Friday, December 13, 2013

به یاد غلامحسین غریب.فردا بر گور او چه خواهند نوشت 1378

با مهر

بیست و سه آذر نهمین سالروز درگذشت استاد غلامحسین غریب


 درود به روان و اندیشه پاکش







 «فردا بر گور او چه خواهید نوشت»
 روزي كه جنازه‌اش را براي خاكسپاري بردند، مدير گورستان به فرزند پسرش كه براي محاسبه‌ي هزينه‌ي كفن و دفن به دفتر رفته بود، با شوخي و تمسخر گفت: آقاي عزيز! مورچه كه كفن و دفن نداره...
گوركن‌ها، ضمن كار متوجه شده بودند كه جنازه يك مورچه است. اين را به گورستان گزارش داده بودند.
پسر (شگفت زده و سردرگم) – چه مي‌فرماييد آقا!... مورچه يعني چه؟ اين جنازه‌ي پدر منه.
مدير گورستان – مسئله‌اي نيست آقا! بفرماييد خودتان از نزديك ببینید.
بله... درست است... مرده‌ي يك مورچه در تابوت.
آن لحظه دو دخترش در گوشه‌‌اي نشسته بودند و آرام گريه مي‌كردند. همسرش با چند نفر از بستگان زير درختي فرش انداخته، چاي مي‌خوردند و سرگرم نقل خاطره‌ها و سرگذشت‌هاي رفتگان بودند.
پسر از دفتر برگشت، شگفت‌زده و درمانده به آنها گفت: قضيه از اين قرار است. جنازه‌ي پدر مورچه از آب درآمده است.
همسر لبخند زد. گفت:
- من مي دونستم. هميشه هم به شماها مي‌گفتم كه اين مرد انسان نيست. حالا بهتان ثابت شد؟
يك نفر از ميان جمع با صداي بلند گفت: من مي‌دونستم. هميشه مي‌دونستم او يك غول بود. ولي نمي‌خواست ديگران از ديدن عظمت غول آسايش ناراحت شوند و به هراس بيفتند. به همين منظور، هر چند يكبار، با ساطوري كه در آستينش پنهان می‌كرد قطعه‌اي از پيكرش را جدا مي‌كرد تا كوچكتر، شايدم مهربان‌تر جلوه كند. براي اين است كه امروز جنازه‌اش مورچه از آب درآمده است.
به هر حال بعد از مدتي صحبت و مشورت نتيجه گرفتند كه: اين باعث آبروريزي است. بهتر است با مدير گورستان، يك طوری كنار بيايند و جنازه را در گوشه‌اي دفن كنند. مدير با شنيدن حرف‌ها و نظرهاي آنها قانع شد. موافقت كرد، مورچه مرده را در يك گوشه‌ي پرت افتاده و خرابه دفن كنند. او گفت:
- مي‌دانيد! اين درگذشتگان با حرمت زيسته‌اند و هم با حرمت انساني به خاك رفته‌اند. نمي‌شود با دفن يك مورچه در ميانشان به آنها توهين كرد. آخر سر، در يك گوشه پرت افتاده كه جاي انباشتن زباله‌ها بود، مورچه را دفن كردند و رفتند پي كارها و گرفتاريهاشان. 
وَه كه چه آسوده شدند. از دستش به تنگ آمده بودند. در طول سي سال، چهل سال زيستن، نتوانستند او را بشناسند. آيا آدم بود؟... غول بود؟... وحشي جنگل و بيابان بود. مورچه بود؟ آخر اين موجود سر سختِ ناشناس كه بود؟ چه بود؟...
ولي حالا، ديگر آسوده شدند. اما هنوز مجلس ختمش مانده بود. اين‌هم كلي گرفتاري و دردسر داشت. يكهو يادشان آمد كه «او» ازشان خواسته بود، برايش ختم نگيرند. دور هم نشستند. در اين باره فكر كردند.
