Wednesday, December 13, 2023

چهارشنبه های عزیز با غلامحسین غریب ، قهرمان واژه ها و نُت ها - هیوا مسیح

 

  

به بهانه ی نوزدهمین سالسوگ سفراستاد غلامحسین قریب گرکانی شاعر،نویسنده و موسیقیدان و نوازنده کلارینت.زادهٔ ۲ تیر ۱۳۰۲ تهران ،درگذشتهٔ ۲۳ آذر ۱۳۸۳.

از سمت نیلوفر ، خیابان آپادانا را می پیچیدی به سمت سیدخندان از آن سو‌ به خرمشهر و عباس آباد و از یک سو  به سمت نمازخانه ی بزرگ ، جایی که نه سه راه است نه چهار راه ، چند راه است هم به ناکجا، و هم به همکجایی ِهر رهگذر.اما برای من و اهل خانه قدیمی او و دوستان و شاگردانش، درست سر این گذر، کافی شاپ کوچکی بود و چهارشنبه ها ساعتی بود و لحظه یی بود که همه ی راه ها و رفتن به آنجا ختم میشد به دریای تجربه های شگفت مردی که به راستی  در این جهان غریب بود .اما آشنای همه . آنجا مطالعات و جست جوی ادبی  من با خاطرات او یکی میشد وقتی از گذشته ها میگفت. توگویی از افسانه ها میگفت توگویی از اساطیر می آمد. راست گفت  مرتضا حنانه یار دیرینه  او :

غریب عزیز من

آخرین نگاه ترا با خود آورده‌ام با او به یاد تو چه سرزمین‌های غریب را پیموده‌ایم و چه افسانه‌های گمشده را که یافته‌ایم....               

 مرتضی حنانه رُم دسامبر1955

 

...دیشب با نگاه تو آتش مقدس چهارشنبه آخر سال را در جنگل‌های روم برافروختم و خشم خدایان معابد روم را بر انگیختم .اگر بدانی که جنگل‌های روم چگونه آتش مهر پرستان را استقبال کردند برگهای چرب و خشکشان را در رهگذر حرارت زندگی بخشش نهادند و تا دم واپسین از سوختن امتناع نکردند.

به یاد تو و عید باستانی نوروز

مرتضی حنانه رُم 1955..

شگفتا که چهارشنبه های ما در چهارشنبه های حلقه ی دیگری از دوستان بزرگوار او هم جریان داشته.

در این چهارشنبه ها که دهه هشتاد را برایم پربارتر کرده بود یاران طلایی استاد غریب هم گهگاه می آمدند استاد موسیقی بی بدیل ملک اصلانیان عزیز، استاد علیرضا مشایخی ...چه شوروحالی بود در آن ساعات که مدرنیست های راستین دور یک میز کوچک جمع میشدند و من که غرق تازگی های آنها میشدم. بودن با غریب و دیگر دوستان اش سفر حقیقی من بود از خواندن درباره ی آنها و شنیدن از خود آنها. و خاطرات که انگار پایانی نداشت . سعادت آن داشتم که یادداشتهای او (در باره موسیقی شعر و هنر )، در قالب نامه هایی به آلاله!  را در روزنامه ایران آن سالها منتشر کنم. خاطره با او بسیار است . در دیدارهایمان  که گویی من عضوی از خانواده شده بودم ، همیشه سخن از نیما یوشیج بود چرا که آن سالها در شعر و زندگی نیما کار میکردم و چه خاطرات ناب که از نیما میگفت . نخستین دیدارهای صبحگاهی که با آقا نیما ، شراگیم را تا مدرسه همراهی می‌کردند ...دیدارهای ناب با سهراب سپهری فروغ فرخزاد مرتضی حنانه و این اسامی را پایانی نبود.

باری! آن چهارشنبه های عزیز راه به تاریخ و فرهنگ ما و جهان داشت.اما او در نهایت در این جهان غریب بود زیرا که نه در زمان خودش و نه بعد از آن کسی نتوانست به دنیای هردم تازگی ِ شعر ، داستان و موسیقی او راه یابد . او شبیه بودلر بود صد سال جلوتر از زمان خودش با ریشه هایی به عمق فرهنگ ایران و اساطیر.

