پرتو لرزان آتشدان سنگی که بر فراز صخره می‌سوخت درهم شد.تاریکی ها بهم ریختند.از بن دیوارهای دژ صدها هزار بانگ پاسخ دادند:باید از چشمه آتش گذر کرد.
سیمای زن در آتش خشم برافروخت .آشوبی در چشمان دیوانه‌اش پدیدار گشت یکباره پَلاس سیاه را بدور افکند و فریاد بر‌آورد :آهای گمشده در طوفان ! مرا بشناس! من زبان مردم این روستا هستم.کلام موبدانم ،حماسه جوانمردانم .غزل عاشقانم،سخن عارفانم من آن دریای پهناوری هستم که کوبش سیلی طوفانها را آزموده‌ام و اکنون....اینست پاداشی که مردم بی‌خرد روستا بر من روا داشته‌اند.دریای بیکران را در پلاس سیاه پیچیده‌اند.نمی‌دانم در این هنگامه چه چیز بود و کدام ترانه پنهانی در بُن این فریادها نهفته بود که در بنیاد خاموشی کهنسال خانه دهقان رخنه پدیدار کرد.
پیکر خفته بر بستر شمشیر جنبشی کرد و چهره دهقان از پس ابهام زمانه‌ها نمودار گشت.برازنده بود.پر از فرزانگی بود.نشان پیمان‌ داری و درستی داشت.جوانمرد بود.تمام آن چیزها بود که از روستای کهنسال شنیده،خوانده و در خواب دیده بودم.مرزهای جهان ناشناخته از پیش چشمانم برداشته شد و صدای دهقان مانند بانگ ازلی که سرنوشت مرا تعیین می‌کرد،به گوشم رسید.این صدا،همه یادها ،گذشته‌ها و بودنی‌ها را از من گرفت و به جایش اندیشه‌ام را با آن جستجوی جاودان که راز آگاهی آفرینندگان مشرق زمین را در خود دارد آشنا ساخت.
کنار چشمه آتش،راه سهمگینی را که از میان طوفانها‌ی آتش می‌گذشت و تصویر بیشه‌های گمنام همچنان خیالی سوزان در پهنای آن موج می‌زد نشانم داد و گفت: 
این راه زندگی توست،کشتی‌ای‌ که به دیار آشنا میره به زودی از راه میرسه.                                                                                                             
                                                                           غلامحسین غریب 


Thursday, March 7, 2013

Professor Gholam Hossein Gharib- Khorousjangy


G.H.Gharib
Writer,poet,musician,clarinetist,born in Tehran,1302 (1922).1314 (1934): He entered conservatory and learnt clarinet from Czechoslovakian musicians.
1318 (1938): He studied harmony. Later he commenced cooperation with his teacher (Parviz Mahmoud) in the orchestra.
1325 (1945): He participated in an ethnomusicology project of The Iranian Art and Culture Organization with Lotf Allah Mobashery and cooperate gathering folklore and local songs of different ethnic groups of Iran . He also joined The Tehran council Orchestra Symphonic as the first Iranian clarinetist.
1327 (1947): He published his first collection of poems i.e. Sareban (Cameleer) with the edition of his friend (the great Iranian poet) Nima Yushij. 




1328 (1948): He organized and established “Khorous Jangy” community with the assistance of Jalil Ziapour, Hasan Shirvany and Manouchehr Sheibany.
1329 (1949): He published the “Khorous Jangy” magazine in five issues.Houshang Irany joined the community.The second period of publishing of the “Khurus Jangy” magazine started and the group presented the “Khurus Jangy” art manifesto under the title of “Slaughters of Nightingale” (This manifesto was a struggle against old and static artistic methods for the new and dynamic ones)
1332 (1952): He published a collection of poem and prose under the title of “Shekast e Hamaseh” (Epic failure). He cooperated with Sohrab Sepehry and Abolghasem Masudy in the “HONAR NU” and “APADANA” magazines. He went to Italy in order to study and practice more wind instruments such as clarinet and saxophone. After returning from overseas he was offered the presidency of conservatory of Iran. He had the responsibility of this position for 20 years.
1340 (1960): He published a story collection, “GHESSEH GUYE MEIDAN E POR AFTAB” (The story teller of Sunlight Filled square)
1350 (1970):He published “Khune Mehr” (The blood of affection).
1351 (1971): He retired from the presidency of conservatory and occupied a position of head master in the Ministry of Culture and Art.
1359 (1979): He retired and began teaching clarinet and saxophone until 1381 (2003).
1381-1382 (2003-2005): He past two years illness and finally started a new journey.


 Translate By Kereshmeh Gharib

خروس غریب برگرفته از مجموعه قصه گوی میدان پُر آفتاب 1345




هنگام سحر که بر بام کلبه جنگلی بال می‌کوفتم و صدای خود را به گوشه های تاریک می‌فرستادم، از دورهای جنگل صدایی لرزان و سرد در پاسخم می‌گفت: اگه بازم به امید بیداری این بیشه فراموش شده بانگ می‌زنی خروس احمقی هستی.اما من، بازهم مغرور و متکبر، بربام کلبه جنگلی هر سحر سرم را بالا نگاه می‌داشتم، بال می‌کوفتم و آواز وحشی‌ای را که از نژاد سرگردان خود در سینه حفظ کرده بودم در پهنای جنگل تاریک سر می‌دادم.آواز وحشی من شوری عجیب داشت.داروی دیوانگی نسل‌های از دست رفته در آن ریخته شده بود. بانگ آن دُهُل فتنه انگیز بود که در گردنه کوهسار زرد طنین می‌افکند، آدمها و مارها را به یک جنگ هولناک بر سر نگینی که در چشمه‌ها گم شده است وامیداشت.آواز وحشی من شوری داشت، آتشی داشت.
