Saturday, May 27, 2023

حمله مارها به شهر اسواران – استاد غلامحسین غریب 1366

 به روایت افسانه‌ها و اساطیر، شهر اسواران پیش از حمله مار شهر آبادی بوده است. سرزمینی با تمدنی دیر بنیاد، فرهنگی به ژرفی و پهناوری اقیانوس‌ها، و زنان و مردانی که دو هزار سال عمر کرده‌بودند.

زندگی آنها از روی زین اسب آغاز شده و به پرواز در آسمانها رسیده بود.اما یک روزمارها به سرکردگی اژدها حمله کردند. با دم زهرآگینشان آن شهر آباد بزرگ را به ویرانی کشیدند.

گفتم به روایت افسانه‌ها و اساطیر، چون تاریخ را مارها زیر و ِزبَر کردند و ما امروز نمی دانیم که حمله مار به شهر اسواران چه زمانی روی داده است.

صد سال، هزار سال، ده‌هزار سال پیش یا همین دیروز؟ برای این ‌است که ناگزیر از افسانه و اساطیر کمک می‌گیریم. کار دشواری است. اما چاره‌ای هم نیست. به‌هر حال ما باید سرگذشت شهر اسواران و مردمش و تمدن دیربنیادش را که در این فاجعه هولناک به تباهی کشیده شده، برای آگاهی و عبرت آینده گان به یادگار بگذاریم.

بطوری‌که از قصه‌ها و َمتل‌ها بر می آید، شهر اسواران با دشت‌ها، کوه‌ها و جنگل ها ‌دارای خاکی پر بار و هوایی خوش بوده است. مردم این شهر در دوران عمر دوهزار ساله شان با تحمل رنجها و مصیبت‌های روزگاران، خودشان را زنده نگه داشته بودند و سر زمینشان را آباد.در طوفان‌های مهیب تاریخ نگذاشته  بودند چراغ فرهنگشان خاموش شود.

دوران فرمانروایی و عظمتشان در غبار گذشته محو شده بود. بعد از آن طعم تلخ قرن‌ها زبونی و درماندگی را چشیده بودند و این آخری‌ها- یعنی پیش از آن‌‌که مارها حمله کنند تازه داشتند کمر راست می‌کردند. در کتاب بزرگ فرهنگ جهانی، نام آنها و سر زمینشان در دوران جدید مطرح می‌شد.

در آن روزها هیچکس آگاه نبود که در غارها و مغاک‌های زیر زمینی،مارهایی سهمگین و خطرناک لانه کرده‌اند. روی زمین، در تمام ساعت‌های روز و شب – گرچه شب وجود نداشت. آنها با کوشش و تلاش شب را مغلوب کرده بودند. همه روز بود و روشنایی- مردم کار می کردند و شاد می‌زیستند. حرمت و اعتبار شهر اسواران را که قرنها به فراموشی سپرده شده بود، از نو در یادها زنده می‌کردند. خبر نداشتند که به زودی هجوم ویران‌کننده مار آغاز خواهد شد.

در سال‌‌های آخر،درست روز‌ها یی که مردم این شهر تولد جدیدشان را در دفتر روزگار ثبت می کردند اینک، جَسته گریخته، خبرهایی از مار بگونه ای مرموز و پنهانی شایع شد.

یک روز مار بزرگی جرأت کرد از ویرانه های گورستانی قدیمی بیرون آمد، سر وحشتناکش را بالا گرفت و مقداری از زهر کشنده‌اش را به بعضی مناطق سر سبز شهر اسواران پاشید. ترشح زهر، در اندک زمانی مردم آن مناطق را به یک بیماری مرموز ناشناخته مبتلا ساخت بیماران بی اختیار و بی اراده، نشانه‌ها و مظاهر زندگی جدید را به ‌دور می‌ریختند، عاشقانه و از خود گذشته، در جستجوی مار به سوی کوره‌ها و ویرانه‌ها می‌دویدند. خبرهای شگفتی‌آور روز به روز گسترش می‌یافت. کم کم مارها جسارت یافتند. هر چندگاه یکبار در یک گوشه شهر ماری از ژرفای زمین بیرون می‌آمد. دزدانه و پنهانی مقداری زهر به اطراف می‌پراکند و تا مردم خبردار می‌شدند، دوباره به‌زیر طبقات خاک فرو می‌رفت.

