Thursday, December 14, 2017

به یاد غلامحسین غریب، که خود عاشقی غریب بود



با مهر

کسی چه می- داند در آن سویه تاریک هستی چه ماجرائیست؟
روح های ناآرامی که جهان را آنگونه که بود برنمی تافتند، آیا در آن سو آرامش می یابند؟
فراری های دنیای هوشیاران آیا در مستی آن سوی هستی قرار می گیرند؟
آنان که می خواستند چون خروس جنگی با فلک بجنگند، داد خود از فلک می ستانند؟
در آن سو هرچه باشد، در این سو داستان به پایان نمی رسد.
 هر غریب ی که می رود،نو عاشقی پا به جهان می گذارد 
.جهان خالی از عاشقان مباد.  
گیتی.صفرزاده
 

Saturday, December 9, 2017

TKWO Yasuto Tanaka playing Czardas on Baritone Sax


همیشه غروب می آید - از مجموعه داستان غلامحسین غریب 1353

با مهر


او که نیلوفر‌ها را می‌کند و به باد می‌دهد،آن هم درست در لحظه شکوفائی آنها، او همیشه غروب می‌آید.یک هیکل عظیم و بسیار بلند، همچنان قطعه ابری خاکستری. بی طرح و بی شکل.تمام صورتش یک دهان بزرگ زشت است که جبارانه فریاد می‌زند:«پایان یافت»با بغض و کینه شدید نیلوفرها را می‌کند و لگد مال می‌سازد.او همیشه غروب می‌آید.هر سال، یا هر دو سال، یا هر چند سال یکبار پیدایش می‌شود.
 کیست؟... چیست؟... نمی‌دانم....
فقط می‌دانم از زمانی که توانسته‌ام بهار و نیلوفر را بشناسم او را هم شناخته‌ام.او مرگ نیلوفرهاست. صدای پایان است و چه صدای نفرت بار و لرزاننده ای ! از کجا می‌آید؟... نمی‌شود پیش‌بینی کرد. از دیوار،از هوا، از روی خط‌های کتابها ونوشته‌ها، از لابه‌لای گفت‌وگوی آدم‌ها، و گاه از درون روح خود من سر برمی‌کشد. یک هیکل بزرگ خاکستری ، بی‌طرح و بی‌شکل.تمام دوران زندگیم را این دو چیز پرکرده‌اند. نیلوفرها و صدای پایان. یک چیز دیگر هم هست. یک سومین. یک انسان.آن‌که بر جای پاها و دست‌هایش نیلوفر می‌روید.اما در هیچ سال و هیچ دوره‌ای مانند این تابستان نیلوفرباران نشده بودم.بر تمام جسم و روحم، بر همه ذرات وجودم نیلوفر روئیده است.
 سومین، این بار در زمستان آمد. در هنگامه سرما و یخ بندان. هنگامی که به اطاقم وارد شد، در همان اولین برخورد متوجه شدم که بر جای پایش نیلوفری بنفش روئید.هیچ انتظار نداشتم. اطاق من در سرد‌خانه بود. آنجا هر گیاهی از سرما می خشکید.کسانی که در سردخانه کار می‌کردند با گذشت زمان پاها و دست‌هاشان یخ زده بود. چشم‌هاشان هم یخ زده بود.رویش هر گیاهی، زیر پاها، دست‌ها و نگاه‌های آنان افسرده می‌شد و می‌خشکید.به‌همین سبب من از زمانی که در سردخانه کار می‌کردم، دیگر امید پیدایش او، آن سومین را از یاد برده بودم. پذیرفته بودم که دیگر هرگز نیلوفری برایم نخواهد روئید. اما در آن نیمروز یخ‌بسته زمستان، وقتی او - نمی‌دانم در جست‌وجوی چه چیز- به اطاقم وارد شد. در همان اولین لحظه دیدم که برجای قدم‌هایش، بر زمین اطاق نیلوفرها سبز شدند.در سلامش نیلوفری روئید و در خداحافظی اش بر جای دستش که در دست من نهاده بود، بر کف دستم نیلوفری بنفش، درخشان و زنده پدیدار گردید.از همان لحظه همه چیز دگرگون شد.اطاقم دیگر یک اطاق سردخانه نماند. گرم شد. رنگ یافت و سرشار از عطر نیلوفر.
اولین ساعت هر بامداد که برای کار به آنجا وارد می‌شدم، چند نیلوفر آبی که در یک ردیف، درست در جای قدم‌های او شکفته بودند، از خواب شبانگاهی بیدار می‌شدند.قد می‌کشیدند و در عطر مطبوع یک نسیم سلام او را به من می‌رساندند.کارکنان سردخانه که به دیدنم می‌آمدند همه‌اش از عطر نیلوفر که در اطاق پخش بود صحبت می‌کردند.آنها سرد خانه‌ای بودند. نیلوفرها را نمی‌دیدند.
شگفت این‌که خود او را، آن موجود انسانی را هم که بر جای پایش نیلوفر می‌روئید تا آن روز ندیده ‌بودند. با آن ‌که سال‌ها در میان آنان بود. سال‌ها با آنها کار می‌‌کرد و شاید هم زندگی. اما نمی‌دیدندش. هیچ‌کس نمی‌دانست که در میان آنها، یک آفریننده نیلوفر زندگی می‌کند.وجودی که با زبانش، با نگاهش و با قدم‌هایش، می‌تواند در هر لحظه‌ ، حتی در سخت‌ترین یخ‌بندان‌ها، هزاران بهار بیافریند.
با آنها کار می‌کرد و زندگی، اما نمی‌شناختندش.چه می‌شد کرد؟ ... آنها همه سردخانه‌ای بودند و این حیف بود.حیف بود در دنیایی که دود ریشه نیلوفر را سوزانده بود، انسانی که بر جای پایش نیلوفر می‌روئید، این چنین ناشناس بماند.اما من که داستان زندگی ام در رویش نیلوفر و صدای پایان شکل یافته است، من در این میان رسالتی داشتم و آن جست‌وجو و یافتن نیلوفر ها بود.
مهم‌تر از این شناساندن آن سومین، آن انسانی که در جای پاها، دست‌ها و نگاه‌هایش نیلوفر می‌روئید.انسان عصر من، به طور شدیدی به رنگ و بوی این علف آبی نیازمند است.اکنون که پس از صد‌ها سال آفریننده نیلوفر با پای خودش- نمی‌دانم در جست‌وجوی چه چیز- به اطاق من آمده است، می‌بایست کارم را و نه کارم شاید که زندگیم را آغاز کنم.
______

