با مهر
یک میلیون سال است که با افسانه های قشنگ مرا سرگرم کردی،تا با پشت
خمیده،بارسنگین صدها هزاربت اندیشه را بردوش نگه دارم.یک میلیون سال است که ازسنگینی
قوانین فریبای مرگ وحیات که چون حلقه های عظیم طلایی بر پیکرم آویخته ای،روی زمین
دنیا می خزم و با چشمان نیمه باز،به رد پای
این لولوی مسخره که به نام مرگ برایم ساخته ای می نگرم.
دیگر کافی است.امروز می خواهم
کمر راست کنم.می خواهم از این باربری ننگین،آزاد شوم.
یک میلیون سال است که از ترس
به این لولو تعظیم کردم،تملق گفتم.تمام قشنگی های حیاتم را ارمغان دادم،اما جز سکوت
پاسخی نشنیدم.امروز می فهمم که این جز یک مجسمه،یک خدای چوبی که اندیشه ی وحشتزده ی
تو ساخته است چیزی نیست.
یک میلیون سال هرگاه خواستم
کمر راست کنم و بار سنگین ترسهای ارٍثی را به دور بیفکنم،شکل نوینی از این خدای چوبی
به من نمایاندی.از لولوی مرگ برایم یک امید و دلخوشکنک موهوم درست کردی و وادارم ساختی
که همچنان شکاری بیم زده به او پناه ببرم و استمداد بجویم.
اما گوش کن افسانه سرا!
من باید در یک نبرد پیروز شوم.
باید این حصار بلندی را که اندیشه ی فرتوت تو در میان صحرای ابدیت پی
ریخته ،
با کلنگ خودسری و عصیان آنقدر بکوبم تا در هم فرو ریزد.
آنگاه بر این بیابان بی نهایت گام بردارم،
و از تنهایی خود در راه یک جستجوی جاودانی لذت ببرم.
*******
من در این نبرد پیروز خواهم شد.
بار سنگین جسمها را به دور خواهم افکند.عمرها می گذرند،
اجسام،بازیچه های دست پروردگار مرگ،چون برگهای خزان زده فرو می ریزند.
اما من همچنان پیش می روم.
می روم تا به سرزمین گمنام سرکشان.
آنجا آزاد از قید کهنسال نامها و شناسایی ها،
آزاد از دام پهناور اندیشه های فرسوده،
در پرده ها چنگ خواهم زد.
بر خدای مرگ،
بر این لولوی پیر چیره خواهم شد و عربده خواهم کشید.
آهای افسانه سرا؟
دیدی وحشی ها پیروز شدند.
دیدی چگونه این افسانه ی کهنسال، این تمدن اجسام،
همچنان رخت مندرسی از پیکرهای در بند مانده ی من فرو ریخت.
می دانم هزاران سال به این حماسه ی پرشور خندیده ای.
هزاران سال عربده ی پر غرور وحشیان را که از جنگل های گمنام
هستی برخاسته است با عشوه ی تمدن های تو خالی به ریشخند گرفته ای.
هزاران سال با مترسک های گوناگون،
که زاده ی یک دستگاه خداسازی،
زاده ی یک ترس پا برجای ارٍثی هستند،
مرا به خمیدن و خزیدن بر زمین دنیای بزرگ وادار کرده ای.
اما امروز تبرم را به دست گرفته ام.
تبری که تاریخ ندارد و برکناره تیغ بی حیایش افسانه ی آهنگران قدیم
کنده نیست.
با خبر باش افسانه سرا!
تبر بی آزرم نبرد با مترسک ها را آغاز می کند.
و من از آن سوی این حصار فرتوت کهنسال پیام آزادی خود را می شنوم.
غلامحسین غریب. دی ماه سال 1332