با مهر
او که نیلوفرها را میکند و به باد میدهد،آن هم درست در لحظه شکوفائی
آنها، او همیشه غروب میآید.یک هیکل عظیم و بسیار بلند، همچنان قطعه ابری خاکستری.
بی طرح و بی شکل.تمام صورتش یک دهان بزرگ زشت است که جبارانه فریاد میزند:«پایان یافت»با
بغض و کینه شدید نیلوفرها را میکند و لگد مال میسازد.او همیشه غروب میآید.هر سال،
یا هر دو سال، یا هر چند سال یکبار پیدایش میشود.
کیست؟...
چیست؟... نمیدانم....
فقط میدانم از زمانی که توانستهام بهار و نیلوفر را بشناسم او را
هم شناختهام.او مرگ نیلوفرهاست. صدای پایان است و چه صدای نفرت بار و لرزاننده ای
! از کجا میآید؟... نمیشود پیشبینی کرد. از دیوار،از هوا، از روی خطهای کتابها
ونوشتهها، از لابهلای گفتوگوی آدمها، و گاه از درون روح خود من سر برمیکشد. یک
هیکل بزرگ خاکستری ، بیطرح و بیشکل.تمام دوران زندگیم را این دو چیز پرکردهاند.
نیلوفرها و صدای پایان. یک چیز دیگر هم هست. یک سومین.
یک انسان.آنکه بر جای پاها و دستهایش نیلوفر میروید.اما در هیچ سال و هیچ دورهای
مانند این تابستان نیلوفرباران نشده بودم.بر تمام جسم و روحم، بر همه ذرات وجودم نیلوفر
روئیده است.
سومین، این بار در زمستان آمد.
در هنگامه سرما و یخ بندان. هنگامی که به اطاقم وارد شد، در همان اولین برخورد متوجه
شدم که بر جای پایش نیلوفری بنفش روئید.هیچ انتظار نداشتم. اطاق من در سردخانه بود.
آنجا هر گیاهی از سرما می خشکید.کسانی که در سردخانه کار میکردند با گذشت زمان پاها
و دستهاشان یخ زده بود. چشمهاشان هم یخ زده بود.رویش هر گیاهی، زیر پاها، دستها
و نگاههای آنان افسرده میشد و میخشکید.بههمین سبب من از زمانی که در سردخانه کار
میکردم، دیگر امید پیدایش او، آن سومین را از یاد برده بودم. پذیرفته بودم که دیگر
هرگز نیلوفری برایم نخواهد روئید. اما در آن نیمروز یخبسته زمستان، وقتی او - نمیدانم
در جستوجوی چه چیز- به اطاقم وارد شد. در همان اولین لحظه دیدم که برجای قدمهایش،
بر زمین اطاق نیلوفرها سبز شدند.در سلامش نیلوفری روئید و در خداحافظی اش بر جای دستش
که در دست من نهاده بود، بر کف دستم نیلوفری بنفش، درخشان و زنده پدیدار گردید.از همان
لحظه همه چیز دگرگون شد.اطاقم دیگر یک اطاق سردخانه نماند. گرم شد. رنگ یافت و سرشار
از عطر نیلوفر.
اولین ساعت هر بامداد که برای کار به آنجا وارد میشدم، چند نیلوفر
آبی که در یک ردیف، درست در جای قدمهای او شکفته بودند، از خواب شبانگاهی بیدار میشدند.قد
میکشیدند و در عطر مطبوع یک نسیم سلام او را به من میرساندند.کارکنان سردخانه که
به دیدنم میآمدند همهاش از عطر نیلوفر که در اطاق پخش بود صحبت میکردند.آنها سرد
خانهای بودند. نیلوفرها را نمیدیدند.
شگفت اینکه خود او را، آن موجود انسانی را هم که بر جای پایش نیلوفر
میروئید تا آن روز ندیده بودند. با آن که سالها در میان آنان بود. سالها با آنها
کار میکرد و شاید هم زندگی. اما نمیدیدندش. هیچکس نمیدانست که در میان آنها، یک
آفریننده نیلوفر زندگی میکند.وجودی که با زبانش، با نگاهش و با قدمهایش، میتواند
در هر لحظه ، حتی در سختترین یخبندانها، هزاران بهار بیافریند.
با آنها کار میکرد و زندگی، اما نمیشناختندش.چه میشد کرد؟ ... آنها
همه سردخانهای بودند و این حیف بود.حیف بود در دنیایی که دود ریشه نیلوفر را سوزانده
بود، انسانی که بر جای پایش نیلوفر میروئید، این چنین ناشناس بماند.اما من که داستان
زندگی ام در رویش نیلوفر و صدای پایان شکل یافته است، من در این میان رسالتی داشتم
و آن جستوجو و یافتن نیلوفر ها بود.