هر روز یکبار او به اطاق من می‌آمد وهر بار بر جای قدم‌هایش نیلوفر های نو می‌روئیدند.کم‌کم اطاق پر شد. تمام در و دیوار و زمینش. تمام اشیاء کاغذها، نوشته و عکس‌‌هایش. ناگهان دریافتم که به سرو روی خودم هم، بر روی دست‌ها و رخت‌‌هایم، هر جا که اثری از دست او بود، نیلوفر روئید.یک روز به دیدنم آمد و خاموش رو در رویم نشست، این را باید بگویم که او هیچ‌وقت حرف نمی‌زد.
 زبانش با زبان ما آدم‌های سردخانه‌ای فرق داشت.زبان آن کشتی بود که در مه دریا گم شده است.زبان آتشی نیم سوخته ای که کاروانی آسوده و بی‌خیال در صحرا رهایش کرده است.این‌هاست زبان‌های او و ما آدم های سردخانه‌ای کجا می‌توانستیم از این زبانها سر در بیاوریم.
 برای همین بود که حرف نمی زد.آن روز هم رو در رویم نشست. بی سخن و بی گفتار.با پیکری به لغزندگی و نرمی جویبار سبز کوهستان. پیکر یک زن.شور مهر و هوس بر لبهایش، چشم‌هایش، سینه‌اش و تمام سراپای وجودش آتش افروخته بود.
 ساکت رو در روی هم نشستیم و من فکر می‌کردم:
 چه بگویم؟ ... چگونه بگویم؟... آیا زبان مرا خواهد فهمید؟این زبان ناقص و نارسای سردخانه‌ای می‌تواند برای گفت‌وگو با چنین موجودی بکار برود؟...
یکباره یادم آمد که منم زمانی به زبان نیلوفر آشنا بودم. منتهی از روزی‌ که به سردخانه آمدم، همه چیز از یادم رفت.این‌ جا دیگر زبان، آن هم زبان نیلوفر به درد نمی‌خورد. باید به صورت یک قالب یخ در می‌آمدم.هم شکل و هم اندازه‌تمام یخ‌هایی که در سرد خانه قالب گیری می‌شدند.
 برای همین بود که او، آن سومین هم حرف نمی‌زد... چه بگوید؟...
یک آفریننده نیلوفر، در سردخانه، میان یخهایی که به شکل انسان قالب گیری می شدند، چه داشت بگوید؟...در همین اندیشه بودم که او یکباره دهان باز کرد و با صدایی که از ماورای دنیای ما برمی‌خاست، این کلمات را بر زبان آورد:
آمده‌ام تا بر جایگاه قلبت، نیلوفر بنفش برویانم.
با شنیدن صدای او و بیان این کلمات از زبانش، دیوار اطاقم که رو به کوهستان بود به یکباره فرو ریخت. بلندی‌های البرز حرکت کردند. پیش‌آمدند. از بیابان‌ها، خیابان‌ها، شهر‌ها گذشتند و درست در جای دیوار فرو ریخته ایستادند.به خوبی و از نزدیک دیدم که تمام سر و روی قلل کوهستان از نیلوفر پوشیده‌ بود.
 دیگر توان خودداری نداشتم. برخاستم. پا بر صخره کوه نهادم و به صدای بلند گفتم: منهم رسالتی دارم.که فراموشش کرده بودم. اما تو با گرمی نیلوفرهایت آن را به یادم آوردی...
 من باید که تورا، تو آفریننده نیلوفر را به این دنیا و مردمش بشناسانم.جهان ما به شکل شگفت‌آوری به تو و توها نیازمند است.صدایم در سردخانه پیچید. دیگران خبردار شدند. خبر این‌که بلندی‌های البرز حرکت کرده و به اطاق من آمده‌اند.
 چه کسی این را باور می کرد؟....
اما  کوه را نمی‌شود ندیده گرفت. کوه است: ناگزیر باورش خواهند داشت.
آنگاه برای آن‌که بدانند علت چیست؟ بدانند چه تغییری سبب شده است که کوه ساران ارفع البرز با سروروی پوشیده از نیلوفر به اطاق من بیایند، یکباره تمام آدم‌های سرد خانه‌ای دگرگون شدند.تغییر شکل یافتند و پیکرهاشان به صورت چشم‌های بزرگ یخی درآمد.هر ساعت  و هر لحظه در باز می‌شد و یک چشم یخی به درون اطاق می‌لغزید.اما چشم یخی کجا می توانست آفریننده نیلوفر را ببیند؟...
آنها فقط می‌دیدند که یک آدم سردخانه‌ای‌، با یک آدم سرد خانه‌ای دیگر نشسته‌اند و به هم نگاه می‌‌کنند.اما این را هم دیدند که در چشم‌های ما آتش روشن شده است.در زمانی کوتاه همه همدیگر را آگاه کردند. به زودی به تمام آدم‌های سردخانه‌ای گفتند:
 چه نشستید که در این اطاق، یک غریب تازه وارد،
 در چشمان یکی از ما آتش روشن کرده‌است.
 چه نشستید که این بیگانه دیوار اطاقش را برداشته
  و در جای آن بلندی های کوهسار البرز را قرار داده‌است.