او که به راستی بنیانگذار جریان خروس جنگی بود جریانی که خود تاسیس و بنیاد نهاد البته و بدون شک با یاری دوستان بزرگ اش چون جلیل ضیاپور ، حسن شیروانی و منوچهر شیبانی  و... ۱۳۲۸ و پس از انتشار پنج شماره مجله خروس جنگی تا ۱۳۲۹ که هوشنگ ایرانی از فرنگ برگشته به آنان پیوست و دورهٔ دوم نشریه و اعلام بیانیهٔ هنری انجمن خروس جنگی  با نام «سلاخ بلبل» منتشر شد . و به این ترتیب نیما یوشیج  و بزرگان نوآور دیگر را از تریبون مجله خروس جنگی هرچه بیشتر معرفی کرد . اصلا نام خروس جنگی ابداع غریب بود ، گویا همه غریبان آن روزگار با غلامحسین غریب ، آشنا شدند تا از غربت هم بکاهند. پس با انتشار مجله خروس جنگی. دامنه  شعر و هنر مدرن مرزهای هنر  وسعت یافت و اولین نمونه های هنر و شعر سوررئال و حتا پست مدرن غربی خاصه در اشعار هوشنگ ایرانی را در آثا منتشره می توان دید اگرچه ابتدا خروس جنگی جای نیما و سهراب و هدایت و دیگران بود .

 جهان غلامحسین غریب جز اندکی شباهت به جهان متخیل نیما یوشیج شبیه هیچ کس نبود. اگرچه دوستانش به نوعی ازجایی دیگر تاثیرگرفته بودند.

 

هوشنگ ایرانی وقتی وارد جرگه خروس جنگی ها شد که دوره دوم انتشار و فعالیت شان بود. او تحت تاثیر آشکار هنر و شعر فرنگ بود و با خود هنر دادایئست ها و سورئالیست ها را آورد. چه در شعر چه نقاشی هایش و نظر هنری ادبی اش .نهایت سهراب سپهری میرسید به والت ویتمن یا به نقاشی ها و فرهنگ ژاپن و فرانسه و البته بعدها کاشان خودش که تر و تازه بود ... اما غریب چه در شکست حماسه که ( بنیانگذار شعر منثور )بود و چه در داستان هایش که همه حماسه بود و اسطوره با ریشه های قوی در فولکلور ایران . چرا که همو‌ بنیانگذار نخستین جشن‌های رقص محلی در ایران هم بود .

برشی از :

بس کن افسانه سرا (شکست حماسه )

.... یک میلیون سال است که با افسانه های قشنگ مرا سرگرم کردی،تا با پشت خمیده،بارسنگین صدها هزاربت اندیشه را بردوش نگه دارم.یک میلیون سال است که ازسنگینی قوانین فریبای مرگ وحیات که چون حلقه های عظیم طلایی بر پیکرم آویخته ای،روی زمین دنیا می خزم و با چشمان نیمه باز،به رد پای این لولوی مسخره که به نام مرگ برایم ساخته ای می نگرم.

 دیگر کافی است.امروز می خواهم کمر راست کنم.می خواهم از این باربری ننگین،آزاد شوم.

آهای افسانه سرا؟

دیدی وحشی ها پیروز شدند.

دیدی چگونه این افسانه ی کهنسال، این تمدن اجسام،

همچنان رخت مندرسی از پیکرهای در بند مانده ی من فرو ریخت.

می دانم هزاران سال به این حماسه ی پرشور خندیده ای.

هزاران سال عربده ی پر غرور وحشیان را که از جنگل های گمنام

هستی برخاسته است با عشوه ی تمدن های تو خالی به ریشخند گرفته ای.

هزاران سال با مترسک های گوناگون،

که زاده ی یک دستگاه خداسازی،

زاده ی یک ترس پا برجای ارٍثی هستند،

مرا به خمیدن و خزیدن بر زمین دنیای بزرگ وادار کرده ای.

اما امروز تبرم را به دست گرفته ام.

تبری که تاریخ ندارد و برکناره تیغ بی حیایش افسانه ی آهنگران قدیم کنده نیست.

با خبر باش افسانه سرا!

تبر بی آزرم نبرد با مترسک ها را آغاز می کند.

و من از آن سوی این حصار فرتوت کهنسال پیام آزادی خود را می شنوم.

غلامحسین غریب دی ماه سال 1332...

 

ولی بی مهری اهل شعر و ادب و مجلات زرد هفته نامه یی مشهور آن زمان نگذاشتند صدای این هنرمندان به گوش ها برسد . همان مقاومت عظیم در برابر نیما در برابر غریبان به ویژه غلامحسین غریب هم بود . با این حال جریانی که غلامحسین غریب و هوشنگ ایرانی و دوستانش راه انداختند عاقبت در جایی دیگر بار داد اگرچه نه تنومند و متاسفانه از هم فرو پاشیده، شد دکتر رضابراهنی که پیش از شعرش با نظریه اش بیرون آمد و عاقبت توانست شاگردانی هم گرد آورد. و حالا دیگر دنیای اطراف ما پر از براهنی ها خروس جنگی ها هوشنگ ایرانی ها شده اگرچه شلمشوربایی در سفره ی شبکه های اجتماعی . عیبی هم ندارد بالاخره از دل این سردرگمی شعری ووو یکی سربه در خواهد آورد.

