Sunday, June 22, 2014

به بهانه دوم تیرماه، سالروز تولد غلامحسین غریب


تمام فصل‌های سال بهار است


از بهار گفتن، زیباست. بهار را همه دوست دارند. همه اسم بهار که می‌آید، خوش و خرامان می‌شوند. از بهار گفتن، شهامت نمی‌خواهد.
در بهار ماندن، سخت است. روزها سرد و تیره باشد و تو بهاری بمانی، آسان نیست. سوز به چهره خوردن و دل گرم نگه داشتن، کار هر کسی نیست.
بهار فصل قشنگی است. حتی برای مردی که در آغاز تابستان به دنیا می آید. در جهانی که آن‌قدر که دلش می‌خواهد بهاری نیست. آن قدر که می‌خواهد زنده نیست، آن قدر که دوست می‌دارد پرتپش نیست.
برای مردی که بهار را برای همه فصل‌ها می‌خواهد، چاره ای جز جنگیدن نیست. حتی اگر در قالب خروس جنگی باشد. حتی اگر فریادش برای خوگرفتگان فصل‌های سرد، گوش‌خراش به نظر بیاید. مرد به خود می‌گوید آرام تر نعره بزن وحشی. اما دل وحشی‌اش خاموش که نمی‌شود.
جنگیدن زخم دارد، جنگیدن درد دارد. اما شیرخفته جنگ را معنای تازه می‌کند. تفنگش، خنده شیرین یار می‌شود و فشنگش، بوسه‌ای از مهر و دوستی. برای بهاری کردن فصل‌ها، حماسه‌ای از سرود مهر و زیبایی لازم است. حماسه‌ای کشنده در سینه‌ی مردی که هنوز به فکر بهار است.
در فصل‌هایی که هیچ نشان از بهار ندارند، مردی بود که به سردی و مرگ خو نکرد. مردی که هنوز حرف برای گفتن داشت. مهم نیست که پای تیرک افتخارات نامش را هلهله می‌کنند یا بر برگ‌های پوسیده‌ی تاریخ نامش را می‌نویسند. مهم عشق نامه‌ای است که در برگ‌های باغ خدا نوشته شده و هیچ‌وقت زردی خزان، سبزی‌اش را نابود نمی‌کند.
عقابی که گریه می‌کند، نشکسته. هنوز صدایش آن‌قدر با قدرت و ماندگار است که بگوید بیهوده قار نزن کلاغ!
سرانجام روزی همه‌ی فصل‌ها، بهار می‌شود.
گیتی صفرزاده
 تیر ماه 1393

Tuesday, March 4, 2014

مرگ ببر اثر غلامحسین غریب-سال 1375



چند شب است، طرف‌های سحر، از خانه‌ی همسایه صدای عجیبی می‌شنویم. صدایی شبیه زوزه‌ی یک حیوان‌وحشی... ته وتوی قضیه را درآوردیم: آقای همسایه، برای خوش آمد فرزندانش یک بچه ببر را از باغ وحش خریده، در یکی از اتاق‌های خانه نگهداری می‌کند.خوب... مهم نیست. حیوان است دیگر فعلاً بچه ببر است، خطری ندارد، اما بزرگتر که بشود؟ آن وقت خیلی چیزها ممکن است پیش بیاید. به ویژه برای همسایه‌ی دیوار به دیوار.چند ماه گذشت چیزی پیش نیامد. فقط صدای زوزه، به صدای تند و جوان حیوان تبدیل شد. گاه که با آقای همسایه در این باره حرف می‌زدیم، می‌خندید. می‌گفت کم‌کم بهش عادت کردیم. اونم به ما عادت کرده... بچه‌ها که پوست مخملی‌شو نوازش می کنن، هیچی نمیگه. زیاد که سر به سرش بگذاریم آرام غرش می‌کنه.یک سال گذشت. آقای همسایه خیلی خوشحال بود. می‌گفت: بابا ایوالا. این ببره کلی به ما کمک میده، کارای سنگین خونه رو درست و حسابی انجام میده... براتون خریدم می‌کنه؟... نه... هنوز زوده. می‌ترسیم بره بیرون کار دستمون بده.