 مطرب پیری سازش را به دست گرفت و همراه با آن خواند:

 دختر شهر نیلوفر است او،

او که خاموش وتنها نشسته.

 او که بر چشم نیلوفرینش،

   مرد بیگانه آتش فکنده.

 او نشان جوانی در این سردخانه است.

 با صدای مطرب پیر چشم‌های بزرگ یخی از خواب زمستانی بیدار شدند.و اما که در بیداری چه زشت بودند و چه بی حیا! و من در آن لحظه از خودم پرسیدم:
 این آفریننده نیلوفر چگونه عمری در میان این چشم‌ها زیسته‌است؟
در کلام ، تمام چشم‌های زشت و بی حیای یخی با مطرب پیر همصدا شدند و خواندند:

 کیست این‌ بیگانه نا آشنا‌            آمده از شهر و اقلیم خدا

در اطاقش کوه‌ها مهمان شوند    ارفعان او را امید جان شوند

نه... نباید....

 یا که باید در یخین چشمان ما هم، اینچنین آتش فروزد.

 در همین لحظه غروب رسید و آن که همیشه غروب می‌آید - آن هیکل بزرگ و بی طرح خاکستری- به طور مبهم در افق دور دیده شد.پاره‌هایی پراکنده از صدایش آمیخته با آوای چشم های یخی به گوشم رسید.می‌دانستم صدای پایان را خواهم شنید. همیشه می‌دانستم.اما این بار خیلی زود بود. نیلوفرها تازه شکفته بودند و تازه می خواستند رنگ بگیرند.
 روز دیگر هنگامی که سومین به اطاقم وارد شد، بنا بر عادت هر روز دیوار فرو ریخت و بلندی‌های البرز در جایش قرار گرفتند. و پر از نیلوفر. خودش هم در شکل یک نیلوفر بزرگ، به رنگ آبی تند، بر یکی از بلندی‌ها جای گرفت. به فکر فرو رفتم:
 آخر این عطر مست کننده، این رنگ آبی تند و این بلندیهای پوشیده از نیلوفر کاری به دستم خواهد داد. مشکلی به وجود خواهد آورد که رسوائی‌اش نامیده‌اند و بعد از آن هم صدای پایان.نگران شدم و با اطمینان از اینکه حالا دیگر زبان هم را می‌فهمیم به او گفتم: باز این صدا را می‌شنوم.
 با شگفتی پرسید- کدام صدا؟
گفتم: صدای پایان... صدای او که همیشه غروب می‌آید.
 غمی خاکستری صورتش را پوشاند. با همان صدای ماورای دنیائی گفت:
 درست است... او همیشه غروب می‌آید.
 اما این بار نیلوفرها بر کوه روئیده‌اند.آنگاه از روی بلندی برخاست. آرام به من نزدیک شد. نزدیکِ نزدیک.دستم را گرفت نیلوفری را که از اثر دستش بر کف دستم روئید نشان داد و گفت:
 ببین چه رنگ تندی دارد! چه زنده است و چه گرم!همان لحظه روی لبهایش نیلوفری روئید. شکوفه کرد. شکفت و روی لبهای من جای گرفت.
_______