فریاد برزگر سوزان خاک بود که در یک روز خروارها زمین را درو کرد، اما هنگام مغرب که به او گفتند:
اگه به امید دیدن نگار اینهمه داس زدی،برزگر احمقی هستی.در آفتاب غروب سوزان خاک را نفرین کرده و داسش را بر سینه کوهسار خردساخته بود.آواز وحشی من سوزی داشت.
سوزش آن خون داغ که هر تابستان یکبار در چشمه کوهسار زرد می‌جوشید و فغان می‌کشید.جنگل تاریک در خواب بود.آواز وحشی من با امیدی متکبر از بام کلبه جنگلی اوج می‌گرفت، پخش می‌شد. به دورها می رفت. به دیوار خانه‌های لبریز از آرامش و خواب حمله می‌برد، نهیب می‌داد و صدای لرزان از دورهای دور می‌گفت:اگه بازم به امید بیداری این بیشه فراموش شده بانگ میزنی،خروس احمقی هستی.
اما آواز وحشی من شوقی داشت.یادگار آتش‌ها بود.
صدای آن خارکن باستانی بود که هر زمستان یک بار از تنور خانه روستاها بر می‌خاست و گرم می‌خواند:
بسوز ای خار صحرایی، تو تنها همدم مایی.
تو این دنیای درمونده نه آوایی نه غوغایی.
بسوز ای خار صحرایی که سوزت عالمی داره،
که این نی تا سحر هر شب زدست ظلم میناله.
جنگل خفته هرگز این صداها را نمی‌شنید. هرگز از بُن تاریک کلبه‌های مه‌آلود، آتش نمی‌جهید. هرگز خروسی پاسخ نمی‌داد و هرگز من بانگ متکبرم را کوتاه نمی‌کردم.اما هنگامی که به گفته آن کسان که با صدای لرزان دور، هم آواز بودند گوش فرا دادم، در یک سپیده دم خاموش بال گشودم و بدون برآوردن آخرین بانگ از فراز جنگل پرواز کردم.سحر دیگر بربام یک خانه روستایی نشستم و باز هم با امیدی مبهم آواز وحشی ام را سر دادم.
چمن زارها سبز‌تر از همیشه، رودها پر خروش‌تر و کوه‌ها بلندتر بودند. دهکده‌ای در مستی عطر نرگسِ کوهی به خواب شیرین سحر گاهی فرو شده بود و صدای دختردهقان از اطاق خانه بگوش می‌رسید که می‌گفت:
خروسک لال گردی، لال‌گردی.
شیرین خوابی بودم بیدار کردی.
در خانه باز شد. دختر دهقان بیرون آمد و گفت:آهای خروسه! چرا اینقدر زود میخونی؟مگه نمی‌بینی هوا هنوز تاریکه؟وقتی از بالای بام پریده روبروی او بزمین نشستم و گفتم : من خروس دهاتی نیستم. برام شب و روز فرق نمی‌کنه، دختر تعجب کرد. گفت بی خود نفرینت کردم. پس تو کی‌هستی؟ چی هستی؟ چرا چشمات آنقدر غمگینه، گفتم:من خروسی از جنگلهای گمشده هستم.سالهاست که بر فراز جنگل مه آلود آواز می‌خونم.قشنگ می خونم. شیرین می‌خونم. اما تنهای تنهام.هیچکس آشنایی نمیده، هیچکس از خواب بیدار نمیشه.دختر دهقان روی چمن به زمین نشست، چشمهای درشت آبدارش را بمن دوخت و گفت:خروسک تنهای مغرور! بیخود نفرینت کردم.پس بگو تو چه می کنی؟ برای کی می‌خونی؟ گفتم: دنیارو می‌گردم، شاید آشنایی پیدا کنم.
دختر غمگین شد. چشمانش را بسته و پیش خود می‌گفت:خروسک تنهای مغرور! یعنی تو این دنیا کسی هم پیدا میشه که به‌صدای تو گوش بده! بعد گفت:منم یه خروس قشنگ داشتم. روباه خفش کرد. خیلی وقته تنها موندم. حالا تو پیش من بمون، بجای اون برای من آواز بخون.آنگاه در چشم‌های من خیره شده و گفت: اما بشرطی که هیچوقت اینجوری بمن نگاه نکنی.من از چشمهای تو می‌ترسم. چشمات مثل چشم خروس نیست.
آن‌هنگام هوس کردم آواز بخوانم. برای اولین بار ، غرور من بلندی قلل کوهساران را به ریشخند گرفت. چشمه‌ای ناشناس در درونم جوشید که از گرمیش مست شدم.بال کوفتم،آواز ناشناسم را در دهکده‌ی ناآشنا پخش کردم، آنگاه به دختر دهقان گفتم:اما اینو بدون که من مثل خروس تو از روباه شکست نمی‌خورم. درندگان صحرا از من می‌گریزند. برچشم ببرها چنگ می ندازم. برعقابها خشم می‌گیرم. بر قلب پر نیرنگ آدمیزاد چنگال فرو می‌کنم، هر سحر از بام کلبه جنگلی بانگ می‌کشم، نژاد خفته و از دست رفته‌ام را به بیداری و آتش افروزی باز می‌خوانم.دختر دهقان بر افروخته از شوق و بیم پیش خود می‌گفت:حیف که خروس قشنگ منو روباه خفه کرد.یکباره بر او بانگ زدم :چی می‌گی دختر؟ اصلاً من خروس نیستم و او شگفت‌زده و مات گفت:پس تو چی‌هستی؟ کی‌هستی؟ مال کدوم دنیایی؟ من از حرفات می‌ترسم. نه، نه، اینجوری حرف نزن. از حرفای تو چیزی نمی‌فهمم. دلم می‌خواد تو همون خروس باشی. من فقط غرور تو دوست دارم.از آن به بعد دختر دهقان درمیان آبادی از همه مغرورتر راه می‌رفت.تنش داغ بود و نگاهش می‌سوزاند، زیرا خروسی از جنگل‌های گمشده با او طرح آشنایی ریخته بود.