گه گاه از پشت بام، حیاط خانه‌ی آنها را نگاه می‌کردیم. ببر، در حیاط برای خودش آزاد راه می‌رفت. او را نمی‌بستند. حالا هم، بعد از این مدت یک ببر جوان شده است. خوشگل و خوش بَر و پیکر. چشم‌های زرد و درشتش در عین زیبایی هراس‌انگیز هستند.یک درخت چنار بزرگ و کهنسال در حیاطشان بود که بزرگی و پهناوری شاخ و برگش اسباب زحمت شده بود. نمی‌گذاشت آفتاب به حیاط برسد. تصمیم گرفتند آن را ریشه‌کن کنند. چند نفر کارگر آوردند. آنها برای انجام این کار اظهار ناتوانی کردند. شاید هم ترس و نگرانی، چون متوجه شدند در این خانه یک ببر هست. فکری به خاطر آقای همسایه رسید،‌ یک طناب به تنه‌ی درخت بست و سر دیگرش را به گردن ببر. حیوان با یک تکان، درخت تنومند را ریشه‌کن ساخت. حالا مشکل دیگر... تنه‌ی عظیم درخت را چطور از خانه بیرون ببرند. تمام کوچه تا پله‌ی در خانه‌ی آنها اتومبیل پارک شده است. همه هم متعلق به یک شرکت که خانه‌ی دو طبقه‌ی سر کوچه را اجاره کرده است.حدود ساعت ده یازده صبح در کوچه سر و صدا بلند شد. ماجرائی تماشائی در عین حال ترس‌آور. ببر تنه‌ی درخت را با همان طنابی که به گردنش بسته بود، می‌کشید تا درِ کوچه، آنجا به اشکال بر می‌خورد. اتومبیل‌ها راه را سد کرده‌اند. حیوان در همان حال که درخت را از راهروی خانه بیرون می‌کشید، با سر و سینه دو اتومبیل را که چسبیده به در ورودی پارک شده،‌ به وسط کوچه پرتاب می‌کند و تنه‌ی چنار را از در خانه به کوچه می‌کشاند.

همسایه‌ها و مسئولین شرکت خبردار می‌شوند. عصبانی و معترض خودشان را می‌رسانند.اتومبیل‌های نو و مدل بالا، در هم شکسته و فرو رفته، وسط کوچه... و یک ببر جلوی در حیاط نشسته، خشمگین آنها را نگاه می‌کند. صداها خاموش می‌شوند. شگفتی، ترس،‌ سکوت.به نیروی انتظامی مراجعه می‌کنند. آن‌ها با اخطار اکید به آقای همسایه از او تعهد می‌گیرند ببر را که مزاحم مردم و همسایه‌ها شده هر چه زودتر از آنجا منتقل کنند، ضمناً... درصدی از خسارت اتومبیل‌ها را بپردازد.چند ماه گذشت، خبری نبود. فقط نیم شب‌ها، همسایه‌ها فریاد ببر را می‌شنیدند. دیگر از او نمی‌ترسیدند. با خودش و صدایش آشنا شده بودند. گاه که برای تماشا حیاط خانه‌ی آنها را نگاه می‌کردیم می‌دیدیم، حیوان وحشی، مشغول فعالیت و مرتب کردن و تمیز کردن حیاط است. بعد از پایان کارها، گوشه‌ی حیاط می‌نشیند و افق دور را نگاه می‌کند. به نظر می‌رسید در حال فکر کردن است. فکر به این که، او باید در فضای آزاد جنگل باشد، در حیاط فسقلی خانه چه می‌کند؟ ولی خودش که در این انتخاب دخالت نداشته. البته مطمئن نیستم که او حتماً اینگونه فکر می‌کند، فقط از حالت اندیشناک و غمگین چهره و چشم‌هایش، حدس می‌زنم. یک روز هم شنیدم که بچه‌ها سرش داد می‌زدند و بهش سنگ پرتاب می‌کردند و او، ساکت و بی‌حرکت آنها را نگاه می‌کرد و این را می‌فهمید که بچه‌ بودند دیگر. اما وقتی بزرگتر‌ها هم برای بعضی مسائل خانه سرش داد می‌زدند، سکوتش در این گونه موارد برایم کمی عجیب بود.

چرا سکوت؟... این‌ها که بچه نیستند چرا باید سرش داد بزنند؟ شاید در این مورد هم فکر می‌کرد: اینجا خانه‌ی آدمهاست نه آشیانه‌ی ببر. او نباید کاری مخالف میل و معیار آنها انجام بدهد.

آقای همسایه می‌گوید: خیلی خوبه. وقتی به مسافرت یا مهمانی می‌ریم، خیالمون راحته. نه تنها خونه‌ی ما،‌ که همسایه‌های دور و بر هم خونه‌هاشون در امن و امانه.‌ اما چیزی که هست خیلی وحشی‌یه. روز‌به‌روز هم خشن‌تر و وحشی‌تر می‌شه.