خوب... نميشه... آنها سر و همسر دارند، آبرو دارند، همين طور كه نمي‌شود بي سر و صدا كَلک را كند. قرار شد ختم و شب هفت را يكي كنند،‌ آنهم فقط در سر خاك. گرچه، سر خاك هم آبرومندانه نبود،‌ مزار، ميان زباله‌ها و خرابه‌ها!... آخر مردم چه مي‌گويند؟... اَه... حوصله‌شان سررفت. فكر كردند بهتر است اصل ماجرا را براي آگاهي خويشان و دوستان اعلام كنند، كه دیگر جاي ايرادي نباشد. روي يك تكه مقوا نوشتند: شب هفت مورچه... و گذاشتند روي گور.
 همين كافي بود تا همه بفهمند، قضيه از چه قرار بوده است. گروهي از دوستان و بستگان با تعجب به هم گفتند:
اي بابا!... اين مرد با اين همه های‌وهو، مورچه بود و ما نمي‌دانستيم؟
فرزندان - راستش ما خودمون هم نفهميديم. نتونستيم بفهميم، اين پدر مورچه بود، غول بود؟ پلنگ بود يا انسان؟
- گفتم كه... من از همون اول مي‌دونستم. منتهي حرف نمي‌زدم. واسه اين‌كه نمي‌خواستم پيش همه انگشت نما بشيم. وگرنه، اين مرد با اين همه ادعا، به قدر همين يه مورچه هم لياقت و كارداني نداشت.
در ميان اين بحث و گفتگو كه آخرش به خنده و شوخي انجاميد،‌ يك ماشين جيپ از راه رسيد. پيش آمد، كنار مزار ايستاد. از آن دو نفر پياده شدند. يكي از آنها، به طوري‌كه از پوشش و سر و رويش بر مي‌آمد، شكارچي بود. چشم‌های سياه، با نگاهِ تند فرمان‌روا.
نفر دوم،‌ يك مرشد زورخانه، با پيكر و سيماي پهلوانان. ضرب بزرگ زورخانه‌ در دست.
مر‌شد، بر كپه خاكي نشست. ضرب را بر زانو گذاشت و به صدای بلند گفت:
درود به روان و انديشه‌ي پاكش.
همراه با گويش‌هاي ضرب، اشعاري از شاهنامه فردوسي با صداي گرم پهلوان.
در پايان بي درنگ، هر دو سوار شدند. در لحظه‌ حركت مرد شكارچي گفت:
دوست ما بود. وصيت كرده، كه شب هفتش، سر مزارش شاهنامه بخونيم.
مراسم پايان يافت. گروه كوچك آشنايان و بستگان به هم گفتند:
اين چه جور مورچه‌اي بود كه سر مزارش شاهنامه مي‌خونَن؟
خوب... شب هفت هم تمام شد. حالا همه، نفسي به راحتي خواهند كشيد. اما، باز هم،‌ چند روز بعد، مسئله چهلم و سنگ مزار پيش آمد. اين هم يك مشكل ديگر... حالا بر سنگ گورش چه بنويسند؟...
انسان كه نبود «حتي به گفته‌ي خودش» كه نام و نشان انساني بر سنگ بنويسند. مورچه بودنش هم كه با آن شاهنامه خواني سر مزار دچار ترديد است.
اَه... اين ديگه كي‌ بود؟... اون زنده بودنش، همه دردسر و گرفتاري، اينم مرگش... اصلاً ميدونين چيه؟ اين وجودي رو كه ما بعد از يك عمر هم زيستي، آخرش نفهميديم كي و چي هست، چه سنگ قبري براش بسازيم؟ ول كنين بابا... اصلاً سنگ قبر نمي‌خواد.
درست مي‌‌گفتند: اين بابا هويتي نداشت كه بر سنگ گورش بنويسند. با اين وضع،‌ مسئله سنگ، منتفي شد. اما مي‌گويند شب چهلم روان مرده منتظر است. در كنار تمام بگو مگوها، ريشخندها و شماتت‌ها و صدائي كه چهل سال يك بند تو روي او یعنی آن مورچه مرده، مي‌گفت: افاده‌ها طبق طبق، سگا به دورش وقُ وق. فرزندان امشب چهلم،‌ براي اداي دين و فريضه به مزار رفتند.
