تک ضربه های دُهُل
در دامنههاي كوهسار
پي شكار ميگشتم
در بلندترين قله ، دژي ديدم
زيبا، پرنگار،ديوارهاي پُر، استخواندار،استوار و نجيب..
شكار را رها كردم بلندی های كوه را پيش گرفتم.
تنها بودم،در كوهسار تنها
و روياروي دژي تنها.
************
بر عكس راهها که شناخته بودم راه اين دِژ سخت نبود
آسان، مهربان با صخرههاي نرم چنان مخمل.
پيش رفتم، نزديكتر شدم شگفت:
اين دژ چگونه دژي است؟ تنديس، پيكر يك دختر
اما نه دختري از مهتاب (پرداخته غزل)
شايد كه دخترِ الهه آفتاب با دستهاي و پاهاي قهرمان
افسانهگو و فراهم.
پيشتر رفتم: نگاه كردم ....ساقي نبود و نه دلبر و دلارام
دژ بود، فرمانرواي كوه ،پناهگاه جنگآوران و سواران
محو در نگاه و تماشا زمان را از یاد بُردم
*****
شب در رسید.تاریک شد یک لحظه چشم های دِژ بدرخشید
بیدار،زنده،گرم،مهربان، نگاه کرد.
این چشمهای سنگ نبود و نه چشمان شهر و ابادی
و نه چشمان دختران فرهنگ و تمدن
این،چشمهای زن بود آن موجود گمشده
که قانون شهرها شبیهَش را از پارچه ساخته است.
*****************
زن را شناخته بودم اما در افسانه و داستان
چشم زنان شهر نگاه نداشت و نه لبهاشان خنده و سخن،
سخن و خنده زن،از ترس گریخته بود ونگاه از چشمهایش.
در زمانه ی من ،نگاه فقط حق مردان بود.
ولی آیا این زمانه ی من بود؟
ترانه های سیاه ،شعرهای ناله ،هنر دریوزگی و گدایی ،سخن سرایی طبل
بیهوده نیست که دِژ، فرزند آفتاب،این قهرمان
در کوه ها جای گرفته
نه راه مي رود، نه مينشيند، نه سخن ميگويد
تنها نگاه «همان نگاه گمشده زن»
خدا زن را آفريد چرا كه آفرينش ناقص بود و نارسا
اكنون شما:به موجب كدام رسم، كدام آئين «زن را حذف ميكنيد؟»
با كدام حق آفرينش زيبا را
اينسان تباه و زشت مي سازيد؟
* * * * * *
ولي ديگر زورتان به آفرينش نميرسد
و ميبينید كه دژ فرزند آفتاب،
با صلابت بر كوه ساران بلند ايستاده است.
او،نگاه و خنده زن را
براي ما، براي نسلهاي جوان و جوانتر
براي تاريخ و انسان نگاهداري كرده است.
و ميبينيد كه يك شكارچي
كه از دنياي باستان حركت كرده،
به جهان آينده مي رود بر سر راهش بر قله های کوه،
با دژ، رو در روي مي شود.
دختر آفتاب لبخند مي زند و ميگويد:
شكارچي!
از كدام دنيا آمدهاي؟ از كدام شهر، كدام كشور؟
آیا در آنجا هنوز زن را نیاز دارند؟
ناگزیر سخن گفتم:
زن به فراموشی سپرده شد و مرد .......
شیرین خندید و گفت:و مرد تنها راه بیابان پیش گرفت
اما شکارچی !
این دِژ جای گاه و معبد شاهین است
آن دختران،که آزادگی و سرفرازی شاهین گرفته اند
بر این بلند کوه،در این دِژ به نیایش خدای مِهر می آیند.
اکنون بمان،مهمان کوه باش امشب،شب نیایش شاهین ها است.
****************
نیم شب
تک ضربه های دُهُل در تاریکی و سکوت کوه صدا کرد
دروازه های حماسه باز شد درون دِژ در آذرخش درخشید
شاهین ها آمدند :
" دختران قبایل و قومها
"کُرد و بلوچ و لُر
"دختران سواحل
"دختران بنادر و دشت ها
"دختران فارس و خراسان
"آذری ،طبرستانی و دیلمی
پوشش آنها
رختی شبیه زره با رنگهای تُند زرد و طلایی
چکمه پوش و کمر بسته ،در دستشان گل نرگس
بهر نثار به پای خدای مهر
دست در دست هم
برگرد آتش حلقه زدند
تك ضربههاي دُهُل
يكبند، يكنواخت صدا مي كرد
به فرمان خداي مهر
آتش زبان گشود وگفت:
دختر آفتاب! گاه نيايش است
* * * * * * * * *
چشمان دختر آفتاب درخشيد
نگاه كرد شاهينها را
دختران قومها و قبايل سرزمين كهن را
آنگاه سخن آغاز كرد:
«درود شاهينها
«درود پيامآوران اميد و شادي!