ـ خوب شما از یک ببر چه انتظار دارین؟

ـ انتظار خاصی ندارم. خیلی هم کمک و یار و یاور ما است. اما گاه وقت‌ها از شنیدن صدائی یا حرکتی کوچک، با یک خیز از حیاط می‌پره به پشت‌بام. لحظه‌هائی هم که عصبانی می‌شه (که ما علت اونو نمی‌فهمیم)  غرش‌هائی می‌کنه که وحشتناکه.

این آقای همسایه نمی‌خواست یا نمی‌توانست بفهمد که، ببر در غرور و آزادی زنده است. این تقدیره که اونو در چهار دیواری کوچک حیاط، پابند کرده.

ـ ببین همسایه‌ی عزیز! یک ببر تا جایی که عواطفش و ماهیت وجودش اجازه می‌ده، خیلی چیزها رو تحمل می‌کنه. اما از حد که گذشت، گربه نیست که قهر کنه و خودشو لوس کنه. حداقلش اینه ‌که بی‌صدا و جنجال، بدون وحشی‌گری،‌ با جهیدن و پرش از بالای بام‌ها و دیوارها خودشو به جنگل می‌رسونه.

ضمناً این‌طور که من شنیدم تا همین حالا هم یک راز اونو وادار به زیر پا گذاشتن تکبر وحشیانه‌اش کرده. میگن پابند مهر آرشیا،‌ دختر زیبای خانواده‌ی شما شده.

اما می‌خوام بهت بگم به اینهم نمی‌تونی زیاد متکی باشی، چرا که آرشیا هم به هر حال انسانه و درگیر گرفتاریهای انسان‌زیستی. دور نیست که همین گرفتاری‌ها،‌ یک روز مجبورش کنه از یاد بِبره که دوستش یک بَبره...

ـ بله... درسته... منم از این ماجرا خبر دارم. می‌دونم ببر آرشیا رو دوست داره، شایدم به همین خاطر، بعضی کج رفتاری‌ها رو تحمل می‌کنه...

اما دوستی ببر با آدمیزاد؟... خدا می‌دونه به کجا می‌رسه.

ـ آقای همسایه! اینم بدون که آرشیای شما آدمیزاد نیست، پریزاده، چون که مهر و مهربانی با ببر وحشی،‌ کار فرزند آدمی نیست. اما چه تضمینی وجود داره که با اوضاع زمانه، یه روز پریزاد هم‌ آدمیزاد نشه. با این تفاصیل، به نظر من بهتره شما این ببر رو برگردونی به باغ‌وحش.

ـ آخه اینم کار درستی نیست. چون گذشته از این‌که حیوان برامون کمک و پشتیبانه، بچه‌ها هم بدجوری بهش عادت کردن. هر شب پیش از خواب میرن سروروشو نوازش میکنن.شب باز هم غرش ببر را شنیدیم. این بار قوی‌تر و واضع‌تر از همیشه. همین‌طور صدای کوبش‌هائی به در خروجی کوچه. همسر آقای همسایه، لجباز و عصبانی سر شوهرش داد زد:

ـ این حیوون وحشی رو از اینجا بنداز بیرون... آخرش کار دستمون میده. امروز صبح که آرشیا اومده بود اینجا، همه‌اش دور و ببر اون می‌گشت. دمشو به پاهای برهنه‌اش میمالید.

آرشیا اول ترسید. اما بعد مثل این‌که بدش هم نیومد. چون دو سه دفعه اومد تو حیاط. پهلو ببره واساد، باهاش حرف زد.

ـ خوب... چه اشکالی داره... آرشیا هم خوشگله، هم مهربون

ـ هیچی دیگه... همینو کم داشتیم که حالا مواظب رابطه‌ی آرشیا خانم با ببره باشیم. این دختر که در ماه یه دفه زورکی بما سرمیزد،‌ امروز صبح اینجا بوده،‌ غروبی زنگ زده که فردا صبح هم باز می‌یاد اینجا.