دیگر چگونه ممکن بود اطاق من همان اطاق سردخانه بماند؟چگونه می‌شد نشست و گذاشت انسانی که در جای پا، دست و نگاهش نیلوفر می‌روید تنها و ناشناس در کنج یک سردخانه به هَدر برود؟ او باید شناخته شود. باید دیده شود.فردا دیوارهای اطاقم را بر می‌دارم. زمینش را کِش می‌دهیم و بزرگ می‌کنم.آنقدر بزرگ تا کشیده شود بر دشت‌ها و سرزمین‌ها. بر کوه‌ها و دریاها.
 بر چشم و قلب و روان آدم‌ها. آنگاه آفریننده این نیلوفرهای پر شکوه را وامیدارم تا از زیر طاق خاموش سردخانه پای بیرون گذارد و بر آن راه برود. راه برود و بر همه جای این دنیای بزرگ نیلوفر برویاند، تا معلوم شود انسان هنوز انسان است.
 غلامحسین- غریب فروردین 53

Tkwo Yasuto Tanaka The Swan on Tenor Saxophone


داستان خانم قو- از مجموعه داستان غلامحسین غریب 1351

با مهر




در زندگی انسان گاه پیش آمدهایی رخ می دهد که آدم هرگز انتظارش را نداشته است.اصلاً میزان و حسابی وجود نداشته که چنین انتظاری با خود داشته باشد.اگراین پیش آمدها را برای دیگران شرح بدهیم بیگمان باور نخواهند کرد.چرا که چشمهای ما عادت دارند واقعیتهای مشهود و ملموس را ببینند و بپذیرند.هرگز قبول نمی کنند،یعنی نمیتوانند قبول کنند که در ورای واقعیتهای ملموس « که بیشتر احمقانه و مبتذل هم هستند» واقعیتهای دیگری در زندگی آدمی هست که در برخورد با آنها یکباره چهره دنیا دگرگون می شود.درمی یابیم که آنچه دیده و شنیده و آموخته ایم،آنچه را با تجربه به ما گوشزد کرده اند،همه بی اعتبار و پوچ بوده است و در چنین حالی حتماً گناه به گردن ما است.چشمهای ما ناتوان و درمانده بودند که واقعیتهای اصیلتر و واقعیتر را نتوانسته اند ببینند.
من خودم با یکی از این پیش آمدهای شگفتی آور برخورد کرده ام.اما این برخلاف پیش آمده ایی است که گاه انسان را از همه چیز ناامید و به همه چیز بی اعتنا می کند من به مناسبت حرفه ام،یا نه ..... به مناسبت لذت بردن از لحظه هایی که پس از این پیش آمد، پُر شده اند – پُر از خون زنده و جوان هستی – این برخورد و این پیش آمد شگفت را شرح می دهم.چه بسا که هیچکس آن را باور نکند.اما اگر کسی باور نکرد، من نه برای سایه ام می نویسم،نه خودم را فریب می دهم.می نویسم برای آدمها،برای انسان،انسان به هرگونه و به هرشکلی که باشد.
***
چهار ماه و پانزده روز پیش از این لحظه،درست اوایل بهمن ماه سال پنجاه و دو،یک روز که در دفتر کارم مشغول انجام کارهای روزانه بودم،بیخبر درباز شد و یک قوی سفید با دنیایی نازومتانت به اطاقم آمد.از دیدن قو تعجب نکردم چون من شکارچی هستم و قو زیاد دیده ام اما از اینکه درمحل اداره درست در ساعت سنگینی کار که هرکسی دنیایش در پاره کاغذ یک پیش نویس و چند ضابطه اداری محدود میشود،یک قو پیدا شده و آن هم یک راست به اتاق اطاق من آمده است کمی در شگفت شدم.«میگویم کمی،چون با اینگونه پیش آمدهای غیرعادی غریبه نیستم» در بسته شد قو با همان ناز و متانتی که تنها در این پرنده پرنده استثنایی می توان دید،آهسته پیش آمد تا میان اطاق و درست رودررویم ایستاد.راستش درست نمی توانم بگویم که یک قو بود یا یک انسان،یا هردوی آنها.شاید این آخری درست تر باشد یعنی آمیخته ای از قو و انسان. به هر حال در آن لحظه،کشف این راز برای من مطرح نبود حالا هم نیست.مهم این بود که من یک موجود زنده را برابر چشم خود می دیدم که پیکرش به زیبایی و شکوه یک قو بود.آرامش و وقارش یک قو و بعدها پی بردم که صداقت و مِهرش انسان پس انسان هم می تواند باشد.آرام رو در رویم ایستاد و نگاهم کرد فقط نگاه و از نگاهش هیچ چیز فهمیده نمی شد.هیچگونه نیازی در آن وجود نداشت.نگاهی برتر از نیازهایی که شناخته ایم و می شناسیم.