با مهر
بیست و سه آذر نهمین سالروز درگذشت استاد غلامحسین غریب
درود به روان و اندیشه پاکش
درود به روان و اندیشه پاکش
«فردا بر گور او چه خواهید نوشت»
روزي كه جنازهاش را براي خاكسپاري بردند، مدير گورستان به فرزند پسرش كه براي محاسبهي هزينهي كفن و دفن به دفتر رفته بود، با شوخي و تمسخر گفت: آقاي عزيز! مورچه كه كفن و دفن نداره...
گوركنها، ضمن كار متوجه شده بودند كه جنازه يك مورچه است. اين را به گورستان گزارش داده بودند.
پسر (شگفت زده و سردرگم) – چه ميفرماييد آقا!... مورچه يعني چه؟ اين جنازهي پدر منه.
مدير گورستان – مسئلهاي نيست آقا! بفرماييد خودتان از نزديك ببینید.
بله... درست است... مردهي يك مورچه در تابوت.
آن لحظه دو دخترش در گوشهاي نشسته بودند و آرام گريه ميكردند. همسرش با چند نفر از بستگان زير درختي فرش انداخته، چاي ميخوردند و سرگرم نقل خاطرهها و سرگذشتهاي رفتگان بودند.
پسر از دفتر برگشت، شگفتزده و درمانده به آنها گفت: قضيه از اين قرار است. جنازهي پدر مورچه از آب درآمده است.
همسر لبخند زد. گفت:
- من مي دونستم. هميشه هم به شماها ميگفتم كه اين مرد انسان نيست. حالا بهتان ثابت شد؟
يك نفر از ميان جمع با صداي بلند گفت: من ميدونستم. هميشه ميدونستم او يك غول بود. ولي نميخواست ديگران از ديدن عظمت غول آسايش ناراحت شوند و به هراس بيفتند. به همين منظور، هر چند يكبار، با ساطوري كه در آستينش پنهان میكرد قطعهاي از پيكرش را جدا ميكرد تا كوچكتر، شايدم مهربانتر جلوه كند. براي اين است كه امروز جنازهاش مورچه از آب درآمده است.
به هر حال بعد از مدتي صحبت و مشورت نتيجه گرفتند كه: اين باعث آبروريزي است. بهتر است با مدير گورستان، يك طوری كنار بيايند و جنازه را در گوشهاي دفن كنند. مدير با شنيدن حرفها و نظرهاي آنها قانع شد. موافقت كرد، مورچه مرده را در يك گوشهي پرت افتاده و خرابه دفن كنند. او گفت:
- ميدانيد! اين درگذشتگان با حرمت زيستهاند و هم با حرمت انساني به خاك رفتهاند. نميشود با دفن يك مورچه در ميانشان به آنها توهين كرد. آخر سر، در يك گوشه پرت افتاده كه جاي انباشتن زبالهها بود، مورچه را دفن كردند و رفتند پي كارها و گرفتاريهاشان.
وَه كه چه آسوده شدند. از دستش به تنگ آمده بودند. در طول سي سال، چهل سال زيستن، نتوانستند او را بشناسند. آيا آدم بود؟... غول بود؟... وحشي جنگل و بيابان بود. مورچه بود؟ آخر اين موجود سر سختِ ناشناس كه بود؟ چه بود؟...
ولي حالا، ديگر آسوده شدند. اما هنوز مجلس ختمش مانده بود. اينهم كلي گرفتاري و دردسر داشت. يكهو يادشان آمد كه «او» ازشان خواسته بود، برايش ختم نگيرند. دور هم نشستند. در اين باره فكر كردند.
خوب... نميشه... آنها سر و همسر دارند، آبرو دارند، همين طور كه نميشود بي سر و صدا كَلک را كند. قرار شد ختم و شب هفت را يكي كنند، آنهم فقط در سر خاك. گرچه، سر خاك هم آبرومندانه نبود، مزار، ميان زبالهها و خرابهها!... آخر مردم چه ميگويند؟... اَه... حوصلهشان سررفت. فكر كردند بهتر است اصل ماجرا را براي آگاهي خويشان و دوستان اعلام كنند، كه دیگر جاي ايرادي نباشد. روي يك تكه مقوا نوشتند: شب هفت مورچه... و گذاشتند روي گور.