و او کسی نخواهد بود جز کسی که پشتوانه ی از حافظ تا امروز را بر دوش جان دارد . همچون نیما یوشیج همچون غلامحسین غریب .

 از تک ضربه های دهل :

....ولي ديگر زورتان به آفرينش نمي‌رسد

و مي‌بينید كه دژ فرزند آفتاب،

با صلابت بر كوه ساران بلند ايستاده است.

او،نگاه و خنده زن را

براي ما، براي نسل‌هاي جوان و جوان‌تر

براي تاريخ و انسان نگاهداري كرده است.

و مي‌بينيد كه يك شكارچي

كه از دنياي باستان حركت كرده،

به جهان آينده مي رود بر سر راهش بر قله های کوه،

با دژ، رو در روي مي شود.

دختر آفتاب لبخند مي زند و مي‌گويد:

شكارچي!

از كدام دنيا آمده‌اي؟ از كدام شهر، كدام كشور؟

آیا در آنجا هنوز زن را نیاز دارند؟

ناگزیر سخن گفتم:

زن به فراموشی سپرده شد و مرد .......

شیرین خندید و گفت:و مرد تنها راه بیابان پیش گرفت

اما شکارچی !

این دِژ جای گاه و معبد شاهین است

آن دختران،که آزادگی و سرفرازی شاهین گرفته اند

بر این بلند کوه،در این دِژ به نیایش خدای مِهر می آیند.

اکنون بمان،مهمان کوه باش امشب،شب نیایش شاهین ها است..

 

باری! از غلامحسین غریب آثار منتشر نشده ی زیادی در دست است که به همت فرزندانش به ویژه کرشمه غریب که خود استاد پیانو است، طی سالها گردآوری تایپ و آماده سازی (برای کتاب )شده است . اما بی مهری های ناشران و روزگار عجیب هربار انتشار آنها را به تعویق انداخت ، عصر کرونا هم براین جفا افزود تا امروز که غربت او کامل تر شده انگار. من به سهم خودم با ناشران زیادی از جمله ناشران خودم انتشارات نگاه ، نیلوفر  مروارید وو صحبت کردم‌ ، فقط جناب حسن زاده نشر مروارید پذیرفت نشستی داشته باشیم که شد اما بعد از مدتی به هر دلیل  نامراد او هم پس کشید. ناشران جوانی به سراغش آمدند و از آنها یکی همت کرد و تا مجوز رفت و اما عصر کرونا آغاز شد و هزار بهانه دیگر و همچنان رشته یی از جواهرات شعر،  داستان ، نامه ها و یادداشتهای او در پستوی فراموشی باقی مانده است. شاید این سال سال سرآغاز انتشار آثار ارزشمند غلامحسین غریب شد کسی چه میداند شاید ناشری تازه بین ، پا پیش نهاد .

برشی از:

حمله ماران  به شهر اسواران :

به روایت افسانه‌ها و اساطیر، شهر اسواران پیش از حمله مار شهر آبادی بوده است. سرزمینی با تمدنی دیر بنیاد، فرهنگی به ژرفی و پهناوری اقیانوس‌ها، و زنان و مردانی که دو هزار سال عمر کرده‌بودند.زندگی آنها از روی زین اسب آغاز شده و به پرواز در آسمانها رسیده بود.اما یک روز مارها به سرکردگی اژدها حمله کردند. با دم زهرآگینشان آن شهر آباد بزرگ را به ویرانی کشیدند.

گفتم به روایت افسانه‌ها و اساطیر، چون تاریخ را مارها زیر و ِزبَر کردند و ما امروز نمی دانیم که حمله مار به شهر اسواران چه زمانی روی داده است .....

هیوا مسیح

 درباره غلامحسین غریب بنگرید به

http://Khorousjangy.blogfa.com

وبلاگ و سایت

Khorousjangy.blogspot.com

ویژه نامه غلامحسین غریب در مجله  تخصصی شعر گوهران .

Friday, June 23, 2023

صدمین زادروز استاد غلامحسین غریب خجسته باد


 

تک ضربه های دُهُل

در دامنه‌هاي كوهسار

پي شكار مي‌گشتم

در بلند‌ترين قله ، دژي ديدم

زيبا، پرنگار،ديوارهاي پُر، استخوان‌دار،استوار و نجيب..