من مدت در پی یک چیز گمشده گشته بودم که هرگز نفهمیده بودم چیست؟نمی دانستم در جستجوی چه هستم.اما درآن لحظه یکباره دریافتم مثل اینکه در پی این نگاه می گردیده ام.حقیقت این نگاه بوده است که سیسال مرا در غربت چشمها،زبان ها و اندیشه ها سرگردان کرده است و حالا توی چشمهای یک قو،در یک قدمیام قرار دارد.احساس کردم که در آن لحظه هیچ معمای حل نشده ای برایم وجود ندارد.چند دقیقه درنگاه گذشت و من به عادت سنت گرایی معمول فکر کردم خوب نیست همین گونه به سکوت بگذرد.آخر چیزی بگویم تعارفی بکنم.خیلی ساختگی و زورکی گفتم:بفرمایید بنشینید خانم قو! نفهمیدم چرا او را خانم خطاب کردم،حتماً در وجودش،یا در پیکر و هنجارش چیزهایی بوده که مرا وادار به ادای کلمه خانم کرده است.اما مثل اینکه زیاد هم بی راه نگفته بودم چون همان دَم با صدای لطیف و آهنگداری که همان صدای زنهای افسانه و شعرها است در پاسخ من گفت:
 متشکرم ... اما دریا جای من نیست .جای شنا کردن، غوطه خوردن و غرق شدن است.
 فکر کردم :دریا؟... کدام دریا؟ اینجا اطاق کار اداری است !
 ولی یکباره متوجه شدم اتاقم دریا شده است.نه دری نه دیواری،نه میزی نه کاغذی،دریای بیکرانه،آرام و آبی،قو بر روی آبها می لغزید.گردن افراشته و درخشانش را به طرفم چرخاند و با همان نگاه گفت: جای تو هم دراین اطاق نیست.جایت روی موجهای دریا است.آیا خودت می دانی که این دریا،چه داستانهای شگفتی از زندگی تو به یاد دارد؟راست می گفت چون دیدم که مانند خود او روی موجها ایستاده ام من که تا لحظه ای پیش یک کارمند اداری بودم و اسیر چند نامه و پرونده یک مرتبه به شکل موجودی در آمدم که به سادگی و آرامی روی موج راه می رفت و یک قو به زبان انسان با او حرف می زد.«اینجا ناگزیرم کمی از موضوع خارج شوم و بگویم باور کنید که اغراق شاعرانه نیست و حتماً باور کنید که در عالم هپروت سیر نمی کنم .این پیش آمد روی همین زمین و برای من زمینی روی داده است و می تواند برای هر انسان دیگری هم پیش بیاید.وانگهی چیزی غیر واقعی وجود ندارد دریا و قو و من هرسه موجودات زمینی هستیم».
خوب.... با این وضع آیا من می توانستم باز هم در همان دنیای محدود چند نامه و چند پرونده باقی بمانم؟....خودم را به دست موجها سپردم بر آبی بیکرانه دریا و بر نگاه سرشار از بی نیازیِ یک قو.اما آن روز در دریا زیاد پیش نرفتیم .چون نه من و نه قو هیچکدام در پی سرگردانی نبودیم.نمی خواستیم قایقهای گمشده ای باشیم که یک مشت امید و آرزو را با خود به قعر نیستی می برند.نه..... ما این را نمی خواستیم.خواست ما چیز دیگری بود و هنوز هم هست تا لحظه ای که من و قو را در گورهایمان بگذارند
«که بطور یقین در کنارهم خواهند بود» باز هم همین را خواهیم خواست:که صفا و بزرگی،شور و آزادی دریا را به محدوده فقیر و کوچک قالب های زندگی روزانه پیوند بدهیم.چه عیب دارد که اطاقهای تنگ و تیره اداری هم،با تمام نامه ها، پرونده ها و ضابطه هایش به صورت دریا دربیاید.آبی شود با صفا و طراوت بشود،موجهای دوستی و امید بر آن بچرخند و برقصند.چه عیب دارد به جای این احترام مبالغه آمیز بی حساب به دوستی و زیبایی احترام بگذاریم ؟ احترام بی حساب جز نکبت و پریشانی چه چیز به انسان ارمغان داده است؟
» مثل اینکه دارم از خط اصلی داستان دور می شوم،باز وعظ و خطابه اخلاقی عجیب است که این پند و موعظه دست از سر ما بر نمی دارد! نمی گذارد بی مقدمه چینی و بدون حرفهای دهن پُر کن تو خالی،احساس خالص انسانی مان را بیان کنیم.یعنی همین دیگر.باز هم احترام مبالغه آمیز بی حساب سخت است».اما من کوشش می کنم خودم را از چنگش خلاص می کنم و به سوی دریا می روم سر ساعت ده خانم قو به دیدنم می آید.
***