خروس غریب، هر شب سه بار از بام خانه دهقان بانگ بر می‌داشت و صدای او که با صدای تمام خروس‌های عالم فرق داشت،گویا نغمه‌ای سوزنده بود که کسی رمز آن را در نمی‌یافت.دختر دهقان از شنیدن آواز او گرم می‌شد، شعله ور می‌شد و می‌پرسید:خروس سخت آشنا! مقصود تو از خوندن این آوازا چیه؟ چی‌می‌خوای بگی؟
خروس جنگل‌ها در پاسخ می‌گفت:روزی دمدمه‌های صبح، یک اسب سفید اومد پشت جنگل خواب آلوده ایستاد و سُم به زمین زد. با شیهه اندوهبار از جنگل کمک خواست. کسی به سراغش نرفت.اسب سفید مدتها پشت دروازه جنگل بست نشست، همانگونه سم زد و شیهه کشید.وقتی هیچکس از خواب بیدار نشد، وقتی هیچ زبونی ‌ازش نپرسید: اسب غریب بی‌سوار چی می‌خوای؟ برای چی شیهه می‌کشی؟ نومید بازگشت.سمت کوهسار زرد تاخت کرد، کنار چشمه‌ای ایستاد.سرشو تو چشمه کرد و گفت: یک هفته است سوار منو کشتن. فقط برای این‌که به نمد زین اسبش این شعر و نوشته بود:
سحر مرغی زدشت اومد هزارون آه و افغان زد.
جوونمرد نَمد مالی گرفتش حلقه بر پا زد.
سه روز اون مرغ آواره نه دون خورد و نه آوا زد.
دو قطره خون زمنقارش چکید اونگاه گویا شد:
که این خون دل یاری‌ست که یارش با دو صد خواری
کنار قصر پابندون زراه کینه قربان شد.
اسب سفید وقتی دق دلشو خالی کرد کنار چشمه به زمین افتاد. دست و پا زد و جونش در رفت. حالا اون چشمه سالی یکبار به جوش میاد و این آواز و می‌خونه.دختر دهقان مست از غم، پرهای خروس متکبر از اندوه را نوازش کرد. چشمان بر افروخته و مِهربارش را بوسید و گفت:خروس وحشی! تو بوی بیابون میدی، حرفات بوی بیابون میده، آوازت، نگاهت، رنگت، همه بوی بیابون میدن.اما چرا میگن هر کی صدای بیابونو بشنوه آواره میشه؟خروس جنگلها در موج اندوه فرورفت و پاسخ داد: برای اینکه صدای بیابون خیلی سوزناکه. برای اینکه هرکی دردی داره ناچار باید با بیابون درد دل کنه. صدای بیابون، صدای گریه اون پیرزن تنگستونیه که از داغ پسرش با خاک صحرا درد‌ دل می‌کرد. آواز برزگر سوزان خاکه. برزگر آواره که کنار دره‌ها آنقدر نی زد و غم‌انگیز خوند تا دِق کرد.روزی که اون جوونک خوش قد وبالای گاوگالش در کوهسار سوزان خاک دیوونه شد، بستنش رو مادیون و آوردنش تو آبادی. با هیچکس حرف نمی زد. به هیچکس نگاه نمی‌کرد. صبح تا شب کنار راه‌ها می‌نشست و برای راهگذرها از این شعر می‌خواند:
سیاپوشی بلند بالا، تو این سنگ و تواین صحرا
چنون نی میزنه غمناک می‌خونه،
که کهسار از غمش سر در گریبونه.
میگن گرگ بیابونه،
کی میدونه، کی‌میدونه، که او از مهر نالونه.
کی‌میدونه که از بی محرمی‌سر در بیابون شد.
پلنگ کوهسارونُ همدم و غمخوار انسون شد.
تو این دورون بیشرمی هرکس از بد گریزونه،
میگن گرگ بیابونه.
کی‌ میدونه، کی‌میدونه، که او از مهر نالونه.
مردم راهگذر بی اعتنا میگذشتن و می‌گفتن :طفلک دیوونه شده.
تابستون که کولیا اومدن، گاو گالش رفت با اونا درد دل کرد. بعد پرسید از بزرگر چه خبر دارین؟ عاقبت گرگ بیابون به کجا رسید؟ - کولیا گفتن:کنار همون دره آنقدر نی‌ زد و غم انگیز خوند تا دِق کرد.کنار بوته‌های گََون به خاکش سپردیم.آن هنگام جوان خوش قد و بالای گاو گالش به صدا درآمد.به کسانی‌که باتعجب اورا نگاه می‌کردند فریاد زد و گفت:حالا بیاین سرگذشت گرگ بیابونو، براتون تعریف کنم.