                                      ***

فردا، سر ساعت یازده، زنگ خانه‌ی آنها صدا کرد آوائی نرم و لطیف گفت: منم آرشیا.‌ پانزده دقیقه بعد، من در ایوان خانه بودم. از دیوار کوتاه میان دو حیاط -که از آنجا به طور عادی درون حیاط‌ها دیده می‌شود- خانه‌ی آنها را نگاه می‌کردم. ببر، کنار دیوار لمیده بود. چشم های زرد درشتش هوشیار و دقیق نگاه می‌کردند. در فاصله‌ی یک قدمی‌اش، دختر زیبا، با اندام قشنگ و خوش ترکیب،‌ گیسوان سیاه پراکنده برگردن و شانه‌های سفید، ایستاده، خنده‌ی لطیف و مهربان بر چهره می‌گوید:

ـ میدونم ناراحتی... اذیتت میکنن.

آخه جای تو، چهار دیواری حیاط نیست، تو آزادی می‌خوای. آزادی صحرا و جنگل. ببر، سنگین و متین سر و گردنش را برگرداند. به چشم‌های آرشیا نگاه کرد. بعد،‌ آهسته پیش رفت، با احتیاط و آرامی سرش را به ساق پاهای برهنه‌ی او چسباند. دختر جوان بدون کوچکترین حرکت همان‌گونه ایستاد. مهربان و ملایم سر ببر را نوازش کرد.

ـ خوب... خدانگهدار... بازم به دیدنت می‌آم... البته اگه بتونم...

آخه تو مشکلات و گرفتاری‌های زیست آدمارو نمی‌دونی.

شب آرشیا خواب دید. در خواب ببر به او گفت:

ـ تو درست گفتی... جای من اینجا نیست. اما چکار کنم.‌ تو این شهر نه جائی دارم، نه کسی رو می‌شناسم. راه جنگل رو هم بلد نیستم. اگرَم همین‌جوری بزنم به کوچه و خیابون، مردم وحشت می‌کنن. اون وقت ممکنه مأمورین بهم تیراندازی کنن. فعلاً مجبورم سکوت کنم و بسازم.

سر سفره نهار،‌ خانم همسایه با لبخند تمسخر گفت:

ـ آرشیا خانم! خوب با ببره گرم گرفتی... اما مواظب باش... حیوون وحشی‌یه، ممکنه یه دفه آدمو تیکه پاره کنه.

ـ مطمئنم اون اینکارو نمی‌کنه. همون قدر مطمئنم که آدما زودتر و وحشی‌تر تکه پاره می‌کنن البته روح و روان آدمو.

آقای همسایه:

ـ چه حرفا میزنی خانم! حیوون این همه با محبت رفتار می‌کنه،‌ خوب یه وقت هم عصبانی میشه،‌ غرش می‌کنه... ببره دیگه...

ـ اما واسه آرشیا خانوم غرش نمی‌کنه، ناز می‌کنه...

اصلاً‌می‌دونی چیه؟... ببر باید از این خونه بره بیرون

ـ باشه... شما فرصت بده... من می‌برم به باغ‌وحش تحویلش می‌دم.

با شنیدن این حرف بچه‌ها با هم از غذا خوردن دست کشیدند. به حالت قهر، هر کدام به گوشه‌ای رفتند.

ـ چی شد بچه‌ها! چرا غذاتونو نمی‌خورین؟

ـ آخه می‌خواین ببر ما رو ببرین باغ‌وحش

ـ من گفتم سر فرصت... نگفتم همین امروز که

ـ اصلاً هیچ وقت... اگه قرار باشه اون بره ماهام باهاش می‌ریم باغ‌وحش

                                 ***

بعد از آن روز، خلق و خوی ببر دگرگون شد. بد رفتاری و داد زد‌ن‌های بی‌جا و بی‌مورد خانم همسایه و حتی گاه رفتار تند و غیردوستانه‌ی آقای همسایه.

از طرف دیگر، برخورد آشنا و مهربان آرشیا با او سبب این دگرگونی بود، ببر، کارهای مربوط به خودش را با سرعت و دقت انجام می‌داد. ولی وقتی غذایش را با قرولند و فحش‌های رکیک، برایش به گوشه‌ی حیاط می‌انداختند، از خوردن امتناع می‌کرد.

در فکر و غمگین کناری می‌نشست و هیچ نمی‌گفت. خانم همسایه وقتی می‌دید او غذا نمی‌خورد و گوشه‌ی حیاط به حالت قهر نشسته، سرش داد می‌زد:

ـ چیه حیوون احمق؟

از وقتی چشمت به آرشیا افتاده، خودتو لوس کردی.

آرشیا دلش می‌خواست هر روز ببر را ببیند، اما نمی‌شد، برایش حرف در می‌آوردند: یعنی چه؟

آدم قحطه که با ببر دوست شده؟... اما هر طور بود، ‌در هفته یکبار به خانه‌ی عمو می‌آمد.