وقتی بیماری ناشی از سم‌مار به چندین کوی و محله شهر سرایت کرد، خردمندان قوم به هوشیاری در یافتند که خطر نزدیک است. آنگاه از راه‌های گوناگون مردم را از خطر مسمومیت که در اثر ترشح زهر به مغز های آنان ‌بوجود می‌آید بر حذر داشتند. به آنها گفتند: بهوش باشید! اگر مار حمله کند و زهر بپاشد، به زودی شهر اسواران با تمام عظمت و شکوهش به مغاک سیاه خزندگان تبدیل خواهد شد.

اما همان روز‌ها کسانی هم در شهر دیده شدند که نشان مار بر دست ها ، صورت و لباسشان نصب شده‌ بود.این‌ها می‌گفتند: نه... خردمندان در اشتباهند. مار جانور مقدسی است وجودش سبب آبادی و برکت است و چه بسا که این زهر همان کیمیای سعادت باشد که ما را به زندگی جاودانی برساند.در این میان چند نفر از خردمندان هم در آمدند و گفتن: بله... درست است. مار هیچ‌گونه خطر و زیانی ندارد و اصلاً کدام آبادی؟ کدام فرهنگ؟ آبادی و فرهنگی که نشان مار نداشته باشد پوچ است. به درد نمی‌خورد.

- بعدها دانسته شد که این خردمندان هم در اثر ترشح زهر مسموم شده بودند. این گفت‌وگوها کم کم به جدال بین گروه‌های مردم شهر اسواران کشیده شد.

آنها که حمله مار را لازم و وسیله دستیابی به زندگی جاوید می دانستند و آن دیگران که از راه تجربه و آگاهی دریافته بودند که  حمله مار بلای اهریمنی است ،از سوی دیگر، روز به روز بر شمار بیمارانی که نشان مار بر پیکر داشتند افزوده‌می‌شد.

هر روز یک مار در یکی از میدان های شهر زهر می‌پاشید. فردای آن روز میدان پهناور با تمام چمن زارها، گل‌ها، فواره ها و ساختمان‌های عظیم و با شکوهش به مکانی متروک و غرقه در خاکستر و غبار دگرگون شده بود.

وحشت و اضطراب آنچنان مردم شهر را در برگرفت که هیچکس یارای رویارویی با مار را نداشت. زهری که سال‌های سال در بُن دندان‌های مار متراکم شده بود، چنان با شدت فوران می‌زد که هر قطره‌اش در یک لحظه خون انسان‌سالمی را از جریان می‌انداخت.

بعضی نیمه‌شب‌ها، در دل تاریکی، صدای خُرخُر اژدها از اعماق زمین به گوش می‌رسید. مردم سراسیمه و وحشت زده درهای خانه‌ها را می‌کوفتند و از هم می‌پرسیدند: تو هم صدا رو شنیدی ؟میگن صدای خُرخُر اژدها است.

خردمندانی که مسموم نشده بودند شگفت زده و سر در گم می‌گفتند: چطور چنین چیزی ممکن است. اژدها یک جانور افسانه‌ای است. امروز ما  در دوران علم زندگی می‌کنیم تنها معیار، دانش و واقعیت است.

بله... درست است، اژدها یک جانور افسانه‌ایست. ولی ما هم از زبان افسانه و اساطیر سخن می‌گوییم. همین افسانه‌ها می گویند در چند هزار سال پیش. اژدها ظهور کرد آتش و زهر که بمانند شطی خروشان از او جاری بود تمام سرزمین‌اسواران را آلوده ساخت. صدها هزار مردم شهر از ترس دم زهر‌آگین او گریختند، به قلل کوه‌ها پناه بردند.