در باز شد و سلام،سلام صمیمی و راستین یک قوی پاک،بیرون از مرز حسابها و نیازها. وارد شد  با همان سکوت و همان نگاه آرام و بی هیچگونه نیاز.باید بگویم که این بی نیازی او گیجم کرده است،چون رابطه ها به هر حال بر پایه نیازها شکل می گیرند،من با این بی نیازی قطعی و بدون حرف چه کنم؟ به هر حال کاریش نمی شود کرد.قوست دیگر .... باز بنابر عادت و سنت ،خواستم تعارفی بکنم اما همین که دهن باز کردم دیدم اطاق دریا شده است.عظیم،بیکرانه و آبی انگار بستری برای خواب و آرامش گسترده اند.من و قو،پهلو به پهلو بر آب راه می رویم،می چرخیم،اما حرف نمی زنیم.راستش من که حرفی نداشتم بزنم.تمام عمر حرف زده بودم،آن هم مزخرف.تمام آنچه گفته بودم یک پول سیاه نمی ارزید.حالا دیگر باید گوش می دادم این قو بود که باید حرف می زد.من به خاموشی ادامه دادم و قو به نگاه هایش.نگاههای که به راستی وحشتناک بودند.وحشتناک از این نظر که از دنیا و زندگی هیچ چیز نمی خواستند اما آخر ناگزیر شد حرف بزند.گردن افراشته و سفید و درخشانش را به سویم چرخاند و گفت:
 اگر بخواهی می توانیم پرواز کنیم.پرواز به دنیاهای دیگر.به بی نهایت حتی به اعماق ابد. این بار من بودم که به او اعتراض کردم و گفتم:من اهل پرواز نیستم،نه به بی نهایت ،نه به اعماق ابد،می خواهم روی همین زمین زندگی کنم، با تمام تیغ ها و تلخی هایش.یک قطره آب بیشتر از صدها هزار سراب ارزش دارد.
 در همان حال که ما حرف می زدیم، صدای اداره به گوش رسید.همانطور که گفتم ما زیاد در دریا پیش نمی رفتیم چون هیچکدام علاقه ای به سرگردانی نداشتیم.مگر آنها که رفتند و سرگردان شدند، چه کردند؟به حرفم ادامه دادم:اصلاً خانم قو ! به نظر من این برخورد ما اتفاقی نبوده است.تو اتفاقی به اطاق من نیامدی اطاق من هم اتفاقی دریا نشده است.این آشنایی برای این بوده است که صداقت،زیبایی و شکوه دریا را به قالب های حقیر زندگی روزانه بکشانیم.این کار بدون آشنایی با یک قو یا یک «انسان- قو» برای من امکان نداشت. صدای اداره رساتر شد،صدای پرونده صدای کمیسیون، صدای کارمندی که مساعده یا مرخصی می خواست.صدای زنده یک عشق که در لای کاغذهای پیش نویس چروک خورده و با زبان ویژه اداری مخلوط شده بود.باز به حرفم ادامه دادم:
 ببین خانم قو درست است که من و تو به آسودگی و آزادی بر موجهای دریا راه می رویم.اما این صداها که می شنویم صدای زندگی است.فرزندان من،فرزندانِ فرزندان من،ناچار باید با این صدا و در این صدا زندگی کنند.شاید مسئله فرزندان برای تو مفهومی نداشته باشد تو یک قو هستی یا در آسمانها پرواز می کنی یا بر دریاها شناوری،چه می دانی زمین چیست و چه گرفتاری هایی دارد.