با آمدن آرشیا حیوان آرام می‌شد. دیگر اثر قهر و خشم در چشم‌هایش نبود. در عوض مهربانی،‌صلح وصفا در آنها موج می‌زد.

یک روز از اول صبح خانم همسایه با بهانه جوئی‌های بی‌جا،‌ سر ببر داد کشید. به او بدو بیراه گفت: آشغال سبزی و زباله‌‌ها را را روی سرش ریخت. وقتی ببر از خوردن غذایی که از ته مانده‌ها و آشغال‌ها برایش گذاشتند خودداری کرد، ‌کار به لجبازی و پرتاب لنگه کفش به سرش رسید. غیر از این‌ها تندخوئی و بدگوئی دختر بزرگ خانواده که از دوستی آرشیا با ببر عصبانی بود.

همه‌ی این‌ها سبب شد که ببر یکباره از جا در برود.

خشمگین نعره‌ای زد که دیوار خانه‌های اطراف را هم لرزاند و جهش‌های وحشیانه برای از جا کندن درها و دیوارهای ساختمان.‌ خانم همسایه و دخترش از ترس به اتاقی پناه بردند و در را روی خودشان بستند. همان لحظه آرشیا زنگ زد و وارد خانه شد. با آمدن او خانم همسایه شهامت یافت.

از اتاق بیرون آمد به صدای بلند و عصبانی بلند گفت:

ـ آرشیا! خوب شد آمدی. ببین این وحشی احمق چِشه ... ماهارو ذِله کرده.

آرشیا با شتاب به حیاط آمد. ببر به محض دیدن او آرام گرفت. بی‌سر و صدا رفت گوشه حیاط نشست. با چشم‌های درشت زردش که در خشم شعله‌ور بودند به تماشا و نگاه کردن پرداخت.

آرشیا با احتیاط و آرام پیش رفت. کنارش ایستاد، سرش را نوازش کرد:

ـ چیه؟... چرا اِنقدر عصبانی هستی؟... حتماً سر به سرت میذارن.

عیب نداره... حالا آروم بگیر... اینجا خونَس دیگه، اینام آدمن، اینو که می‌فهمی؟

بی‌گمان ببر، همه‌ی اینها را می‌فهمید. اما نمی‌توانست حرف بزند. حرفهایش را در عالم خواب برای آرشیا می‌گفت.

همان شب آرشیا خواب دید، ‌ببر کنار بسترش نشسته. با سر،‌ چشم،‌ لب و دهان،‌ او را نوازش می‌کند.دست بر شانه‌ها وکتف‌های ستبرش گذاشت. پوست نرم و مخملی‌اش را نوازش کرد. ببر به سخن آمد. با صدای بم، ملایم و مهربان گفت:

ـ آرشیا! اینا تصمیم گرفتن منو به باغ‌وحش تحویل بِدن. اشکال نداره... اونجا هم، ‌جام تو قفسه... اما این قفسِ خونه بهتره،‌ اینجا بچه‌ها هستن. بچه‌ها مهربونن. من نمی‌خوام برم باغ‌وحش. از همه اینا مهم‌تر، اینجا تو هستی. نه... من باغ‌وحش نمی‌رم.

تو اینو به عمو بگو.

آرشیا،‌ مطلب را پنهانی به عمو فهماند. عمو یا همان آقای همسایه درماند.

چه کند؟... حیوان خودش مایل به رفتن نیست. بچه‌ها هم با او اخت شده‌اند، ‌حاضر نیستند ازش جدا بشوند. از طرفی،‌ همسرش هر روز با دعوا و بدو بیراه گفتن، اصرار می‌کند که ببر باید از این خانه بیرون برده شود.

مدتی دراین باره فکر کرد. راه چاره‌ای به نظرش نرسید. روزی به یک دوست قدیمی که شکارچی بود برخورد. در سال‌های گذشته با تفنگ گلوله‌زنی او به شکار بزرگ می‌رفتند. مشکل را با این دوست در میان گذاشت.

ـ راهی نداره... البته میشه با یک گلوله کارشو تمام کرد، ولی این کار هم به دلایلی عملی نیست... ببینم! تو خانواده کسی نیست که مورد توجهش باشد؟ و با اون انس الفتی بهم زده باشد؟

ـ چرا... عموزاده خودم آرشیا... دختر جوان خوشگل. ظاهراً باهاش دوست شده. هر وقت اون می‌یاد خونه‌ی ما،‌ ببر آروم می‌گیره. درست یک گربه‌ی اهلی. اصلاً وقتی اون هست بهتر غذا میخوره. مخصوصاً شبهایی که آرشیا خونه‌ی ما میمونه، ببر تا صبح بیداره. تمام شب تو حیاط راه میره و آرام غرش می‌کنه.