تا این‌که پهلوانی از تبار ایزدان اژدها را به ضرب گُرز از پای درآورد و جسد نیم جانش را بر ستیغ کوهستان ناشناخته به بند کشید. باز هم اسطوره‌ها گفته‌اند این جانور در روز گاران آینده روزی طلسم را خواهد شکست و از نو بر مردم شهر اسوران خروج خواهد کرد.

شاید امروز همان روز باشد و شاید این اژدها- که نیمه شبها خُرخُر و حشتناکش از اعماق زمین شنیده می‌شود- همان جانوری باشد که در افسانه‌ها از آن یاد شده است.

به هر حال شهر اسواران مورد تهدید مار قرار گرفته است. مردم کم و بیش دریافته‌اند که این تهدید ویران کننده و بسیار هم جدی است. مار به هیچ موجود زنده‌ای رحم نمی‌کند. طبیعت این جانورپراکندگی زهر و مرگ است.به فکر چاره برآمدند اما راه نجاتی به چشم نمی خورد.مغزها از کار افتاده بود ،اندیشه‌ها فلج شده بود. به نظر می‌رسید زهر کار خودش را کرده است.

مردم شهر غیر از یک گروه انگشت شمار همه بر پیکرهاشان نشان مار نصب کرده بودند.اکنون دیگر مارهای عظیم بدون بیم و هراس از لانه‌های زیر زمینی بیرون آمده با گستاخی و بی پروایی در میدان‌های شهر به پراکندن زهر مشغول بودند.

یک خردمند جهانگرد که آن روزها گذارش به شهر اسوران افتاده و این شهر آباد پر شکوه را در دوران زیبایی و سربلندی‌اش دیده بود، در نوشته‌ای با اندوه بسیار از آن یاد می کند و می‌گوید:

" تمام مردم شهر اسوران به فلج فکری مبتلا شده‌اند، هیچ‌کس از گزند زهر مصون نمانده‌است. زن و مرد و پیر و جوان؛ خردمند و بی خرد همه مسمومند. مسمومیت به گونه ای همگانی شده است که سلامت اندیشه و عقل در این سرزمین باعث ننگ و بدنامی است کوشش و تلاش بیهوده است. برایشان کاری نمی‌شد کرد. چون این یک بیماری افسانه‌ای ست. دانش پزشکی.در هیچ نقطه‌ای از جهان با چنین بیماری‌مرموزی برخورد نکرده که پادزهری برای آن کشف کرده باشد... "

اما پیران و خردمندان قوم در نشست بی سرانجامی که به همین منظور به پا کرده بودند گفتند: «چرا... پادزهر وجود دارد و آن به نقل افسانه‌ها، همان ضربه‌های گُرز یَلان و پهلوانان است».

نشست خردمندان برای در امان بودن از دید چشمهای حیله‌گر مار، در دامنه کوهساری سخت تشکیل شد.خردمندانی که هنوز به‌ فلج فکری دچار نشده بودند از گوشه و کنار سرزمین اسواران گرد آمدند تا شاید برای پیش‌گیری از حمله مار تدبیری بیندیشند.

اینان کسانی بودند که مار را می‌شناختند.از افسانه‌ها و اساطیر آگاهی داشتند.می‌دانستند که اگر اژدها طلسم را بشکند و مارها به سرکردگی او حمله کنند چه رگبار مصیبتی بر شهر اسواران فرود خواهد آمد. این نشست با شرکت گروه بزرگی از مردان خرد و اندیشه سه شبانه‌ روز بر پا بود.فکر کردند، حرف زدند، مشورت کردند و از کتابها، داستانها و قصه‌ها یاری جستند، اما راه به جایی نبردند.در کهن‌ترین افسانه‌ها هم به رویدادی شبیه حمله مار اشاره‌ای وجود نداشت.اندیشمندان و خردمندان نا‌امید شدند.می‌دیدند کوشش‌ها و جانفشانی‌ها که برای روشن نگهداشتن چراغ فرهنگ وزندگی سرزمین اسواران به کار رفته این‌چنین بر باد می‌رود. توان هر گونه تصمیمی از آنان سلب شده بود.