در تيرگي مغرب،‌ و سكوت شبانگاهي گورستان، يك شبح سياه‌پوش كنار مزار داشت آرام آرام حرف مي‌زد. آنها در پشت درختچه‌اي پنهان ايستادند. صداي لطيفي كه می‌گفت:قول داده بودم نگذارم مورچه از دنيا بري،‌ حالا اومدم به قول و پيمانم عمل كنم.دو نفر كارگر،‌ سنگ بزرگ سفيدي را آوردند و روي گور گذاشتند،‌ بعد دور سنگ را با شفته و سيمان بستند. با خط درشت براق سياه بر سنگ گور نوشته بود:
« غول به دنيا آمدن و مورچه از دنيا رفتن، اينست مسئله »
از آن روز به بعد ، ديگر كسي بر اين مزار نرفت. او مرده بود و تمام.

ازغلامحسین غریب سال 1378


Requiem - Mozart by Gardiner



9th anniversary of the death of Professor Gholam Hossein Gharib

  December 14th marks as the 9th anniversary of the death of  Professor Gholam Hossein Gharib, Iranian musician,poet, short story writer, and the founder of the Khorousjangy art Association.May his soul rest in peace.


Rome 1957

Tuesday, August 13, 2013

داستان گوزن( مجموعه راه جنگل)- از غلامحسین غریب سال 1370


تمام راهها و نشانهها نمایانگر این واقعیت است که موجودی با نام و نشانِ انسان- گوزن، در حال و آینده این سرزمین جایی ندارد. بازار گرگ میخواهد. کتاب (راه جنگل) برای همین است:
ـ شناساندن راه جنگل به آنها که انسان‌گوزن به دنیا آمدهاند و جز رفتن به این راه چاره‌ی دیگری ندارند
و هشدار به دیگران که بهوش باشند، از انتخاب راه و فرهنگ گوزن خودداری کنند.
****
مدت چهل سال تمام عضلات، گوشت و پوستش را گرگها دریده و بلعیدهاند و حالا یک پیکر استخوانی است با دو شاخ بلند و یک قلب که به شدت میطپد.
این انسان- گوزن را میشناسم. از بچه گی با هم بزرگ شدهایم و شاید هم برادر باشیم. زمانی که من کودک خردسالی بودم، یک روز پدرم او را با خود به خانه آورده و گفته بود: "این بچه گوزن را در جنگل پیدا کردهام". اما بعدها زمانی که عقلرَس شدم، فکر کردم ممکن است پدرم در دوران زیست در جنگل، با یک گوزن ماده هم بستر شده و این بچه گوزن به وجود آمده است. تمام رفتار، کردار و خلق و خوی ما بهم مانند بود. همین حالا هم که من و او هر دو به کهنسالی رسیده ایم، این شباهت بطور کامل وجود دارد. با این تفاوت که او هنوز هم قلب پر هیجان و طپندهای دارد که درست مانند نوجوانیاش با کوچکترین ضربه احساسی گرم می شود و به طپش میافتد.
در سالهای کودکیاش خیلی کوشش کردند که آدم بشود،اما نشد. همان گوزن ماند. فقط در هفت سالگی که خواستیم به مدرسه برویم، ناگزیر به او رخت انسانی پوشاندند و شاخهایش را هم از ته قطع کردند. بچههای مدرسه کم و بیش از ماجرا آگاه شده بودند. سربهسرش میگذاشتند.
میگفتند: "برو بابا!... برو جنگل... تو واسه چی اومدی درس بخونی؟ تحصیل مال آدمهاست".
ولی او به جنگل نرفت، چون راه آنجا را بلد نبود، به درس خواندن ادامه داد تا پایان و با هیچکس حرف نمی زد، مگر با من که از همان دوران  کودکی با زبان و بیانش آشنا شده بودم و کمی هم با پدر، چون به هرحال پدرش بود. میفهمید که زبانش برای دیگران بیگانه و غیر قابل فهم است. زبان گوزن است. همین مشکل سبب شد که بیشتر بخواند. کتاب، روزنامه وهر نوشتهای که به دستش میافتاد. از راه خواندن و مطالعه با سرگذشت کسانی آشنا شد که مانند خودش از فضای آزاد جنگل به شهرها کشیده شده و در بند سنتها و فرهنگ شهرنشینی گرفتار ماندهاند. خواندن و اندیشیدن به او آموخت که در زندگیِِ موجوداتی اینگونه،تنها دو اصل جدی در خور پذیرش وجود دارد. آزادی، که در خونش و از پدران و اجداد جنگلیاش بود و عشق، ویژگی قلب طپنده و پر هیجانش.