شكار را رها كردم  بلندی های كوه را پيش گرفتم.

تنها بودم،در كوهسار تنها

و روياروي دژي تنها.

************

بر عكس راه‌ها  که شناخته بودم راه اين دِژ سخت نبود

آسان، مهربان با صخره‌هاي نرم چنان مخمل.

پيش رفتم، نزديكتر شدم شگفت:

اين دژ چگونه دژي است؟ تنديس،‌ پيكر يك دختر

اما نه دختري از مهتاب (پرداخته غزل)

شايد كه دخترِ الهه آفتاب با دستهاي و پاهاي قهرمان

افسانه‌گو و فراهم.

پيش‌تر رفتم: نگاه كردم ....ساقي نبود و نه دلبر و دلارام

دژ بود، فرمانرواي كوه ،پناهگاه جنگ‌آوران و سواران

محو در نگاه و تماشا زمان را از یاد بُردم

*****

شب در رسید.تاریک شد یک لحظه چشم های دِژ بدرخشید

بیدار،زنده،گرم،مهربان، نگاه کرد.

این چشمهای سنگ نبود و نه چشمان شهر و ابادی

و نه چشمان دختران فرهنگ و تمدن

این،چشمهای زن بود آن موجود گمشده

که قانون شهرها  شبیهَش را از پارچه ساخته است.

*****************

زن را شناخته بودم اما در افسانه و داستان

چشم زنان شهر نگاه نداشت و نه لبهاشان خنده و سخن،

سخن و خنده زن،از ترس گریخته بود ونگاه از چشمهایش.

در زمانه ی من ،نگاه فقط حق مردان بود.

ولی آیا این زمانه ی من بود؟

ترانه های سیاه ،شعرهای ناله ،هنر دریوزگی و گدایی ،سخن سرایی طبل

بیهوده نیست که دِژ، فرزند آفتاب،این قهرمان

در کوه ها جای گرفته

نه راه مي رود، نه مي‌نشيند، نه سخن مي‌گويد

تنها نگاه «همان نگاه گمشده زن»

خدا زن را آفريد چرا كه آفرينش ناقص بود و نارسا

اكنون شما:به موجب كدام رسم، كدام آئين «زن را حذف مي‌كنيد؟»

با كدام حق آفرينش زيبا را

اينسان تباه و زشت مي سازيد؟

* * * * * *

ولي ديگر زورتان به آفرينش نمي‌رسد

و مي‌بينید كه دژ فرزند آفتاب،

با صلابت بر كوه ساران بلند ايستاده است.

او،نگاه و خنده زن را

براي ما، براي نسل‌هاي جوان و جوان‌تر

براي تاريخ و انسان نگاهداري كرده است.

و مي‌بينيد كه يك شكارچي

كه از دنياي باستان حركت كرده،

به جهان آينده مي رود بر سر راهش بر قله های کوه،

با دژ، رو در روي مي شود.

دختر آفتاب لبخند مي زند و مي‌گويد:

شكارچي!

از كدام دنيا آمده‌اي؟ از كدام شهر، كدام كشور؟

آیا در آنجا هنوز زن را نیاز دارند؟

ناگزیر سخن گفتم:

زن به فراموشی سپرده شد و مرد .......

شیرین خندید و گفت:و مرد تنها راه بیابان پیش گرفت

اما شکارچی !

این دِژ جای گاه و معبد شاهین است

آن دختران،که آزادگی و سرفرازی شاهین گرفته اند

بر این بلند کوه،در این دِژ به نیایش خدای مِهر می آیند.

اکنون بمان،مهمان کوه باش امشب،شب نیایش شاهین ها است.

****************

نیم شب

تک ضربه های دُهُل در تاریکی و سکوت کوه صدا کرد

دروازه های حماسه باز شد درون دِژ در آذرخش درخشید

شاهین ها آمدند :

" دختران قبایل و قومها

"کُرد و بلوچ و لُر

"دختران سواحل

"دختران بنادر و دشت ها

"دختران فارس و خراسان

"آذری ،طبرستانی و دیلمی

پوشش آنها

رختی شبیه زره با رنگهای تُند زرد و طلایی

چکمه پوش و کمر بسته ،در دستشان گل نرگس

بهر نثار به پای خدای مهر

دست در دست هم

برگرد آتش حلقه زدند

تك ضربه‌هاي دُهُل

يك‌بند، يكنواخت صدا مي كرد

به فرمان خداي مهر

آتش زبان گشود وگفت:

دختر آفتاب!‌ گاه نيايش است

* * * * * * * * *

چشمان دختر آفتاب درخشيد

نگاه كرد شاهين‌ها را

دختران قوم‌ها و قبايل سرزمين كهن را

آنگاه سخن آغاز كرد:

«درود شاهين‌ها

«درود پيام‌آوران اميد و شادي!