در اوج اضطراب و سرگشتگی آنها یک نظر مورد پذیرش همگان قرار گرفت. اینکه سرگذشت شهر اسواران در دوران جدید و تباه شدن شکوه و عظمت دیر بنیادش را در حمله مارها بر قطعه پوستی بنویسند. همچنین تلاشهای نافرجامی را که برای یافتن راه رهایی به کار برده‌اند در این پوست نوشته ثبت کنند و آن را در غاری بر ستیغ کوهستان پنهان سازند.

آنها می‌دانستند پس از این حمله دیگر تاریخی وجود نخواهد داشت.می‌دانستند نسلهای آینده ی شهر اسواران، برای شناخت نسب و هویت خویش ناگزیر به افسانه‌ها و اساطیر روی خواهند آورد.

در آخرین لحظه‌ها که نشست پایان می‌یافت ناگهان صدائی از بلندیهای کوه شنیده شد.

همراه با صدا، پیکر یک انسان، بلند قامت و رشید از پس  صخره‌ها پدیدار گشت و به سوی آنها آمد. با صدای رسا بانگ زد: نه... هنوز پایان نیافته است، یک راه دیگر وجود دارد به‌شنیدن صدا، خردمندان در جای خود بی‌حرکت ماندند. او نزدیک شد، با گفتن درودی گرم و آشنا بر فراز صخره‌ای ایستاد.

مردی بود به سیاهی دهقانان. با قدی بلند، سینه‌ای گشاده و پاهایی استوار. در دستهای نیرومندش چوبدستی بلند می‌چرخید. چهره‌اش که بسیار جوان به ‌نظر می‌رسید به رنگ مس بود. چشمانی درشت و سیاه در این صورت مسین می‌درخشیدند نگاهش تند و فرمان‌روا که هر جنبش و صدائی را وادار به خاموشی می‌کرد. قبای چرمین به ‌تن داشت و یک شال پهن سفید، سفت و محکم رویش بسته بود. همانگونه که خردمندان خاموش و شگفت‌زده او را می‌نگریستند، به سخن آمد. با صدائی متین و زنگ‌دار که انگار از متن افسانه‌ها برمی‌خاست گفت:

من از دودمان دهقانانم. نه خردمندم، نه هنرمندم نه اندیشمند.

 دهقان به‌دنیا آمده‌ام. دهقان زیسته‌ام و دهقان هم خواهم زیست.

 دو هزار سال زندگی کرده‌ام، خانه من این کوهسار است.

تا این کوه هست من زنده‌ام و تا من زنده‌ام شهر اسواران باید زنده بماند.

سخنان دهقان، با صدائی که از عمق افسانه‌ها بر می‌خاست، خردمندان را کمی دلگرم ساخت.

بعضی از آنان او را می‌شناختند. با سرگذشت دو هزار سال زندگی پر فراز و نشیبش آشنا بودند. از میان گروه یک نفر در پاسخ او گفت:مرد دهقان! حمله مار نزدیک است بخش عظیمی از مردم نشان مار بر پیکر نصب کرده‌اند. مارها با نیشهای وحشت‌انگیز،از اعماق زمین بیرون آمده در کمال گستاخی به پراکندن زهر مشغول‌اند.

ترس و اضطراب زنان و مردان خرد و تدبیر را سردرگم ساخته است.هر چه می‌اندیشیم و جستجو می‌کنیم، راه چاره‌ای پدیدار نیست.