در حال حاضر، گوزن، برادر سالخورده من، فقط همین قلب است. همین قلب طپنده، گرم و پر هیجان. گرگها تمام گوشت و پوستش را تکه تکه بلعیده اند،اما به قلبش نتوانستهاند دست بیابند. از زمان نوجوانی، در همان سالهای تحصیل در دبیرستان، نانآور خانواده شد. روز مدرسه، شب کار تا نیمه شب. پس از پایان مدرسه، یک روز که در خانه با هم تنها بودیم، خندان و با خوشرویی گفت:
-  خندهات نمی گیره از اینکه من کارمند دولت شدم؟
-  راستشو بخوای چرا... اما نه فقط خنده. درست که فکر می کنم گریهام میگیره.
- آره، برام خیلی سخته. هیچ جوری نمیتونم خودمو هم آهنگ کنم. اما فعلا ً چاره نیست. من باید کار کنم. بابا از کار افتاده، تو هم هنوز دستت بهجایی بند نیست... اما آخرش یه روزی میرم.
- کجا؟
- جنگل... اینجا من خیلی غریبم...  هر روز هم غریبهتر میشم. 
- نمیخوام ناامیدت کنم. اما تو دیگه نمیتونی بری جنگل. حالا یک گوزن اهلی شدی، انسانگوزن و اهل شهر. سعی کن هر طور شده خودتو با زندگی شهر، با آبادیها و با ادارههاش هماهنگ کنی.
- میخوام اینکارو بکنم، اما نمیشه. نژاد من وابسته به طبیعت آزاده، به کوه و جنگل. بهت که گفتم زندگی برای من دو اصل بزرگ و حیاتی است. آزادی و عشق. این دو اصل رو هم نمیشه تو شهر و بازار و اداره بدست آورد.
در میان ورقهای یک کتاب که برای خواندن به من داده بود، بر یک برگ کاغذ، طرحی بهدستم افتاد. طرح مبهمی از پیکر یک دختر. پیکر و اندامش انسان بود، اما بال و پر داشت. سرو چشمش سر پرنده بود، چیزی شبیه به یک شاهین، پرنده شکاری. بعدها این طرح را در یادداشتهایش، کتابهایش و گاه بر گوشه و کنار رخت و لباسش می دیدم. وقتی درباره طرح ازش پرسیدم، گفت:
-  این همون اصل دوم زندگی منه.
-  یعنی ؟
- بله...  یعنی همون که فکر می کنی.
****
انسان- گوزن حالا جوانی شده بود با پیکر متناسب، شاخهای نورسته، چشم سیاه و درخشان و صدای گرم و گیرا. با دخترهایی آشنا میشد که نشانه هایی از طرح رویاهایش در آنها می یافت ولی پس از چندی می دید : نه... آز آنجا که حوصله عشق و عاشقی بهمانند آدمها نداشت، وقتی به او پیشنهاد شد زن بگیرد خیلی ساده و آسان پذیرفت. در همان سالهای اول یک روز به من گفت:
-  بهنظرم اشتباه بزرگی کردم. فکر کردم یک غزال را که هم نژاد خودم است برای همزیستی انتخاب کردهام ولی درست نبود.
****
در شهر ما، از خیلی سال پیش، یک مدرسه فنی و حرفه ای بود که بچههای انسان‌- گوزن را برای تحصیل در آن میگذاشتند. همین برادر گوزن من هم در همین مدرسه درس خوانده و بعضی دانشهای فنی و حرفه ای را آموخته بود. در سالهای بعد که شماره بچهها و جوانان انسان‌- گوزن زیاد شد، به پیروی از غرب این مدرسه گسترش یافت و دانشکده گوزن نامیده شد.
برای اداره این دانشکده از برادر من که از آدم بودن دست کشیده و بهطور کامل گوزن شده بود دعوت کردند، فکر کردهبودند از نژاد گوزن است و پس از سالها انسان‌- گوزن بودن حالا به طور کلی گوزن شده است. پس از بهتر از هر کس دیگر میتواند دانشکده گوزن را اداره کند.