قسمت شگفت آور و باور نکردنی این پیش آمد از همین جاست که پذیرفتنش سخت می شود و شاید آن را نپذیرد.در همان حال که بر پهنای دریا پهلو به پهلوی هم پیش می رفتیم و حرف می زدیم،قو بالهایش را گشود،بالهای پهن و سفیدش را،و پرواز کرد.چرخی زد و من یکباره دیدم که در یکی از محل های نیمه قدیمی شهر هستیم،من و قو.در یک کوچه که زمینش تازه آسفالت بود.خانه ها بزرگ  و کهنه ساز بودند اما درهای آنها را آهنی کرده انه ها بزرودند که ماشین بتواند داخل بشود.یک راننده تاکسی عرق ریزان کنار فشاری آب دست و رو میشست.از بلندگوی مسجد صدای قرائت قآن می آمد.قو مرا با خود برد تا اواسط کوچه. پشت دیوار یک خانه تازه نوسازی شده بود و پنجره ای بزرگ به کوچه داشت،ایستادم از پشت پنجره داخل یک اطاق به خوبی دیده می شد.تازه غروب شده بود و تازه چراغ را روشن کرده بودند.یک دختر و یک پسر خردسال بر کف اطاق نشسته بودند و مشق می نوشتند مردی میانسال کنار میز روی صندلی نشسته بود،روزنامه می خواند و گاه به گاه ساعتش را نگاه می کرد .قو به حرف آمد خیلی آرام و آهسته گفت:اینجا خانه ما است.اینها بچه های من هستند.او هم شوهر من است ببین مرتب به ساعتش نگاه می کند مثل اینکه دیر کرده ام.او هرگز نفهمیده است که من یک قو هستم..... حالا می بینی که من هم می دانم زمین چه گرفتاری هایی دارد.خوب .... خداحافظ تا فردا.روی دریا همدیگر را می بینیم.
 ایستاد تا من دور شدم و به سر کوچه رسیدم برای آخرین بار که برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم از دور در تیره گی مغرب، به جای قو به طور مبهم پیکر ظریف یک زن را دیدم که دست روی دکمه زنگ گذارده بود.
***
ساعت ده خانم قو به دیدنم می آید.با هم به دریا خواهیم رفت.بی گمان پس از آشنایی با زندگی او و راز دگرگونیهای شگفت آورش،حرفهای تازه ای خواهیم داشت کارهایم را به تندی انجام دادم و نشستم به انتظار آمدنش.درست در ساعت معهود در باز شد قو به درون آمد و با صدایی مانند وزش نسیم گفت:سلام.سلامش را که پاسخ می دادم تلفن زنگ زد.پس از صحبت کردن با تلفن رویم را به طرفش برگرداندم که حرف بزنم ،دیدم روی صندلی نشسته است.اما دیگر قو نیست.یک زن است،خوشگل و جوان،طرح پیکرش را روز پیش در تیره گی مغرب، پشت در خانه شان دیده بودم.اما آنچه در او فرق نکرده و همان قو باقیمانده بود،نگاههای بی نیازش بود و گردن سفیدِ افراشته اش که اگر این دو نشانه نبودند هرگز نمی توانستم بپذیرم که این زن همان قو است.نشانه خاص دیگری نداشت.پوشش زنانه،آرایشی زنانه و همه چیز دیگر.ناگهان متوجه شدم عجب .....اینکه همان همکارمان است.همان خانمی است که گاه گاه می بینمش.مثل دیگران کار می کند می اید می رود اما حالا یادم آمد.مثل دیگران حرف نمی زند و مثل دیگران نمی خندد.راه رفتنش به حرکت روی موج دریا می ماند.نگذاشت زیادتر فکر کنم و گفت:من هم فکر می کنم اتفاقی نبوده است.اما به اختیار خود ما هم نبوده است.مگر زندگی و مرگ به اختیار ماست؟اما این هست که غیر از شما هیچکس نفهمید من قو هستم.
 بی درنگ در پاسخش گفتم: هیچکس هم مانند شما به این آسودگی مرا به دریا نبرده است.