شب چله زمستان همه جمع شدند. من از صحرا باز می‌گشتم. خروس‌ها خواب آلود و فسرده از سرما در کنج لانه‌ها خاموش مانده بودند. در هوای سرد نیم‌شبی، آنگاه که با هوسی سوزان، دومین بانگ خودرا به دشتها و صحراها، به‌خانه‌های خفته در مه جنگل می فرستادم، صدای گرم و آشنایی شنیدم. صدای جوان گاو‌گالش بود که در اطاق خانه روستایی، سرگذشت گرگ بیابونو تعریف می‌کرد:
برزگر سوزان خاک وقتی از نگار ناامید شد، داسشو دور انداخت و سر گذاشت به بیابون.... همونطور که کنار صحرا غمگین نشسته بود و نی‌میزد، یه پلنگ خوش چشم از دور پیدا شد. اومد کنار برزگر نشست. به صورتش نگاه می‌کرد و به‌صدای نی گوش می‌داد.چشماش شبیه چشم نگار بود. برزگر غم دلش تازه شد، هِی‌ نی زد و غم‌انگیز خوند و سرگذشت خودشو واسه اون پلنگ تعریف کرد. چشمای پلنگه رو اشک گرفت. نزدیک رفت، سرشو با مهربونی به دستای برزگر مالید. بعد رفت، از بالای کوه خودشو پرت کرد تو دره و جا به جا مرد.برزگر سوزان خاک از غصه اون پلنگ زمین گیر شد. سالها کنار همون دره نشست. نی‌زد و غم‌انگیز خوند تا روز مرگش رسید. کولیا کنار بوته‌های گون به خاکش سپردن.آفتاب تیرماه سخت بر کهسارها می‌تابید و خون‌ها را در چشمه‌ها به جوش می آورد. سحرگاهان، خروسی شگفت آوا بر نوک بلند ترین درخت دهکده بانگ
 می زد. به‌صدای او دختر دهقان بر می‌خاست. از کلبه خود گرفته تا پای گردنه‌ها را آب و جارو می‌کرد. هنگام غروب به خانه باز می‌گشت و آهسته با خود می‌خواند:
منم گرگ بیابونم،
آتیش افتاده بر جونم.
بیزار از گوسفندون، محرم و هم‌ درد چوپونم.
جوونی گاوگالش وقت خروس خون هست مهمونم.
*‌*‌*‌
سال بعد،
درست روزی‌که خون داغ در چشمه کوهسار زرد به جوش آمده بود، خروس جنگلها بر بام کلبه روستایی نشست. بال کوفت و باز هم با امیدی مبهم آواز وحشی‌اش را سر داد.
از درون کلبه صدایی بر نخاست. دختر دهقان به بیابانها فرار کرده بود. مردم که از آشنایی او با خروسی از جنگلها با خبر بودند، بر آن مرغ وحشی ناشناس و آواز بیگانه‌اش نفرین فرستادند.
                                                                                                                                                                                    پایان        

درخت‌ها و آدم‌ها برگرفته از مجموعه خون مهر اثر غلامحسین غریب 1351






در یکی از روزهای اول بهار آقای آسمان با همسرش زهره در جنگل پهناوری گردش می‌کردند. در میان درختان جنگل عظمت و زیبائی یک درخت کاج نظرشان را جلب کرد. درخت بلند با تنه صاف، بالاتر از همه درخت‌ها سر کشیده و شاخُبرگ‌سبز و سیاهش را اَبر‌وار بر منطقه پهناوری از جنگل پراکنده بود.پس از مدتی که درخت را تماشا کردند و بر زیبائی و عظمتش آفرین خواندند زهره به همسرش آسمان پیشنهاد کرد که این درخت کاج را بکنند و ببرند در باغچه خانه‌شان بکارند.
آسمان از این پیشنهاد تعجب کرد و گفت:
-‌ ای بابا! مگه میشه درخت جنگل به این بزرگی رو تو باغچه کوچک خونه کاشت؟
- چرا نمیشه؟ یعنی می‌گی باغچه خونه ما از این جنگل بدتره؟
-‌ نه جانم، موضوع بدتری و بهتری نیست. این درخت به آب و هوای جنگل احتیاج داره. وقتی از این فضا دور شد خشک میشه.
زهره با رنجیدگی و عصبانیت گفت:
- خوب به جهنم که خشک میشه اصلاً تو با تمام خواسته‌های من مخالفت می‌کنی.
آسمان که مردی متجدد بود و نهضت بانوان را در زندگی جدید می‌پذیرفت با خود اندیشید:
«اینام حق‌دارن. چطور می‌تونن کارهای مهم اجتماعی رو به عهده بگیرند؟ اما نمی‌تونن از همسرشون بخوان که درخت جنگل رو براشون بِکَنه و تو باغچه خونه بکاره؟»
بعد رو به‌همسرش کرد و گفت:
-‌ عصبانی نشو جانم! اگه دلت بخواد همه درخت‌های جنگل رو هم می‌بریم توباغچه خونمون می‌کاریم.
درخت کاج عظیم و زیبای جنگل که عمری مغرور و با شکوه در دنیای خودش قد برافراشته بود، با تلاش بسیار هیزم شکنان از ریشه کَنده شد.چون درخت تنومند با شاخه‌های انبوهش در کامیون که برای حمل آن آماده شده بود جای‌گیر نمی‌شد تبرها و اره‌ها بکار افتاد و اولین نبرد با درخت جنگل آغاز شد.