در زمانی کوتاه، دانشکده چنان سروسامان یافت که آوازه اش همه جا را گرفت. خود گوزن به عنوان، عنصری کار آمد، هوشمند و دانا شناخته شد. از آن دو اصل بنیادین زندگی «آزادیـعشق» اصل اولی که به وسیله خلقها لگد مال شد، حالا نوبت اصل دوم بود که این را هم گرگ‌ها بهلجن کشیدند. گوزن حق ندارد، در دنیای رویاهایش یک دختر شاهین چشم را طرحریزی کند. ولی گرگ حق دارد. میتواند، چون گرگ است.
گرگها همیشه یک جادوگر دارند. جادوگر پس از جستجو و پژوهش زهری یافت و به آنها داد که برایشان کاری و مفید واقع شد. کمکم به مرور زمان،انسانگوزنِ سربلند و توانا را چنان درمانده ساخت که جز فرمانبرداری از گرگ چاره‌ی دیگری برایش نماند.
بعدها که گوزن در این باره مطالعه و بررسی کرد این زهر را شناخت: زهر تهمت و افترا. اثری مطلوب و کارساز داشت... رسوایی عظیم به بار آورد. گوزن را محترمانه از کار بر کنار کردند. باز هم برگشت به همان سِمت کارمندی. کارمندی در اطاق ٣٠٨. در همین اطاق بود که یک روز دیو شد. با یک گرگ که رئیس بود برخورد پیدا کرد. گفته ها و نظرهای پوچ و مبتذل او حالش را بهم زد و ناگهان بصورت یک دیو در آمد.
قدش کشیده و بلند شد تا جائیکه شاخهای دیو «که همان لحظه در سرش روئیده بود» به سقف اطاق گیرکرد. با چنگالهای دیو وار پنجره اطاق را کند و به دور افکند. کاغذها و پروندهها را مچاله و لگدمال کرد. مدیرکل و دیگر کارمندان از زن و مرد، هراسان و لرزان از پیش رویش فرار کردند و او با همان پیکر و چهره دیو وار اداره را ترک کرد. بامداد فردا که به محل کارش رفت، باز همان کارمند محجوب و متواضع بود. آرام و با ادب. در پاسخ به پرسش هم اطاقیاش که از دگرگونی شگفتآور او متحیر مانده بود گفت : بله... یک لحظه می شود همه چیز را داغان کرد... اما من پدر هستم.
****
تازه گیها، نیم شب صدایی مهربان و لطیف که انگار از خیلی دور میآمد در گوشش میگفت :"گوزن! بیا! حیف است گوزنی مثل تو، اینسان بیهوده هدر برود. بیا! من راه جنگل را بلدم".
بعد از چندی، روزها هم صدا را میشنید. اما این صدا چیست؟ از کجا میآید؟ کیست که راه جنگل را بلد است؟
روز در خیابانهای شهر بینام قدم میزد. در خم کوچهها و پشت در خانهها راه جنگل را جستجو میکند و شب تا سحرگاه، گوشهای مینشیند، شکلها و ترکیبهای گونه گون از آن طرح رویا،
«دختر بالدار شاهین چشم» بر کاغذ ثبت میکند.
یک روز برای کاری ـشاید گرفتن یک کتابـ به محل کار قدیمی‌اش رفت. نگهبان راهش را بست:
- کجا؟... با کی کار داری؟
- با دانشکده گوزن، اینجا آشناهایی دارم
- چی گفتی؟ دانشگاه گوزن؟
 برو بابا... خدا روزی تو جای دیگه حواله کنه.
بعد نگهبان نگاهی به سراپا، چهره و پوشش او انداخت و کمی مودبانهتر ادامه داد:
- ببخشید آقا... ما محلی به نام دانشکده گوزن نداریم.
اینجا محل آموزش سوگواری به سبک قدیم است. تابلوی سردر را نگاه کن.
شاید محل را عوضی آمدی
- تابلوی سردر؟ بله درست است «آموزش سوگواری بهسبک قدیم»
اما اینجا، زمانی در گذشته نزدیک، دانشکده گوزن بود.