ـ خوب... این خوبه... سعی کن آرشیا بیشتر بیاد پیش شما،‌ تا به این وسیله حیوون وحشی‌گری نکنه. در ضمن، یک درفش بزرگ تهیه کن. اونو بگذار تو آتیش خوب داغ بشه.

اون وقت، هر روز یکی دو بار،‌ مواقعی که سرگرم غذا خوردنه،‌ دو تا ضربه با اون درفش داغ بهش بزنین. ـ البته پنهان از دید آرشیا ـ ده بیست روز که این کار و ادامه بدین،‌ زخم درفش از پا درش می‌یاره،‌ آرومو بی‌صدا می‌میره می‌ره پی کارش.‌ راه چاره ی خوبی بود. از این بهتر و راحت‌تر نمی‌شه.

درفش تهیه شد و در شعله‌ی اجاق گاز، همیشه داغ و سرخ.‌ اما... زخم زدن با درفش به ببر کار آسانی نیست. با این که حیوان بر اثر آمیزش و خوگرفتن‌،‌ در برابر آنها رام و تسلیم است، باز هم خطر دارد،‌ ببر است. وحشی‌ترین حیوان جنگل. ولی به نظر خانم همسایه این‌کار باید به هر ترتیب انجام می‌شد. او دیگر از وحشی‌گری‌ها و قهرهای بی‌جا و از غرور سنگین و عظیم این ببر خسته شده‌ است. بویژه رابطه‌ی دوستی‌اش با آرشیا، خود مسئله‌ای غیر قابل پذیرش است.

تصمیم قطعی گرفت،‌ طرح را عملی سازد.

فردا، درست در لحظه‌ی غذا خوردن،‌ اولین ضربه،‌ به پهلوی ببر فرود آمد. حیوان درد و سوزشی احساس کرد اما به روی خودش نیاورد. شاید فکر کرد این کار یک شوخی است، اما عمل هر روز تکرار شد.

زخم روی زخم، درد و سوزش هر روز فزون‌تر و خانم همسایه از تماشای به خود پیچیدن ببر، از زخم درفش داغ، هر روز راضی‌تر و خوشحال‌تر.

بعد از گذشت چند روز،‌ شاید یک هفته، ببر گرفتار تب شدید شد. پیکرش در آتش تب می‌سوخت و چشمایش سرخ و تب‌آلود. غذا نمی‌خورد. ولی با ضربه‌های بیل و چماق مجبور به حرکت می‌شد. جهش و غرش نمی‌کرد. تمام روز یک گوشه‌ی حیاط می‌نشست و نگاه می‌کرد.

فقط در لحظه‌های فرود آمدن درفش -که حالا در روز دو بار آن‌ هم مستقیم بر جگرش می‌خورد- نعره می‌کشید. نعره‌هایش چنان مهیب و وحشیانه بودند که دیوارهای خانه به لرزه در می‌آمد. خانم و آقای همسایه و دیگر افراد خانواده، از ترس دست و پاشان را گم می‌کردند. در چنین وضع بهتر است آرشیا بیشتر به خانه‌ی آنها بیاید. چرا که ببر با دیدن او، درد و سوزش زخم درفش را بیشتر و بی‌صداتر تحمل می‌کند.

یک غروب تابستان،‌ آرشیا بعد از شنا در استخر عمومی به خانه‌ی آنها آمد. خانم همسایه با استفاده از لحظه‌ی مناسب گفت:

ـ آرشیا جان! چرا در این شدت گرما، نمی‌آیی، تو استخر حیاط ما شنا کنی.

ـ خیلی خوشحال میشم، چون استخر خانگی هم آبش تمیزه، هم کسی دیگه تو اون شنا نمی‌کنه، اما من به علت کار اداری هر روز نمی‌تونم بیام این‌جا.

ـ خوب،‌ حالا نه هر روز،‌ یک روز دو روز درمیون،‌ اونم عصر بعد از کارت که می‌تونی

ـ بله... یکی دو روز در میون،‌ بعد از ظهرها می‌تونم. خیلی متشکرم. شما لطف دارین. انشااله همین هفته.