تا اندازه‌ای که بتوان آن را در ماشین جای داد شاخه‌های بزرگ و کوچکش قطع گردید شاخه‌هائی که با انبوه برگ‌های سبز و سیاه بر فراز سر دیگر درختان با خورشید گفت‌وگو می‌کردند برخاک‌های راه قرار گرفتند و پایمال رهگذران شدند.
در راه آقای آسمان به همسرش گفت:
-‌ خوب عزیزم! اینم درخت کاج جنگل. حالا راضی شدی؟
-‌ اوه... تو هم چقدر از کارت تعریف می‌کنی. خیال می‌کنی کار مهمی انجام دادی؟
و آسمان با خود فکر کرد:
«چه‌کاری از این مهم‌تر که آدم بخاطر یک هوس زود گذر دست به چنین کار ظالمانه‌ای بزند.»
بعد به همسرش گفت:
-‌ درسته که من کار مهمی نکردم اما زهره! کار کوچکی هم نیست. درخت کهنسالی رو که تنها زیانش تولید آبادی و بر کت برای آدمیزاد بود ریشه‌کن کردیم. راستش رو بخوای این یک جنایته.
-‌ خوبه خوبه! تو اصلاً عادت داری برای هر کاری بد اخلاقی و غُرولُند کنی. پس اون مردایی که به خاطر زناشون فداکاری‌های بزرگ می‌کنن چی بگن؟
ساعت‌ها هر دو خاموش ماندند تا ماشین به شهر رسید و جلو در خانه ایستاد.
پیاده شدند. چند نفر راه‌گذر و چند تن از پیشه‌ور‌های محل را به‌کمک گرفتند تا درخت کاج را به داخل خانه ببرند، کاری دشوار بود.شاخ‌های نیمه بریده کاج به اطراف در ورودی گیر کرد. چراغ‌های سَر‌دَر را شکست. سیم‌ها را پاره کرد. در و دیوار را خط انداخت و با این‌همه باز هم نتوانستند آن را وارد حیاط کنند. آنگاه چند تیشه و اره از خانه همسایه‌ها جمع کردند و تمام شاخه‌ها را از بُن بریدند تنها تنه سنگین و تنومند درخت باقی ماند.آن را به کمک طنابها و چوبها و در مقابل شکستن شیشه‌های در و پنجره با هر زحمتی بود به داخل خانه کشیدند و در گوشه‌ای گذاشتند. یکی دو روزی خسته بودند و مشغول رسیدگی به‌کارها. پس از آن برای کاشتن درخت در باغچه آماده شدند. پهنای باغچه در حدو یک متر بود. در حالی که ریشه درخت کاج برای جای‌گیر شدن محلی پهن‌تر می‌خواست. باز هم اره‌ها و تبرها بکار افتاد ریشه‌های درهم بریده شد. مقداری هم از پایه آن را تراشیدند و به هر زحمتی بود درخت را در زمین کار گذاشتند. بعد برای رفع خستگی چای خوردند و کمی هم از روی رضایت خندیدند.آقای آسمان که برای شستن دستهایش می‌رفت یکبار برگشت و نگاهی به درخت انداخت
- درخت خالی از شاخ و برگ، مانند یک ستون چوبی بسیار بزرگ در میان حیاط کوچک و دیوار‌های دَرهَم کوتاه ایستاده بود. خندید و با خود گفت:
«بیچاره درخته به چه روزی افتاد... راستی که هیچ‌کس از عاقبت خودش خبر نداره.»
*‌*‌*‌
از فردای آن روز  هر کس از کنار خانه آنها می‌گذشت از دیدن آن درخت تنومند و بی‌شاخ و برگ که از ساختمان‌های دو سه طبقه اطراف هم بلندتر بود تعجب می‌کرد. همه از هم می‌پرسیدند:
-‌ این دیگه چیه؟ درخت که اینجوری نمیشه؟
یک روز برای آنها چند نفر میهمان رسید. پس از احوال‌پرسی و چای‌خوردن یکی از میهمان‌ها گفت:
-‌ راستی زهره این مناره چوبی چیه تو حیاط کار گذاشتین؟
-‌ کدام مناره چوبی؟...
-‌ بابا این درخت کاج جنگله. نمی‌دونی با چه زحمت و خرج زیاد به باغچه خونه ما رسید.
- والا من که در این چوب دراز و بیقواره اثری از درخت کاج نمی‌بینم. از این گذشته، درخت باغچه باید با شکل ساختمان تناسب داشته باشه. آخه اینجا که جنگل نیست.
*‌*‌*‌
روزها و هفته‌ها خودی و بیگانه آمدند و همین ایراد را به درخت باغچه گرفتند. آخر یک روز زهره از این خرده‌گیری‌ها خسته شد و به شوهرش گفت:
-‌ آسمان! مِثه این‌که اینا راس‌می‌گن. درخته خیلی بلند و بَد قوارَس. چطوره یک خورده کوتاش کنیم؟
-‌ والا نمی‌دونم. میل خودته.
-‌ راستش همه اصرار من برای آوردن درخت کاج این بود که توی خونه‌مون چیزی داشته باشیم که دیگران ندارن.