مهمتر از این شناساندن آن سومین، آن انسانی که در جای پاها، دستها
و نگاههایش نیلوفر میروئید.انسان عصر من، به طور شدیدی به رنگ و بوی این علف آبی
نیازمند است.اکنون که پس از صدها سال آفریننده نیلوفر با پای خودش- نمیدانم در جستوجوی
چه چیز- به اطاق من آمده است، میبایست کارم را و نه کارم شاید که زندگیم را آغاز کنم.
______
هر روز یکبار او به اطاق من میآمد وهر بار بر جای قدمهایش نیلوفر
های نو میروئیدند.کمکم اطاق پر شد. تمام در و دیوار و زمینش. تمام اشیاء کاغذها،
نوشته و عکسهایش. ناگهان دریافتم که به سرو روی خودم هم، بر روی دستها و رختهایم،
هر جا که اثری از دست او بود، نیلوفر روئید.یک روز به دیدنم آمد و خاموش رو در رویم
نشست، این را باید بگویم که او هیچوقت حرف نمیزد.
زبانش
با زبان ما آدمهای سردخانهای فرق داشت.زبان آن کشتی بود که در مه دریا گم شده است.زبان
آتشی نیم سوخته ای که کاروانی آسوده و بیخیال در صحرا رهایش کرده است.اینهاست زبانهای
او و ما آدم های سردخانهای کجا میتوانستیم از این زبانها سر در بیاوریم.
برای همین بود که حرف نمی زد.آن
روز هم رو در رویم نشست. بی سخن و بی گفتار.با پیکری به لغزندگی و نرمی جویبار سبز
کوهستان. پیکر یک زن.شور مهر و هوس بر لبهایش، چشمهایش، سینهاش و تمام سراپای وجودش
آتش افروخته بود.
ساکت رو در روی هم نشستیم و
من فکر میکردم:
چه بگویم؟ ... چگونه بگویم؟...
آیا زبان مرا خواهد فهمید؟این زبان ناقص و نارسای سردخانهای میتواند برای گفتوگو
با چنین موجودی بکار برود؟...
یکباره یادم آمد که منم زمانی به زبان نیلوفر آشنا بودم. منتهی از روزی
که به سردخانه آمدم، همه چیز از یادم رفت.این جا دیگر زبان، آن هم زبان نیلوفر به
درد نمیخورد. باید به صورت یک قالب یخ در میآمدم.هم شکل و هم اندازهتمام یخهایی
که در سرد خانه قالب گیری میشدند.
برای همین بود که او، آن سومین
هم حرف نمیزد... چه بگوید؟...
یک آفریننده نیلوفر، در سردخانه، میان یخهایی که به شکل انسان قالب
گیری می شدند، چه داشت بگوید؟...در همین اندیشه بودم که او یکباره دهان باز کرد و با
صدایی که از ماورای دنیای ما برمیخاست، این کلمات را بر زبان آورد:
آمدهام تا بر جایگاه قلبت، نیلوفر بنفش برویانم.
با شنیدن صدای او و بیان این کلمات از زبانش، دیوار اطاقم که رو به
کوهستان بود به یکباره فرو ریخت. بلندیهای البرز حرکت کردند. پیشآمدند. از بیابانها،
خیابانها، شهرها گذشتند و درست در جای دیوار فرو ریخته ایستادند.به خوبی و از نزدیک
دیدم که تمام سر و روی قلل کوهستان از نیلوفر پوشیده بود.
دیگر توان خودداری نداشتم.
برخاستم. پا بر صخره کوه نهادم و به صدای بلند گفتم: منهم
رسالتی دارم.که فراموشش کرده بودم. اما تو با گرمی نیلوفرهایت آن را به یادم آوردی...
من باید که تورا، تو آفریننده
نیلوفر را به این دنیا و مردمش بشناسانم.جهان ما به شکل شگفتآوری به تو و توها نیازمند
است.صدایم در سردخانه پیچید. دیگران خبردار شدند. خبر اینکه بلندیهای البرز حرکت
کرده و به اطاق من آمدهاند.
چه کسی این را باور می کرد؟....
اما کوه را نمیشود ندیده گرفت.
کوه است: ناگزیر باورش خواهند داشت.
آنگاه برای آنکه بدانند علت چیست؟ بدانند چه تغییری سبب شده است که
کوه ساران ارفع البرز با سروروی پوشیده از نیلوفر به اطاق من بیایند، یکباره تمام آدمهای
سرد خانهای دگرگون شدند.تغییر شکل یافتند و پیکرهاشان به صورت چشمهای بزرگ یخی درآمد.هر
ساعت و هر لحظه در باز میشد و یک چشم یخی
به درون اطاق میلغزید.اما چشم یخی کجا می توانست آفریننده نیلوفر را ببیند؟...