همين كافي بود تا همه بفهمند، قضيه از چه قرار بوده است. گروهي از دوستان و بستگان با تعجب به هم گفتند:
اي بابا!... اين مرد با اين همه هایوهو، مورچه بود و ما نميدانستيم؟
فرزندان - راستش ما خودمون هم نفهميديم. نتونستيم بفهميم، اين پدر مورچه بود، غول بود؟ پلنگ بود يا انسان؟
- گفتم كه... من از همون اول ميدونستم. منتهي حرف نميزدم. واسه اينكه نميخواستم پيش همه انگشت نما بشيم. وگرنه، اين مرد با اين همه ادعا، به قدر همين يه مورچه هم لياقت و كارداني نداشت.
در ميان اين بحث و گفتگو كه آخرش به خنده و شوخي انجاميد، يك ماشين جيپ از راه رسيد. پيش آمد، كنار مزار ايستاد. از آن دو نفر پياده شدند. يكي از آنها، به طوريكه از پوشش و سر و رويش بر ميآمد، شكارچي بود. چشمهای سياه، با نگاهِ تند فرمانروا.
نفر دوم، يك مرشد زورخانه، با پيكر و سيماي پهلوانان. ضرب بزرگ زورخانه در دست.
مرشد، بر كپه خاكي نشست. ضرب را بر زانو گذاشت و به صدای بلند گفت:
درود به روان و انديشهي پاكش.
همراه با گويشهاي ضرب، اشعاري از شاهنامه فردوسي با صداي گرم پهلوان.
در پايان بي درنگ، هر دو سوار شدند. در لحظه حركت مرد شكارچي گفت:
دوست ما بود. وصيت كرده، كه شب هفتش، سر مزارش شاهنامه بخونيم.
مراسم پايان يافت. گروه كوچك آشنايان و بستگان به هم گفتند:
اين چه جور مورچهاي بود كه سر مزارش شاهنامه ميخونَن؟
خوب... شب هفت هم تمام شد. حالا همه، نفسي به راحتي خواهند كشيد. اما، باز هم، چند روز بعد، مسئله چهلم و سنگ مزار پيش آمد. اين هم يك مشكل ديگر... حالا بر سنگ گورش چه بنويسند؟...
انسان كه نبود «حتي به گفتهي خودش» كه نام و نشان انساني بر سنگ بنويسند. مورچه بودنش هم كه با آن شاهنامه خواني سر مزار دچار ترديد است.
اَه... اين ديگه كي بود؟... اون زنده بودنش، همه دردسر و گرفتاري، اينم مرگش... اصلاً ميدونين چيه؟ اين وجودي رو كه ما بعد از يك عمر هم زيستي، آخرش نفهميديم كي و چي هست، چه سنگ قبري براش بسازيم؟ ول كنين بابا... اصلاً سنگ قبر نميخواد.
درست ميگفتند: اين بابا هويتي نداشت كه بر سنگ گورش بنويسند. با اين وضع، مسئله سنگ، منتفي شد. اما ميگويند شب چهلم روان مرده منتظر است. در كنار تمام بگو مگوها، ريشخندها و شماتتها و صدائي كه چهل سال يك بند تو روي او یعنی آن مورچه مرده، ميگفت: افادهها طبق طبق، سگا به دورش وقُ وق. فرزندان امشب چهلم، براي اداي دين و فريضه به مزار رفتند.
در تيرگي مغرب، و سكوت شبانگاهي گورستان، يك شبح سياهپوش كنار مزار داشت آرام آرام حرف ميزد. آنها در پشت درختچهاي پنهان ايستادند. صداي لطيفي كه میگفت:قول داده بودم نگذارم مورچه از دنيا بري، حالا اومدم به قول و پيمانم عمل كنم.دو نفر كارگر، سنگ بزرگ سفيدي را آوردند و روي گور گذاشتند، بعد دور سنگ را با شفته و سيمان بستند. با خط درشت براق سياه بر سنگ گور نوشته بود:
« غول به دنيا آمدن و مورچه از دنيا رفتن، اينست مسئله »
از آن روز به بعد ، ديگر كسي بر اين مزار نرفت. او مرده بود و تمام.
ازغلامحسین غریب سال 1378