اما کار وارونه شد. همه از درخته ایراد می‌گیرن. بهتره یه کمی از سرش کوتاه کنیم.همین‌کار را کردند. صبح جمعه اره کش‌آمد. یکی دو متری از سر درخت اره کرد و دور انداخت. شب آن روز آقای آسمان تنها در حیاط قدم می‌زد و با گل‌ها وَر می‌رفت، یک‌ مرتبه حواسش رفت پیش درخت کاج جنگل و این هیکل بدقواره‌ای که مانند یک مناره چوبی برپا داشته بودند:
«درخت کاجی که بر پهنای جنگل سایه انداخته بود، درخت‌ها و درختچه‌ها در زیر شاخ‌و برگ انبوهش پناه گرفته‌بودند. سایه‌گاه آن جای آرامش مسافران خسته بود و آغوش خوابگاه  وُحوش و پرندگان ناشناس و او از این همه عظمت بر خود می‌بالید.حالا کو اون همه شکوه؟ اون‌همه غرور و تکبر کجا رفت؟ یک‌تکه چوب بد بخت تو سری‌خوره. بازیچه هوس این و اون درست مثل سر نوشت بعضی‌آدمها تو این دنیا. آنقدر با اره‌ها و تبرهای نادیدنی ضربه می‌خورند تا درست به روز همین درخت کاج بیفتن»
در این موقع یکمرتبه صدای همسرش از اطاق بلند شد:
-‌ آسمان! آسمان! چرا نمیای؟
مگه نمی‌بینی بچه‌هاخوابشون گرفته می‌خوان شام بخورن؟
آسمان در حالی‌که خودش هم تقریباً قیافه یک درخت جنگل‌تو سری خورده را پیدا کرده بود وارد اطاق شد.
زهره به‌ حالت اعتراض گفت:
-‌ چیه؟ چه‌خبر شده؟ باز هم که قیافه گرفتی
آسمان- چیزی نیست. رفتم تو فکر این درخته. نمی‌دونم چرا سرنوشت بعضی از موجودات. تو دنیا باید اینجوری بشه؟...
-‌ خوبه! ... نمی‌خواد شاعر بازی در بیاری سرنوشتش چه جوری‌شده؟
مثلاً انتظار داشت عاقبتش از این بهتر بشه؟
آسمان در حالی‌که کنار سفره نشست و آماده غذا خوردن شد در پاسخ گفت:
-‌ والا این رو از خود درخته باید پرسید.
-‌ خوب تو برو ازش بپرس. تو که خوب زبون درختا و سنگا و جانورا رو بلدی.
- ازش پرسیدم. همین چند دقیقه پیش که تو حیاط بودم پرسیدم. اونم خیلی چیزا برام گفت: گفت که شبا تو این چهار دیواری غریبه خواب جنگلو می‌بینه.
- ولم کن بابا.. تو هم عوض این‌که مثل مردای دیگه به فکر تأمین زندگی خونوادت باشی همش فکر این هستی که ببینی درخته چه می‌گه یا دیواره چه سرگذشتی‌داره.گفت‌وگوی آنها کم‌کم به‌صورت جدی درمی‌آمد و با عصبانیت آمیخته می‌شد. بچه‌های کوچکشان مانند خرگوش‌های ظریف که بوی خطر را احساس کرده‌باشند، دست از غذا کشیدند گوش‌ها را تیز کردند و با نگاه‌های نگران چشم به راه غرش طوفان بودند.
آقای آسمان وقتی نگرانی بچه‌ها را دید فوراً حالت خود را تغییر داد و با حالتی ساختگی گفت:
 - شامتون رو بخورین بچه‌ها!
و به همسرش:
-‌ بابا تو هم حوصله داری؟ حالا می‌خوای سر یک درخت شَر به پا کنی؟ ولش کن دیگه بذار غذامون رو بخوریم.
زهره که دست از غذا خوردن کشیده بود از نو شروع به خوردن کرد و با لحنی خونسرد و نفرت بار گفت:
-‌ اصلاً نمی‌دونم آدمائی مثل تو چرا تشکیل خونواده میدن.
بهتره با همون درختا زندگی کنین که زبونتون رو می‌فهمن
*‌*‌*
چند روز بعد، یک صبح که آسمان آماده بیرون رفتن از خانه بود، همسرش در حالی‌که لبخندی بر لب داشت نزدیک او رفت و گفت:
-‌ می‌گم نمیشه امروز نری سرکارت؟
آسمان کمی تعجب کرد و پرسید:
-‌ چرا نرم؟ مگه چه شده؟
-‌ هیچی. می‌خواستم کمک کنی یک کمی از سر درخته کوتاه کنیم.
-‌ دیگه چرا کوتاه کنیم؟ .... چند روز پیش که دو متر از سرش اره کردیم.
-‌ آخه میدونی؟ دیروز بناها که تو خونه همسایه کار می‌کنن، با خودشون می‌خندیدن و می‌گفتن:«اِهه، درخته رو باش تا  حالا ندیده بودیم درختی به این نَکره‌ای‌رو تو باغچه حیاط بکارند» فکر می‌کنم اونا راست می‌گن، درخته خیلی بلنده. ساختمون رو از قواره انداخته.
آقای آسمان در حالی که برای پنهان کردن عصبانیت خود از پیشنهاد زهره کوشش می‌کرد به آرامی گفت:
-‌ آخه عزیزم الآن من باید سر کارم باشم. بیخودی که نمیشه از کار اداری غیبت کرد.
- اوه. تو هم چقدر سخت می‌گیری. بیست سال دنبال کار دویدی کجارو گرفتی؟...
حالا یه روزم نرو... تلفن کن بگو مریضم.
-‌ آخه چطور میشه؟... من صحیح سالم سرپا وایسادم تلفن کنم بگم مریضم؟
- اینه دیگه. آنقدر سرگرم کاراتی که وقت نداری به زن و بچه‌ات برسی....
آسمان که در اثر این گفت وگو حالت طبیعی خود را از دست داده بود و سخت عصبانی شده بود یکمرتبه با صدای بلند گفت:
-‌ چی‌میگی زن؟ ... من گناهکارم که در کارم آدم جدی و مرتبی هستم؟...