ابر خاکستری اندوه چهره مسن دهقان را پوشاند چشمهایش در خشم شعله‌ور شدند صدای بم فرمانروایش به‌مانند بانگ ازلی در کوهسار پیچید:

تنها یک راه وجود دارد... ضربه‌های گُرزداران و پهلوانان

پس از بیان این کلمات پیکر دهقان مثل غبار در فضا ناپدید شد. لحظه‌ای بعد در میان بهت و حیرت خردمندان، روی همان صخره بر جای او عقابی نشسته بود.از بالهای عقاب خون می‌چکید سرش به‌ پایین افتاده بود. لحظه به لحظه با ناراحتی سر بلند می‌کرد. با چشمهای نیمه باز غم آلود به کوه ها و دشت های بی کران سرزمین اسواران نگاه می کرد.خردمندان بر جای خود خشکشان زده بود. انگار که جادویی آنان را به ‌سکون و سکوت واداشته است عقاب جنبشی کرد. بالهای زخمی‌اش آهسته باز شدند. به سختی و سنگینی از روی صخره بلند شد.

با بالهای خون‌چکان پرواز کرد و رفت. دور و دورتر شد و از نظرها ناپدید گردید.

خردمندان تازه به خود آمدند. با صورت‌هایی که پرسش‌های عجیب در آنها موج می‌زد به هم نگاه کردند آنگاه یکنفر به سخن آمد و گفت:

چه شگفت‌آور بود... فکر می‌کنید عقاب با آن بالهای زخمی به‌کجا برود؟

خردمند دیگر در پاسخش گفت:

به دریا... می‌رود تا غرور تباه شده‌اش را به دریا تسلیم کند.

این پیش آمد و گفتار قطعی و صریح مرد دهقان شعله کوچکی از گل امید در دلهای تاریک خردمندان روشن کرد. بر آن شدند که نشستشان را یک روز دیگر تمدید نمایند و درباره راه چاره‌ای که دهقان اشاره کرده بود، بررسی و اندیشه کنند.

در این آخرین نشست حرفها زدند، نظرها دادند و در لحظه‌های پایانی، خردمند کهنسالی که خاموش نشسته بود و فقط گفتار دیگران را می‌شنید حرف زد و گفت: به ‌نظرم بسیاری از ما بدانیم آن آخرین باری هم که مارها سرکوب شدند و در مغاکهای زیرزمینی پنهان گشتند،با ضربه‌های گُرز دلیری از تباردهقانان بود.

نشست پایان یافت. خردمندان آخرین برداشت خود را که همان نظر و گفته دهقان بود برای آگاهی گروه کوچک مردمی که در انتظار نتیجه بودند اعلام داشتند.سپس برخاستند و آماده پایین آمدن از کوه شدند. نیمی از راه را طی کرده بودند که ناگهان مرد جوانی هراسان و وحشت‌زده به‌سویشان دوید و فریاد زد:

فرار کنید! ... فرار کنید... مارها حمله کردند.

در پی این هشدار، فریادهای لرزاننده گروههای مردم از فضای شهر برخاست و به‌ دامنه کوهستان رسید امواج هراس انگیز صدا، آمیخته‌ای بود از فریاد ترس و نومیدی و عربده‌های خشمگین جنون از زهر. خردمندان همان جا در پای کوه ماندند و در اندیشه که به کدام سو بروند.

گروهی گفتند:ما دیگر به شهر باز نمی گردیم.پس از حمله مار دیگر جای زیستن نیست.

گروهی گفتند: ما می‌مانیم. دریغ است شهر اسواران در این آشوب مار تنها بماند.

اینان در همان پای کوهستان، در پس صخره‌ها و سنگها پناه گرفتند. نشستند و آنچه را که براین شهر آباد پرشکوه می‌گذشت، با نگاه‌های حیرت‌زده در لوح ضمیر خود ثبت کردند.

شهر بزرگ در زلزله‌ای خفیف می‌لرزید. حصارها یکی پس از دیگری فرو می‌ریختند. گروه‌های عظیم مردمی که نشان مار بر پیکر داشتند به مانند سیل در کوهها و خیابانهای شهر جاری بودند گروه اندکی از زنان و مردان که بیماری زهر جسم و جانشان نیالوده بود به بلندی کوه‌ها و فراخنای دشت‌ها می‌گریختند.

چند صد نفر طشت زن که طشت‌های بزرگ مسین بر گردن آویخته و با گُرز بر آنها می‌کوفتند از یک سوی شهر پدیدار شدند.