آنها فقط میدیدند که یک آدم سردخانهای، با یک آدم سرد خانهای دیگر
نشستهاند و به هم نگاه میکنند.اما این را هم دیدند که در چشمهای ما آتش روشن شده
است.در زمانی کوتاه همه همدیگر را آگاه کردند. به زودی به تمام آدمهای سردخانهای
گفتند:
چه نشستید که در این اطاق،
یک غریب تازه وارد،
در چشمان
یکی از ما آتش روشن کردهاست.
چه نشستید
که این بیگانه دیوار اطاقش را برداشته
و در
جای آن بلندی های کوهسار البرز را قرار دادهاست.
مطرب
پیری سازش را به دست گرفت و همراه با آن خواند:
دختر شهر نیلوفر است او،
دختر شهر نیلوفر است او،
او که خاموش وتنها نشسته.
او که
بر چشم نیلوفرینش،
مرد بیگانه آتش فکنده.
او نشان
جوانی در این سردخانه است.
با صدای
مطرب پیر چشمهای بزرگ یخی از خواب زمستانی بیدار شدند.و اما که در بیداری چه زشت بودند
و چه بی حیا! و من در آن لحظه از خودم پرسیدم:
این آفریننده
نیلوفر چگونه عمری در میان این چشمها زیستهاست؟
در کلام ، تمام چشمهای زشت و بی حیای یخی با مطرب پیر همصدا شدند و
خواندند:
کیست
این بیگانه نا آشنا آمده از شهر
و اقلیم خدا
در اطاقش کوهها مهمان شوند
ارفعان او را امید جان شوند
نه... نباید....
یا که
باید در یخین چشمان ما هم، اینچنین آتش فروزد.
در همین
لحظه غروب رسید و آن که همیشه غروب میآید - آن هیکل بزرگ و بی طرح خاکستری- به طور
مبهم در افق دور دیده شد.پارههایی پراکنده از صدایش آمیخته با آوای چشم های یخی به
گوشم رسید.میدانستم صدای پایان را خواهم شنید. همیشه میدانستم.اما این بار خیلی زود
بود. نیلوفرها تازه شکفته بودند و تازه می خواستند رنگ بگیرند.
روز دیگر هنگامی که سومین به
اطاقم وارد شد، بنا بر عادت هر روز دیوار فرو ریخت و بلندیهای البرز در جایش قرار
گرفتند. و پر از نیلوفر. خودش هم در شکل یک نیلوفر بزرگ، به رنگ آبی تند، بر یکی از
بلندیها جای گرفت. به فکر
فرو رفتم:
آخر این
عطر مست کننده، این رنگ آبی تند و این بلندیهای پوشیده از نیلوفر کاری به دستم خواهد
داد. مشکلی به وجود خواهد آورد که رسوائیاش نامیدهاند و بعد از آن هم صدای پایان.نگران
شدم و با اطمینان از اینکه حالا دیگر زبان هم را میفهمیم به او گفتم: باز این
صدا را میشنوم.
با شگفتی پرسید- کدام صدا؟
گفتم: صدای پایان... صدای او که همیشه غروب میآید.
غمی خاکستری صورتش را پوشاند.
با همان صدای ماورای دنیائی گفت:
درست است... او همیشه غروب
میآید.
اما این بار نیلوفرها بر کوه
روئیدهاند.آنگاه از روی بلندی برخاست. آرام به من نزدیک شد. نزدیکِ نزدیک.دستم را
گرفت نیلوفری را که از اثر دستش بر کف دستم روئید نشان داد و گفت:
ببین چه رنگ تندی دارد! چه
زنده است و چه گرم!همان لحظه روی لبهایش نیلوفری روئید. شکوفه کرد. شکفت و روی لبهای
من جای گرفت.
_______
دیگر چگونه ممکن بود اطاق من همان اطاق سردخانه بماند؟چگونه میشد نشست
و گذاشت انسانی که در جای پا، دست و نگاهش نیلوفر میروید تنها و ناشناس در کنج یک
سردخانه به هَدر برود؟ او باید شناخته شود. باید دیده شود.فردا دیوارهای اطاقم را بر
میدارم. زمینش را کِش میدهیم و بزرگ میکنم.آنقدر بزرگ تا کشیده شود بر دشتها و
سرزمینها. بر کوهها و دریاها.
بر چشم و قلب و روان آدمها. آنگاه آفریننده این نیلوفرهای پر شکوه را وامیدارم تا از زیر طاق خاموش
سردخانه پای بیرون گذارد و بر آن راه برود. راه برود و بر همه جای این دنیای بزرگ نیلوفر
برویاند، تا معلوم شود انسان هنوز انسان است.
غلامحسین- غریب فروردین
53