در این موقع دخترک کوچک آنها که باز هم نزدیکی خطر را احساس کرده بود، دست پدرش را گرفت و با حالتی نگران گفت:
-‌ خوب عیب نداره بابا. حالا یه دفعه که چیزی نمیشه. برو تلفن کن.
آسمان هر طور بود خودش را راضی کرد که آن روز سر کار نرود. غیبتش را تلفنی به اداره اطلاع داد و بعد نجار محل را با خود به خانه برد. آن روز تا ظهر طول کشید تا درخت را دوسه متر دیگر کوتاه کردند. آنقدر کوتاه که دیگر از پشت دیوار خانه دیده نمی‌شد. حال دیگر درخت کاج طوری شده بود که بچه‌ها هم به‌راحتی از تنه‌اش بالا می‌رفتند.
پس از مدت کوتاهی کم‌کم زندگی گذشته درخت کاج فراموش شد. دیگر برای اهل خانه یک درخت به حساب نمی‌آمد. ستون چوبی محکمی بود که با کوبیدن میخهای بزرگ بر سر و بدنه‌اش برای بستن طناب پشه‌بند یا رخت‌هایی که در آفتاب پهن می‌کردند از آن استفاده می‌شد.
یک شب گروهی از دوستان و همکاران آقای آسمان در خانه آنها میهمان بودند. حیاط خانه برای پذیرایی آماده شده بود. یکی دو ساعتی طول کشید تا میهمان‌ها آمدند و در جاهای خود نشستند:
مردانی بین چهل تا پنجاه سال بودند که میان آنها معلم، مهندس، پزشک، شاعر و نویسنده وجود داشت.
پس از آن‌که چای خوردند، مدتی از خوبی و بدی هوا، زیبایی سواحل شمال و مشکلات رانندگی در شهر صحبت کردند.در این میان آقای ابر پور که مهندس ساختمان بود، چشمش به ستون چوبی وسط باغچه افتاد، لبخندی زد و گفت:
-‌ میگم آسمان! برای بستن طناب پشه‌بند چوبی از این نازکتر پیدا نکردی؟
با شنیدن این حرف حاضرین متوجه تنه درخت کاج شدند. زدند زیر خنده و با هم گفتند:
-‌ راس میگه بابا! این چوب نکره چیه میون حیاط کار گذاشتی؟
در این موقع زهره که در کناری مشغول پر کردن گیلاس‌های مشروب بود سرش را نزدیک گوش همسرش برد و گفت:
-‌ حالا دیدی! وقتی می‌گم این درخت بدترکیب ساختمون رو از ریخت انداخته حرف من‌رو گوش نمیدی.
آسمان تصمیم داشت خاموش بماند اما وقتی دید میهمان‌ها همه به او نگاه می‌کنند و منتظر پاسخ هستند گفت:
-‌ «راستش این ستون چوبی بد‌ترکیب رو که می‌بینید، درخت کاج عظیمی بود که فضای جنگل رو برای خودش کوچک میدونس» و بعد هم آهسته بطوری‌که همسرش متوجه نشود، ماجرای درخت کاج را برای میهمان‌ها تعریف کرد.شنیدن داستان درخت کاج آنها را که اهل فکر بودند و درخانه‌هاشان کتابخانه داشتند متأثر کرد و به فکر فرو برد.
تنها یکی از میهمان‌ها که معلمی چهل‌ساله بود و در میان گروه از همه جوانتر بود با چهره‌ای متفکر و جدی در گوشه‌ای خاموش نشسته بود و با بی اعتنایی به متلک‌ها و خوشمزگی‌های آنان گوش می‌داد.
او مانند بیشتر معلمین قدیمی با ادبیات سروکار داشت با شنیدن سخنان آسمان و ابرپور به اجبار خاموشی‌اش را شکست، با صدائی اندوهگین و گرفته گفت:
-‌ مسئله اینه که درخت کاج جنگل با پیکر مسخ‌شده و نا‌امیدش در دو قدمی ما سرپاست. زندگی‌بعضی از ما هم درست به شکل همین درخت دراومده اما نمی‌خواهیم قبول کنیم. خیلی‌تلخه.
بحث و گفت‌وگوی آنان در این زمینه طولانی شد و تا نیمه‌شب ادامه یافت.
آخر شب که آسمان و همسرش مشغول جمع و جور کردن وسائل پذیرایی بودند، زهره با ناراحتی به شوهرش گفت:
-‌ ببین آسمان! فردا هر طور شده باید این درخت خشک اکبیری رو از باغچه بکنی و بندازی دور من نمی‌تونم هر روز گرفتار فلسفه‌بافی و گوشه و کنایه‌های دوستان تو باشم.پس از ساعتی خانه تمیز و مرتب شد و زهره به اطاق خوابش رفت آسمان در حالی که نیاز به تنها ماندن و فکر کردن را در خود احساس می‌کرد، چراغها را خاموش کرد و به‌حیاط رفت.
سیگاری روشن کرد و کنار باغچه روبروی ستون چوبی نشست. وقتی به گفت‌وگو‌ها و نظریات میهمان‌ها  بخصوص سخنان دوست معلمش فکر کرد، دید زندگی‌خودش بیشتر از تمام آنها به زندگی درخت کاج شباهت دارد.خودش که مجسمه سازی را دوست داشته. سال‌هایی از جوانیش را در آن راه مصرف کرده و حالا همه را کنار گذاشته و کارمند شده است.همان‌گونه که غرق در عالم خیال سیگارش را دود می‌کرد و به هیکل مسخ شده درخت کاج می‌نگریست،همسرش با چشم‌های خواب آلود به حیاط آمد وقتی آسمان را در آن حالت تفکر دید با ناراحتی و بی‌حوصلگی گفت:
-‌ تو هنوز نخوابیدی؟
اینجا نشستی به چی فکر می‌کنی؟
آسمان پکی به سیگارش زد و گفت.