«امشب

«در برابر آتش سوگند ياد مي كنيم

«كه نگاه، سخن و خنده‌ي زن را

«به كشورها و شهرهاي ايران زمين

«باز گردانيم.

شاهين‌ها !ما دو هزار سال زيسته‌ايم

در راه سرفرازي، شكوه و سالاري جنگيده‌ايم.

پيروز بوده‌ايم. شكست خورده‌ايم

اما هرگز ندبه و زاري نكرده‌ايم

امروز... چرا بايد سياه بپوشيم و گريه كنيم

شادي و مهررا وسرفرازي و بزرگي را

به خاك بسپاريم؟

شاهین ها سوگند یاد می کنیم

************

این لحظه نگاه دختر آفتاب درخشید

در سوی های دِژ گردید

مرا که شگفت زده و در اندیشه  کنارِ دِژ به تماشا ایستاده بودم

یافت و گفت:شکارچی !

شاهین ها با تاریخ پیمان بسته اند.

اکنون در برابر آتش

در پیشگاهِ خدای مِهر

بر استواری این پیمان

سوگند یاد می کنند

**************

نیایش آغاز شد،شاهین ها خواندند:

اهورامزدا

خدای پاکان و پاک دینان

پروردگار راستی و دوستی!

از شهرهای دور

از پشت کوه ها و کویرها رسیده ایم

و در این دِژ

«جایگاه زیست الهه آفتاب»

به نیایش نشسته ایم

تو را سپاس می گوییم که هنوز زنده ایم شاهینیم

می توانیم بر صحراها،کوهها و دریاهای سرزمین پهلوانان بال بگشاییم.

سرود یزدانی انسانیت و مهر را همان سرود که هزاران سال

بر سرآغاز دفتر تمدن انسان درخشیده است بسراییم.

اهورا مزدا !

خداي نيكي و نيك پنداري !

نگاه كن !

ببين چگونه در جهان هرزه امروز زن به فراموشي سپرده شده

ببين كه بلاي تمدن با جان انسان چه مي‌كند

اهورامزدا !

خداي راستي و سرافرازي جهان به خنده زن نياز دارد

و هم فرزندان و نوادگان ما.

تو را سپاس می گوییم که هنوز شاهینیم

"پرنده گسترده بال فضاها و كوه‌ها"

و نه كنيزِ بي‌سرنوشتِ جباران شرق و غرب

 * * * * * * * * * *

اهورامزدا! پناهگاه، پدر!

ما را ياري كن تا در پيماني كه با تاريخ بسته‌ايم كامياب شويم.

_______

نيايش پايان يافت. صبح شد شاهين‌ها براي رفتن آماده شدند

همراه با تك ضربه‌هاي دُهُل راه افتادند.

رفتند، در خم كوه‌ها و گردنه‌ها

از نظر ناپديد شدند

********************

تنها شديم، من ماندم  و دژ

"شاهين،‌ دختر الهه آفتاب "

مرا كه خاموش و شگفت ‌‌زده گوشه‌اي افتاده بودم يافت و گفت:

شکارچی اکنون بگو از کدام دیار میآیی ایا ایرانشهر را می شناسی؟

آن سرزمین جاودان

زادگاه و ارامگاه فرزانگان و دانایان را دیده ای؟

کلام آشنایش مرا از بیگانگی و شگفتی باز آورد گفتم:

از شهری با همین نام آمده ام ولی امروز دیگر نام ندارد

خوب است بدانی دِژ بزرگوار! الهه آفتاب

که منم شکارچی نیستم  شاید مسافری

که از دوران باستان راه افتاده به جهان آینده می رود

تنها هستم

در راه پیمایی بر بزرگراه تاریخ

به یاری یک شاهین نیاز دارم.

*************

ناگهان و در چند لحظه دِژ تغییر شکل داد و جان یافت .

زنده شد سالار دختری،بالا بلند،رسا و رسیده

چشمهایش نشانه ی شاهین

نزدیک شد و نزدیکتر

دستهایم را که اثر غربت و تنهایی قرون

بر آنها نوشته شده بود به دست گرفت

شیرین و آشنا خندید و گفت:

در صدایت آهنگ حماسه می شنوم

دیگر تنها نیستی در بزرگراه بی نهایت تاریخ

من .........

همراه و در کنار تو هستم.

پایان

استاد غلامحسین غریب تابستان1365