***

ساعت سه‌ی بعد از ظهر آرشیا برای شنا آمد. پیش از آنکه لباسش را در آورد و آماده‌ی شنا شود،‌ سری به حیاط زد. ببر،‌ اندوهگین و بی‌حرکت، در حالی که سر را بر دستهایش گذاشته و چشم را بسته بود گوشه‌ی حیاط لمیده، بر خلاف روزهای گذشته که با شنیدن صدای پای آرشیا، پیش می‌آمد،‌ غرش و جست و خیز می‌کرد،‌ این بار اصلاً از جایش تکان نخورد: آرشیا تعجب کرد، حیوون چشه؟ چرا حرکت نمی‌کنه؟

پیش رفت. نزدیک نزدیک. سر او را که با ناراحتی بالا آمد به دامن گرفت و نوازش کرد.

ـ چته آقا ببره؟ مثل این‌که بیماری... نه؟

ولی سری که از سوز تب به سختی حرکت می‌کرد و چشم‌هائی که از شدت حرارات بدن سرخ شده بودند، صریح می‌گفتند ببر در چه حالی است. آرشیا غمگین شد. دوست توانا و با وفایش مریض شده،‌ مثل این که بیماریش هم سخت است. چه باید کرد؟... کاری از دستش ساخته نیست. سگ یا گربه نیست که او را پیش دامپزشک ببرد. از شنا منصرف شد. حوصله‌اش را نداشت. بعد از چند دقیقه کنار ببر ماندن و با او حرف زدن، به اتاق برگشت.

ـ اِه،‌ چرا شنا نکردی؟

ـ نمی‌دونم... یکدفعه احساس کردم حوصله‌ شو ندارم.

این ببره مریضه‌ها... سخت تب کرده

ـ آره... نمی‌دونم چرا چند روزه حالش خوب نیست. همین‌طور بی‌حرکت و بی‌صدا تمام روز اون گوشه افتاده.

خانم همسایه از فنی که برای از بین بردن ببر به کار گرفته، راضی و خوشحال است. به زودی از شر مزاحمت‌های حیوان وحشی خلاص می‌شود... فکر کرد زخم‌ها را بیشتر و شدیدتر کند...

به جای روزی دو بار و هر بار دو ضربه. در روز سه بار و هر بار سه ضرب درفش داغ بر او وارد بیاورد. و حالا دیگر فقط به جگرش،‌ چون در پهلو دیگر جای برای فرو کردن درفش نمانده است. این کار هم زیاد مشکل نیست،‌ چون حیوان دیگر توان دفاع از خود را ندارد.

شب، آقای همسایه از همسرش پرسید:‌

ـ در چه حالیه؟...

ـ دیگه چیزی نمونده. زخم ها چرک کرده،‌ همه جای تنش رو گرفته. همین یکی دو روزه دیگه کارش تمام بشه.

ـ مواظب باش بچه‌ها از این ماجرا بو نبرن‌ها. اگر اونا بفهمن،‌ کار خراب می‌شه.

ـ‌ حالا بچه‌ها یک طرف، این دختر خوشگلِ عموزاده تو بگو.‌ آرشیا رو می‌گم.‌ این که آنقدر به استخر و شنا علاقه داره، امروز با دیدن حالت مریض و خراب ببر ناراحت شد. از شنا صرف نظر کرد.

***

شب آرشیا ببر را به خواب دید. حالش خوب بود بدون اثری از تب و بیماری. کنار رختخواب آرشیا نشست. سرش را بر ساق‌ پاهای برهنه‌ی او گذاشت.

ـ اِه... تو سلامتی؟ چه خوب... خیلی برات ناراحت بودم.

ببر با صدای بم زنگ‌دار ـ صدائی که از جنگل می‌آید ـ گفت:

تو رو که می‌بینم خوبم. ناراحتی ‌یا از یادم می‌ره. می‌شم همون فرمانروای جنگل.

ـ اصلاً چی شده که تو مریض شدی؟ به من بگو!

ـ با درفش داغ بهم زخم میزنه... هر روز...

ـ خوب تو هم یه کاری بکن... از خودت دفاع کن.

ـ آرشیا! من ببرم... دفاع من دریدنو،‌ بلعیدنه.‌ اما نمی‌تونم این کار رو بکنم. آخه مادر اون بچه‌هاست.‌ من اونها رو دوست دارم.

ـ این جوری هم که تو از بین میری.

ـ‌ برای من کاری نداره که از این خونه فرار کنم.‌ نیمه شب از روی پشت‌بام خونه‌ها،‌ با چند جهش می‌تونم خودمو به جنگل برسونم.