-‌ به این درخت، به خودم و به اون جنگل پهناور و بی‌حدود.
-‌ چی‌میگی آسمان! به‌نظرم دیوونه شدی.
وقتی میگم این درخت اکبیری رو بکن بنداز دور به حرفم گوش نمی‌دی.
فردا هر طور شده باید این چوب رو از تو باغچه در بیاری. بهتره که داستان این درخت کاج‌ رو برای همیشه فراموش کنی.
-‌ نمی‌تونم این داستان رو فراموش کنم. برای این‌که عیناً داستان زندگی خودمه.
صدای حرف زدن آنها بچه‌ها را که در خواب بودند بیدار کرد. آنها خواب آلود و با نگرانی به حیاط آمدند و در کنار پدر و مادر ایستادند.
دختر کوچک آسمان با لحنی که خستگی و بی‌حوصلگی بچگانه او را میرساند گفت:
-‌ آه... شما که همش دعوا میکنین مامان راس میگه بابا. این درخت کاج دیگه چیه؟
خوب بکن بندازش دور دیگه.
آسمان که نگرانی بچه‌ها را دید فوراً خاموش شد و در حالتی به ظاهر آرام گفت:
-‌ درست می‌گی بابا باید این درخته رو سر به نیستش کنیم.
و بعد با خود فکر کرد:
«عجیبه‌همه با این درخت دشمن شدن. حتی بچه‌های کوچک. همه میل دارند اون رو توخاک زمین لگدمال کنن...
وقتی تو جنگل بود، وقتی خاموش و بی اعتنا به آنچه در دنیای محدود آدمیان می‌گذشت، سرپا ایستاده بود، هیچکس نمی‌تونست بهش چپ نگاه کنه. اما حالا یک تکه چوب پوسیده است که فقط به درد سوزوندن میخوره»
*‌*‌*‌
روز دیگر که آسمان از اداره به‌منزل آمد صدای زهره را از حیاط شیند که گفت:
-‌ آسمان! بدو، درخت کاج یه‌وری شده داره میفته.
او فوراً به حیاط رفت، درخت کاج جنگل در اثر کشش طناب‌هایی که به آن بسته میشد و جهیدن بچه‌ها از بالایش، از پایه سست شده، در اثر باد شدید شب گذشته کج شده و نزدیک افتادن بود.
آسمان نگاه اندوهباری به درخت کرد و گفت:
- خب... داستان تو هم دیگه داره تموم میشه‌ اما کدوم طوفان جز خود پرستی آدمیزاد می‌تونست تورو از پا دربیاره؟
*‌*‌*‌
درخت کاج از پا درآمده بود، دیگر ما‌ندنش در آن حیاط جز دردسر و خطر ثمری نداشت. چند نفر عمله صدا کردند و برای درآوردن درخت و بردنش بیرون خانه مشغول فعالیت شدند. پس از ساعتی تلاش، درخت کاج بیرون برده شد و در قطعه زمینی روبروی خانه آسمان، به‌روی خاک‌ها و زباله‌ها افتاد.
نزدیک نیمه شب، آسمان و همسرش از میهمانی به خانه بازگشتند. زهره به خواب رفت ولی آسمان تا سحر گاه در اطاق‌کارش بیدار بود.بامداد بر خلاف روزهای گذشته که چندان رغبتی برای رفتن به سر کار نداشت. سر و صورت را صفا داد، لباس مرتبی پوشید، سر زنده و با نشاط آماده رفتن به اداره شد.زهره که در اثر صدای پا و زمزمه‌آواز شوهرش از خواب بیدار شده بود از این تغییر حالت آسمان تعجب کرد و برای پی‌بردن به‌علت آن به اطاق کار شوهرش رفت.یادداشتهای جدید اورا نگاه کرد و در آخرین صفحه که تاریخ شب گذشته را داشت چنین خواند:
«درخت کاج جنگل! خیلی برات متأسفم، هیچ‌دلم نمی‌خواست تورو به این روز ببینم اما چه می‌شود کرد. منهم با تمام قدرت و اراده انسانیم به راه بیهودگی کشیده شدم اما از اینجا راه‌های ما ‌ از هم جدا میشه.
تو دیگه درخت جنگل نیستی در حالی‌که من  از نو به جنگل خودم بر می‌گردم چون فهمیدم موجودی که از فضای خودش دور شد عاقبت باید تو خاک روبه‌ها بپوسه».
زهره با خواندن این یادداشت به فکر فرو رفت. کنار پنجره اطاق ایستاد و از کوچه پیکر خشک و عظیم درخت جنگل را که مقداری زباله و آشغال از شب گذشته روی آن انباشته بود، تماشا کرد و متأثر شد.
به فکر روزی افتاد که همسرش را به زور واداشت تا آن درخت پر شکوه را از جنگل به شهر بیاورند. پس از چند لحظه تأمل، گوشی تلفن را برداشت، شماره اداره شوهرش را گرفت و گفت:
-‌ الو آسمان! میگم چه‌کار بدی کردیم که این درخت کاج جنگل رو به‌شهر آوردیم. حالا نمیشه اونو به جای اولش برگردونیم؟        
پایان