صدای چندش‌آور طشت کم‌کم نزدیک شد. اوج گرفت و صداهای دیگر را خاموش ساخت.

در پشت طشت‌زنان گروهی سیاهپوش که صورتهاشان در روبند سیاه پیچیده و نشان های بزرگ مار بر رخت‌هایشان رسم شده بود آهسته در حرکت بودند. سیاهپوشان در بوق‌های بزرگ فلزی فریاد می‌زدند و حمله مار را اعلام می‌کردند.

در پشت این گروه خبر رسانان، قطعه ابری سیاه که زمین و زمان را تاریک کرد پدیدار گشت. ابر، همانگونه که پیش می‌آمد کم‌کم تغییر شکل داد و به‌صورت اژدهای سیاه عظیمی نمودار گردید.تمام سرش یک دهان بزرگ بود. انگار غاری تاریک و ترسناک بر قله وکوهی افسانه‌ای،از این غار،‌آمیخته‌ای از زهر و آتش فوران می‌زد، پخش می‌شد و در یک لحظه آبادیها و زندگی‌ها را به خاکستر می‌نشاند. پیکر مهیب و هراس انگیز جادوی سیاه، همچنان نرمه کوهی بر زمین می خزید، می‌غلطید و پیچ و تاب می‌خورد و در پشت سرش مار بود که پیش می‌آمد.

افعی‌ها به بزرگی و ستبری تیرهای سقف.مارهای کبری، مارهای جعفری، مارهای زنگی و صدها نوع مار کوچک و بزرگ دیگر.کاروان مارها را چند صد  نفر از زهر زدگان حفاظت می‌کردند. اینان چشمان دریده و خون آلود داشتند. پیکرهاشان در فشار زهر و خشم، حرکات جنون آمیز می‌کرد.

چنانچه در سر راهشان آدمی دیده می‌شد که نشان مار نداشت با یک ضرب قَمه، سرش را می‌شکافتند و شکمش را می‌دریدند.

اژدها به مرکز شهر نزدیک شد. در راهش خیل عظیمی از بیماران در حال سجده به خاک افتاده بودند.در میدان بزرگ شهر اژدها خُرخُر وحشتناک سرداد و توقف کرد.

پشت سرش تا چشم کار می‌کرد مار بود که بر زمین حلقه زده بود.از سوی دیگر شهر،از طرف روبرو، توده ابری سفید و شفاف پیش می‌آمد.در میانش دایره‌ای کوچک از نور آبی تند می‌درخشید ابر سفید با نور آبی‌اش به زنجیرهای عظیم بسته بود چنگالهای خشک و استخوانی بسان دستهای بزرگان زنجیرها را می‌کشیدند.انگار روشنائی را به بند کشیده بودند یا خورشید را یا چیز دیگری را که در آن لحظه و آن روز جز مار هیچ‌کس از حقیقت وجود آن آگاهی نداشت.

در همان‌حال خردمندان پشت سنگها و صخره‌ها پنهان بودند. با چشمان بهت‌زده رویداد هراس انگیزی را مشاهده می‌کردند که مانند آن در هیچ افسانه‌ و قصه‌ای از افسانه‌ها و قصه‌های جهان دیده نشده بود.

در آن حالت ترس و اضطراب یک نفر از خردمندان از پشت صخره بیرون جهید.بدون بیم از خطر دیده شدن، سر پا ایستاد. با چشمان کنجکاو، میدان شهر را نگریست خورشیدی را که با نور آبی تند که در میان ابر سفید تیغه کشیده، آخرین پرتوهایش به خاموشی می‌رفت باز شناخت. یک‌باره سیل اشک بر چهره‌اش جاری شد، با صدای بلند های های گریست و رو به خردمندان گفت:

وای که بر این شهر آباد بزرگ چه خواهد گذشت!

 هم اکنون مقدس‌ترین آرزوی انسان، و والاترین نعمتی که

خداوند به مردم شهر اسواران ارزانی داشته است در پای اژدها قربانی خواهد شد.

پایان

تابستان 1366