«امشب
«در برابر آتش سوگند ياد مي كنيم
«كه نگاه، سخن و خندهي زن را
«به كشورها و شهرهاي ايران زمين
«باز گردانيم.
شاهينها !ما دو هزار سال زيستهايم
در راه سرفرازي، شكوه و سالاري جنگيدهايم.
پيروز بودهايم. شكست خوردهايم
اما هرگز ندبه و زاري نكردهايم
امروز... چرا بايد سياه بپوشيم و گريه كنيم
شادي و مهررا وسرفرازي و بزرگي را
به خاك بسپاريم؟
شاهین ها سوگند یاد می کنیم
************
این لحظه نگاه دختر آفتاب درخشید
در سوی های دِژ گردید
مرا که شگفت زده و در اندیشه کنارِ دِژ به تماشا ایستاده بودم
یافت و گفت:شکارچی !
شاهین ها با تاریخ پیمان بسته اند.
اکنون در برابر آتش
در پیشگاهِ خدای مِهر
بر استواری این پیمان
سوگند یاد می کنند
**************
نیایش آغاز شد،شاهین ها خواندند:
اهورامزدا
خدای پاکان و پاک دینان
پروردگار راستی و دوستی!
از شهرهای دور
از پشت کوه ها و کویرها رسیده ایم
و در این دِژ
«جایگاه زیست الهه آفتاب»
به نیایش نشسته ایم
تو را سپاس می گوییم که هنوز زنده ایم شاهینیم
می توانیم بر صحراها،کوهها و دریاهای سرزمین پهلوانان بال بگشاییم.
سرود یزدانی انسانیت و مهر را همان سرود که هزاران سال
بر سرآغاز دفتر تمدن انسان درخشیده است بسراییم.
اهورا مزدا !
خداي نيكي و نيك پنداري !
نگاه كن !
ببين چگونه در جهان هرزه امروز زن به فراموشي سپرده شده
ببين كه بلاي تمدن با جان انسان چه ميكند
اهورامزدا !
خداي راستي و سرافرازي جهان به خنده زن نياز دارد
و هم فرزندان و نوادگان ما.
تو را سپاس می گوییم که هنوز شاهینیم
"پرنده گسترده بال فضاها و كوهها"
و نه كنيزِ بيسرنوشتِ جباران شرق و غرب
* * * * * * * * * *
اهورامزدا! پناهگاه، پدر!
ما را ياري كن تا در پيماني كه با تاريخ بستهايم كامياب شويم.
_______
نيايش پايان يافت. صبح شد شاهينها براي رفتن آماده شدند
همراه با تك ضربههاي دُهُل راه افتادند.
رفتند، در خم كوهها و گردنهها
از نظر ناپديد شدند
********************
تنها شديم، من ماندم و دژ
"شاهين، دختر الهه آفتاب "
مرا كه خاموش و شگفت زده گوشهاي افتاده بودم يافت و گفت:
شکارچی اکنون بگو از کدام دیار میآیی ایا ایرانشهر را می شناسی؟
آن سرزمین جاودان
زادگاه و ارامگاه فرزانگان و دانایان را دیده ای؟
کلام آشنایش مرا از بیگانگی و شگفتی باز آورد گفتم:
از شهری با همین نام آمده ام ولی امروز دیگر نام ندارد
خوب است بدانی دِژ بزرگوار! الهه آفتاب
که منم شکارچی نیستم شاید مسافری
که از دوران باستان راه افتاده به جهان آینده می رود
تنها هستم
در راه پیمایی بر بزرگراه تاریخ
به یاری یک شاهین نیاز دارم.
*************
ناگهان و در چند لحظه دِژ تغییر شکل داد و جان یافت .
زنده شد سالار دختری،بالا بلند،رسا و رسیده
چشمهایش نشانه ی شاهین
نزدیک شد و نزدیکتر
دستهایم را که اثر غربت و تنهایی قرون
بر آنها نوشته شده بود به دست گرفت
شیرین و آشنا خندید و گفت:
در صدایت آهنگ حماسه می شنوم
دیگر تنها نیستی در بزرگراه بی نهایت تاریخ
من .........
همراه و در کنار تو هستم.
پایان
استاد غلامحسین غریب تابستان1365