در همین حال آقای جوانی رسید. دربان ادای احترام کرد. آقای جوان با یک نگاه انسان- گوزن قدیمی را شناخت. سلام،روبوسی و محترمانه او را به داخل ساختمان برد. نشستند. چای خوردند. آقای جوان که معلوم شد مدیر است گفت:
- از اینکه پس از سالها شما را میبینم خیلی خوشحالم. اما شما نباید به اینجا میآمدید. برایتان ناراحتکننده است.آن دانشکده گوزن با آن شکوه و اُبهت و آن گوزنهای جوان شایسته و دارای تخصصی که اکنون هر کدام در گوشه ای از دنیا سرگردان هستند، و حالا در جایش، این مدرسه بدبخت توسری خورده. واقعاً جای شرمساری است.
- خوب اینگونه خواستهاند.
-  حالا من آمدهام یک کتاب از کتابخانه شما امانت بگیرم.
مدیر جوان لبخند تلخی زد و گفت:
-  کتابخانه؟!... بله... بود.
ولی حالا یک انباری است که یک مشت کتاب پارهپوره در آن ریخته، می توانید ببینید.
گوزن به طبقه ای که در زمان مدیریت خودش کتابخانه در آن قرار داشت رفت. ولی هر قدر گشت و نگاه کرد اثری از کتابخانه نبود. در جایش، چند حفره تاریک و مرطوب که دریکی از آنها مقداری کتابهای چروکیده و خاک گرفته، در قفسههای کهنه و رنگ و رو رفته وجود داشت. فهرست و راهنمایی در کار نبود. برای یافتن کتاب مورد نظر باید تمام کتابها را از دَم بررسی میکرد. نشست و شروع کرد. پس از ساعتی، یک دختر جوان وارد انباری شد. سلام کرد و گفت :
- ببخشید! اینجا کتابخانه است؟
- اینطور میگویند.
- به انباری بیشتر شباهت دارد.
مثل اینکه شما هم در پی یافتن کتابی هستید... خیلی مشگل است.
گوزن تصمیم نداشت نگاه کند. نگاه کند که چه؟... دیگر زمانش گذشته است. ولی دختر جوان، آنطرف میز، رو در رویش ایستاد و به حرفش ادامه داد:
-  ما که ندیدیم، آنوقتها بچه بودیم. اما میگویند اینجا دانشکده گوزن بوده. خیلی هم اهمیت داشته است.گوزن سر بلند کرد. یک نگاه بی تفاوت و زورکی...پیکر رسا، سخن گفتن و رنگ چشم دختر جالب بود. نشسته بود، به کتابهای کهنه و پراکنده دست کشید و باز گفت:
- میشه بپرسم شما دنبال چه کتابی میگردید؟
- ... کتاب راه جنگل.
دختر لبخند زد. پس از سکوتی کوتاه
-  فکر نمیکنم پیدا کنید... گذشته‌ی اینجا را که من ندیدهام ولی حالا مرکز آموزش سوگواری به سبک قدیم است. سرو کاری با جنگل و راه جنگل ندارد.
گوزن خواست حرفی بزند و پرسشی دیگر بکند که دختر با یک خداحافظی رسمی و کوتاه از پلهها پائین رفت. او هم دیگر از نگاه کردن به کتابها خودداری کرد و رفت در اندیشه راه جنگل و اینکه:
"درست می گوید. اینجا کسی با جنگل کار ندارد که کتابش را داشته باشند".
بهیاد آن صدای مهربان و لطیف افتاده که نیم شب از دورها شنیده میشود و میگوید بیا! من راه جنگل را بلدم.
صدای پای تند و شتابزده در پلهها و دخترِ هیجان زده و خوشحال در آستانه در:
- شما انسان- گوزن هستید؟... چرا نمیگوئید؟
- ... مطمئن نیستم، اما شاید بتوانم در یافتن راه جنگل شما را یاری کنم.