 بد نیست اینجا خط داستان را رها کنیم و در این باره کمی روشن تر حرف بزنیم.درباره این خانم همکارمان که یک قو است و هیچکس بر این حقیقت آگاه نیست.روزی هم که  تصادفی آگاه می شویم و می شناسیم ،کاری نمی توانیم کرد.از ترس،از بیم اینکه مبادا تهمت انحراف اخلاقی بر سر و رومان بچسبانند.اما اینجا دیگر جای احترام حساب شده نیست.چون در زندگی من هیچ پیش آمدی مهمتر و جدی تر از آشنایی با این قو نبوده است.موجودیکه هم انسان است و هم قو شاید هم بسیاری موجودات ناشناخته دیگر.هر کس هرگونه می خواهد فکر کند.این واقعیت است یک کشف است،اینکه من در محدوده اداره،میان آدامهایی که به زبان پرونده و پیش نویس حرف می زنند،به وجود یک قو پی برده ام به ظاهر مسئله مهمی نیست.قو، قوست دیگر حداکثر یک پرنده استثنایی این درست است.اما وقتی قرار شد این قو انسان هم باشد،با تمام گرفتاریهای یک انسان، هم از زمین باشد، هم از دریا،هم از فضا،این دشوار است،یک دشواری بزرگ. به هر حال این است که هست.بهتر است دنباله داستان را بگیریم به گفتگو ادامه دادیم .
 گفتم :خانم قو خیلی میل دارم بدانم شما چطور زندگی یک قو را،با زندگی معمول انسان و درگیری هایش ربط داده اید؟
البته او در این لحظه دیگر قو نبود.یک انسان بود یک خانم زیبا و جوان که رو در روی من بر صندلی نشسته بود و مانند همه حرف می زد،اندوهگین می شد،قهر می کرد،عصبانی می شد.اما من دوست دارم همیشه و در هر حال او را به همین نام صدا کنم.به نظر می رسد جز خانم قو هیچ نام دیگری برازنده و شایسته این موجود نیست.در پاسخ گفت: کار مشکلی است اما چه می شود کرد؟ وقتی در حد یک انسانی طبیعی و سالم و با تمام خصوصیاتی که یک انسان در خویش دارد پذیرفته نمی شویم.ناچار باید به شکل یک پرنده در آمد،به صورت یک قو..... آن روز ما درباره خیلی چیزها حرف زدیم و همین گونه روزهای دیگر،بر روی موجهای دریا و یا در محیط محدود و کوچک اداره.کوشش می کردم هر چه بیشتر به خلق و خو و اندیشه های او آگاه شوم.زیرا همانگونه که گفتم شناخت دنیای اندیشه و احساس این قو،یا این انسان، یا هر دو می توانند به بسیاری پرسش های بی پاسخ مانده ما جواب بدهد.کم کم کار به جایی رسید که ناگزیر شدیم شب ها هم با هم حرف بزنیم.اما چطور و چگونه؟.... مگر این محدوده های بی هوا و بی فضا که نامش را خانه گذاشته ایم می گذارند؟ خانه هم یک نوع اداره است.با ضابطه هایی به مراتب پوچ تر و بی آعتبارتر،و من شهامت خانم قو را تحسین کردم.هنگامیکه او این ضابطه قابل احترام همگان را هم در سایه بالهای پر شکوهش از اعتبار انداخت.او یکبار این شهامت را نشان داده بود.از دنیای سرد پرونده ها و پیش نویس ها راهی به دریا باز کرده بود و اکنون این بار دومش بود.
***
نیمه شبی کنار ایوان خانه نشسته بودم.حرفها و نشانه های زندگی او و آشنایی پر شکوهش را برای آنکه از یاد نرود ثبت می کردم.یکباره از کناره های آسمان پدیدار شد.قوی سفید با بالهای گسترده اش که در تاریکی فضا می درخشیدند.نزدیک شد و نزدیکتر از میان شاخ و برگ درختان حیاط گذر کرد و در ایوان خانه رو در رویم به زمین نشست و باز هم سلام.همان وزش ملایم نسیم سحرگاهان.باز هم می خواهم کمی حاشیه بروم.سالها فکر می کردم که ضابطه های بنیان خانواده هم باید دگرگون شود.یعنی چه که دو نفر به میل خود اما بنا بر سنت و عادت،شاید هم از روی ترس بندهایی محکم بر گردن هم ببندند و یک عمر هر یک دیگری را به زور به دنبال خود بکشاند،بپوساند،بمیراند،و در خاک کند.یعنی چه؟سالها در پی فرصتی مناسب بودم تا آن نیم شب تاریخی که قو با یک پرواز شجاعانه در ایوان خانه ام به زمین نشست.کوچک های خانواده در خواب بودند و بزرگها بیدار،آنها هم کم و بیش از آشنایی من با یک قو چیزهایی دریافته بودند.من در حالی که باز هم خود را بر موجهای دریا می دیدیم با تمام عظمت و بی پایانیش،سرشار از شوق و لذت دیدار گفتم:
سلام خانم قو چطور توانستی در این وقت نزد من بیایی؟بندها را چه کردی؟گردن زیبا و سفیدش را به طرزی دلپذیر و زیبا چرخاند و گفت: با بودن شما دیگر بندها نمی توانند بسته بمانند.آخر باید باز می شدند.یکبار دیگر شجاعتش مرا به تحسین واداشت.بی هراس از اینکه در خانه هستم و بزرگترهای خانواده بیدار،تمام کلماتی را که تا این لحظه به خاطر داشتم با صدای بلند بر زبان آوردم.کنار قو به زمین نشستم و شروع کردم به نوازش بالهای گرم و هیجان زده اش،گردن افراشته سفید و درخشانش، چشمهایش،سرش،پایش،و تمام ذرات وجودش.یکباره احساس کردم که در زیر نوازشهای تند و زنجیر گسسته من قو دگرگون شد و به صورت خانم قو در آمد.همان پیکر ظریف و زنانه با ناز و متانت یک قو.
 سال های سال و شاید قرن های قرن در پی این لحظه می گشتم.لحظه گسستن بندها،درهم ریختن ضابطه های کهنه و بنیان گذاری خانواده با بافت و طرحی نو و بی فریب.وحشی و گستاخ بر زمین ایوان در پیکر هم شعله کشیدیم.رگهایش را بر رگهایم پیوند دادم،خون صاف وحشی اش را در آنها به سیلان در آوردم.
 در تمام لحظه ها بزرگترها پشت پنجره ایستاده بودند و به آنچه در ایوان خانه بین من و خانم قو می گذشت می نگریستند و با خوشحالی می گفتند:شکر خدا که بندهای قدیم ازهم گسست.فردا در خانه ما درخت ها سبزتر از همیشه بودند،بزرگترها راضی تر و کوچکترها شادتر بودند.خورشید روشن تر و گرم تر می تابید و یک قو در خون رگهای من پرواز می کرد.
غلامحسین غریب
سال 1351