ـ پس چرا این کار رو نمی‌کنی؟ معطل چی هستی؟

ـ آخه در اون صورت دیگه نمی‌تونم تو رو ببینم. (آرشیا سر او را به سینه‌هایش چشباند)

ـ مگه تو منو دوست داری؟

ـ آرشیا! تو خیلی خوشگلی، خیلی هم مهربون. معلوم نیست تو جنگل، میون ببرها، بتونم یکی مثل تو پیدا کنم.

فردا صبح که آرشیا از خواب بیدار شد، یک لحظه غرور و عظمتِ یک ببر را در وجودش احساس کرد.

مهر بزرگ حیوان وحشی را از چشم‌هایش که دو دریای زرد بودند، حس کرده است. آن پیکر عظیم، آن تن گرم و نرم و درخشان، آن توانائی وحشی که می‌تواند با یک نهیب همه چیز را ویران کند، آنوقت، اینگونه رام و تسلیم بودن در برابر مهر آرشیا!... اَه... آدمها چقدر بَدن.کاش من ببر بودم... زود و سریع خودش را به خانه‌ی عمو رساند.

ضمن سلام و احوالپرسی در آشپزخانه، متوجه شد یک درفش بزرگ، سرخ از آتش روی اجاق گاز قرار دارد. خواست درباره‌ی آن پرسش کند،‌ ولی خانم همسایه فوراً اجاق را خاموش و درفش را کناری انداخت.

ـ اینم از بازی گوشی بچه‌ها... دیگه چه کاری که نمی‌کنن. آرشیا مشکوک شد، اما نتوانست به اصل ماجرا پی ببرد. به بهانه به حیاط رفت.‌ ببر دیگر به‌حال و بهوش نبود. هر قدر سر و پیکر او را نوازش کرد، حرکتی پدیدار نشد. فقط روی سینه،‌ در محل جگر گاه ببر دستش به یک زخم بزرگ و عمیق خورد.

حیوان جنبشی کرد، سرش را به زور بالا آورد و بر دست‌های آرشیا گذاشت. خانم همسایه،‌ کنجکاو با چهره‌ی غمگینِ ساختگی به حیاط آمد.

ـ می‌بینی آرشیا جان!‌ حیوونی داره می‌میره،‌ کاری هم که از دست ما بر نمیاد.

همین لحظه، دختر بزرگ صاحب خانه از اتاق به‌صدای بلند گفت:

ـ مامان!... ببره بمیره... پوستش مال منه‌ها... می‌خوام باهاش پالتو بدوزم.

***

آرشیا از شدت ناراحتی و تأثر، آن روز نتوانست سر کارش برود. مدتی بی‌مقصد و ‌هدف در خیابان‌ها راه رفت. فکری به خاطرش رسید. به کتابخانه‌ی شهر رفت. پرسش و جستجو در فهرست کتاب‌ها برای یافتن کتابی که درباره بیماری ببر نوشته باشد. ولی موفق نشد. آن روز تا شب، گرسنه و تشنه،‌ نگران و پریشان بود. شب هر چه کرد نتوانست بخوابد. آخر با خوردن قرص خواب آور قوی به خواب رفت. ساعتی بعد با یک رویای ناراحت کننده از خواب پرید:

ده ببر سیاه، با چشم‌هائی در نگاه زرد و سرخ،‌ درحالیکه یک تابوت بزرگ از تنه‌ی سوخته‌ی درختی بر دوش داشتند، از در ورودی خانه‌ی عمو داخل شدند. چند دقیقه بعد،‌ همان تابوت بر دوش از خانه بیرون آمدند.

داخل تابوت،‌ جسم سنگینی تکان می‌خورد. روی آن با انبوه برگ‌های زرد و خشک پوشیده بود.

شب، هوا سیاه و تاریک، شهر خاموش و بی‌صدا. ببرهای سیاه، جلوی در خانه، همانگونه تابوت بر دوش ایستادند. توقف چند دقیقه طول کشید.

صدای طبل از جنگلهای دور شنیده شد. گُرُمب... گُرُمب... گُرُمب...‌ آنگاه راه افتادند.

ده ببر سیاه،‌ جنازه‌ای بر دوش،‌ بسوی جنگل رفتند.

صبح آرشیا، نگران و با اضطراب شدید، به خانه‌ی عمو آمد، و یک سره به حیاط...

جنازه ببر گوشه‌ی حیاط افتاده بود


غلامحسین غریب  آذرماه 1375