****
تالار در گذشته مرکز مهم کار و ارتباط و دیدار انسان گوزنها بود. حالا بعد از سالها باز هم به ندرت میشد، بعضی از آنها را در آنجا دید.دختر جوان خوش پیکر، با یک نگاه در میان گروه او را شناخت و شنید در کنارش جوانهایی بههم
می گفتند: "خودش است. رئیس دانشکده گوزن بوده. از چهره جدی و نگاه تند نافذش پیداست". دختر خودش را به او رساند. سلام و یک یادداشت دو صفحهای را که در ورق نایلون پیچیده بود بهدستش داد: این گزارش در رابطه با راه جنگل است.
گوزن گزارش را خواند: «نوشته دژ1 شما را خواندهام. در آن از مرغی حرف زدهاید به نام مرغ زمستان که بر کنگره حصار دِژ مینشیند. پس از گرم شدن و خستگی گرفتن، پرواز میکند و میپرد. ولی این بار مرغی بر حصار دِژ نشسته که هرگز و هیچوقت از آنجا پرواز نمیکند.»
خوب... این هم یک راه دیگر جنگل و شاید، اصلیترین راه که گوزن پس از سالها جستجو و تلاش از یافتنش ناامید شده بود. نتیجه گرفته بود که سرنوشت این راه را برایش بسته اعلام کرده است.
بیگمان این دختر از نژاد گوزن است. اما نه... شاهین است. این را چشمهایش میگویند. طرح نوشته دِژ و مرغ زمستان و حالا یک پرنده دیگرکه بر کنگره حصار دِژ نشسته و خیال پرواز ندارد. ولی این، با راه و رسم معمول زمانه جور در نمی‌آید.
روز دیگر که باز هم در تالار همدیگر را دیدند، گوزن به او نزدیک شد و گفت:
- متشکرم... پیام شما را که نشانی از راه جنگل بود خواندم ولی...
در یافتن خود راه سرگردانم. دشوار است. هیچوقت امیدی بهیافتن آن نداشتهام.
ضمناً، فکر نمیکنی پرندهای که به تازه گی بر حصار دژنشسته باید نامش شاهین باشد؟
- چرا... فکر میکنم... اگر این را یک انسانگوزن بگوید.
****
چه دشوار است زیستن برای گوزنی که راه جنگل را گم کرده است. و چه دشوارتر است این که شاهینی پیدا شود و گوزن سرگردان در میان دیوارهای شهر بی نام را به سوی جنگل راهنما گردد. شهر و بازار گرگ را به رسمیت شناختهاند. گرگ در همه کار و همه چیز آزاد است. برای همین هم هست که آدمها گروه گروه در راه گرگ شدن هستند. برخلاف آراء و نظریههای موجود، به نظر میرسد دوران آدمیت پایان یافته، یا اصلاً تاریخ چنین دورانی به خود ندیده است. و حالا دوران گرگ به طور رسمی و با استناد به مدارک و شواهد علمی آغاز شده است. این گرگ، گرگی که میشناسیم نیست. یک نوع جدید است با دردست داشتن سلاح علم و تکنولوژی.
گوزن از همان روزها  که با قدرت و صلابت در راه آموزش افسانه انسانیت تلاش میکرد، این گرگ را شناخت. همان روزها از رمز و راز دوران جدید آگاه شد. همین بود که نیروی ذهن و اندیشهاش را برای یافتن راه جنگل بکار گرفت.
****
اکنون افسانه انسانیت پایان یافته. قلب گوزن در پیکر استخوانیاش با جوشش خون داغ وحشی، به شدت میطپد.فریاد میزند. به آن کسان که نمیتوانند گرگ بشوند، میگوید : تمام شد. افسانه به پایان رسید.
گوزن بشوید و بهراه جنگل بروید.
ولی آیا خودش راه جنگل را یافته است؟ یک شب صدایی از درونش گفت:
شگفت است گوزن!... چطور تو در یافتن راه جنگل سرگردانی؟ اینهمه متفکران، شاعران و عارفان از راه جنگل حرف زدهاند. اینهمه کتاب، شعر، داستان و سرگذشت، درباره این راه ازلی خواندهای هنوز آن را نمی شناسی؟
همان شب به یاد طرحهایش افتاد و بهسراغ آنها رفت:
ای داد... این طرحها که سی سال، چهل سال روی هم انباشته و هیچکس به آنها اعتنا نکرده است، همهشان گویای راز جنگل هستند، در تمام آنها نشانهی یک شکل همیشگی وجود دارد: «یک دختر، با بالها و چشمهای شاهین»
در پاسخ به صدای درون گفت: راه جنگل را شناختهام، خیلی سال است. اما آن را گم کردهام، هر قدر میگردم نمیتوانم پیدایش کنم.
باز هم صدای درون گفت: در هرحال، راه هر انسان- گوزن همان راه جنگل است. تو از اول اشتباه کردی، تاوان اشتباهت را هم دادهای. بیشتر جستجو کن. شاید بتوانی دوباره راه را پیدا کنی.
****
در دیدار دیگر، اولین چیزی که نظرش را گرفت، نشانههای راه جنگل بود در پیکر و چشمهای دختر. درست همان نشانهها که در تمام طرحهای خودش ثبت شده است. لازم دید به او بگوید:
-  تردید ندارم که شاهین هستی. نشانههای تو در تمام طرحهای من وجود دارند.
- این طرح‌ ها می‌گویی چیستند؟ چگونه‌اند؟ چه چیز را بیان می‌کنند؟
- طرحهایی از دومین اصل زندگی. تنها اصلی که در تمام دورهها و زمانها، ازنظر نژاد انسانگوزن جدی بوده است.
- فهمش کمی دشوار است. شاید اگر آنها را ببینم، بهتر بتوانیم درباره راه جنگل حرف بزنیم.
و بعد شاهین یکی دوتا از طرحهای کار گوزن را دید. در آنها بررسی و مطالعه کرد. در دیدار بعدی گفت: گوزن؛ برای یافتن راهم، در اندیشه و سرگردان بودم. طرحهای تو راه را به من نشان داد. تو نوشتهای در مورد این راه به من دادی.
- بله،... کسانی که آنها را خواندند یا شنیدند گفتند:
-"این پرت و پلاها به درد جنگل میخورد"
- من البته درباره این راه، حرفهایی در بعضی کتابها خواندهام. اما طرح های تو به طور دقیق و روشن بهمن گفتند که راه منهم همان راه جنگل است.
این برای گوزن شگفتآور بود. هرگز از هیچکس، در هیچ سن و سالی و در هیچ دانش و حرفهای چنین سخنانی نشنیده بود. هرچه میخواند و میشنید، از شهر بود و از بازار. با شادی و خشنودی درونی که ناگهان در وجودش پدیده آمده بود گفت :
- از این پس، با هم در پی راه جنگل میگردیم.
****
پس از این گفتگو، گوزن برپاخاست سرش را بالا گرفت و به افق دور نگاه کرد. تمام تکبرهای جهان در گردن افراشته و چشمهای سیاه پر از رازش خود نمایی می کرد. در پیکر استخوانیاش، رگهای سبزِ برآمده، خون سرخ داغ را برگرد استخوانهای تهی از عضله می گرداندند. در سینه اش چیزی که قلب بود یا یک پاره آتش در خون سرخ و گرم میطپید.شاخهایش که پیش از این بهشکل ناخوشایند،بیترکیب و بیتناسب مانده بودند، یک لحظه آغاز روئیدن کردند. نو شدند. در گرهها و پیچ و خَمهای طبیعی و رَسا شکل گرفتند. شاهین،همراه با این دگرگونی گوزن، در شور و وجد و هراس دگرگون و آشفته ‌شد. یک لحظه به‌ نظرش رسید گوزن در حال خیز برداشتن و جهیدن به دنیاهای دور و ناشناس است.
- چه عالی و پرشکوه است دنیای گوزن.
از گرگ دلم بهم می خورد، تمام زندگیاش، بلعیدن و زوزه کشیدن است.
- بله، گرگ یعنی همین. دریدن و زوزه کشیدن.
 شاهین؛ ما در میانه گرگها بیگانه و غریبیم. زندگی ما در جنگل است ولی یافتن راه جنگل هم، در این هیاهوی هرزه بازار، آسان نیست.من، تمام شبها، در تمام سالها، تا سحرگاه در اندیشه و جستجو هستم.
گوزن از کتاب (راه جنگل)-نوشته غلامحسین غریب