Thursday, March 7, 2013

خروس غریب برگرفته از مجموعه قصه گوی میدان پُر آفتاب 1345




هنگام سحر که بر بام کلبه جنگلی بال می‌کوفتم و صدای خود را به گوشه های تاریک می‌فرستادم، از دورهای جنگل صدایی لرزان و سرد در پاسخم می‌گفت: اگه بازم به امید بیداری این بیشه فراموش شده بانگ می‌زنی خروس احمقی هستی.اما من، بازهم مغرور و متکبر، بربام کلبه جنگلی هر سحر سرم را بالا نگاه می‌داشتم، بال می‌کوفتم و آواز وحشی‌ای را که از نژاد سرگردان خود در سینه حفظ کرده بودم در پهنای جنگل تاریک سر می‌دادم.آواز وحشی من شوری عجیب داشت.داروی دیوانگی نسل‌های از دست رفته در آن ریخته شده بود. بانگ آن دُهُل فتنه انگیز بود که در گردنه کوهسار زرد طنین می‌افکند، آدمها و مارها را به یک جنگ هولناک بر سر نگینی که در چشمه‌ها گم شده است وامیداشت.آواز وحشی من شوری داشت، آتشی داشت.
فریاد برزگر سوزان خاک بود که در یک روز خروارها زمین را درو کرد، اما هنگام مغرب که به او گفتند:
اگه به امید دیدن نگار اینهمه داس زدی،برزگر احمقی هستی.در آفتاب غروب سوزان خاک را نفرین کرده و داسش را بر سینه کوهسار خردساخته بود.آواز وحشی من سوزی داشت.
سوزش آن خون داغ که هر تابستان یکبار در چشمه کوهسار زرد می‌جوشید و فغان می‌کشید.جنگل تاریک در خواب بود.آواز وحشی من با امیدی متکبر از بام کلبه جنگلی اوج می‌گرفت، پخش می‌شد. به دورها می رفت. به دیوار خانه‌های لبریز از آرامش و خواب حمله می‌برد، نهیب می‌داد و صدای لرزان از دورهای دور می‌گفت:اگه بازم به امید بیداری این بیشه فراموش شده بانگ میزنی،خروس احمقی هستی.
اما آواز وحشی من شوقی داشت.یادگار آتش‌ها بود.
صدای آن خارکن باستانی بود که هر زمستان یک بار از تنور خانه روستاها بر می‌خاست و گرم می‌خواند:
بسوز ای خار صحرایی، تو تنها همدم مایی.
تو این دنیای درمونده نه آوایی نه غوغایی.
بسوز ای خار صحرایی که سوزت عالمی داره،
که این نی تا سحر هر شب زدست ظلم میناله.
جنگل خفته هرگز این صداها را نمی‌شنید. هرگز از بُن تاریک کلبه‌های مه‌آلود، آتش نمی‌جهید. هرگز خروسی پاسخ نمی‌داد و هرگز من بانگ متکبرم را کوتاه نمی‌کردم.اما هنگامی که به گفته آن کسان که با صدای لرزان دور، هم آواز بودند گوش فرا دادم، در یک سپیده دم خاموش بال گشودم و بدون برآوردن آخرین بانگ از فراز جنگل پرواز کردم.سحر دیگر بربام یک خانه روستایی نشستم و باز هم با امیدی مبهم آواز وحشی ام را سر دادم.
چمن زارها سبز‌تر از همیشه، رودها پر خروش‌تر و کوه‌ها بلندتر بودند. دهکده‌ای در مستی عطر نرگسِ کوهی به خواب شیرین سحر گاهی فرو شده بود و صدای دختردهقان از اطاق خانه بگوش می‌رسید که می‌گفت:
خروسک لال گردی، لال‌گردی.
شیرین خوابی بودم بیدار کردی.
در خانه باز شد. دختر دهقان بیرون آمد و گفت:آهای خروسه! چرا اینقدر زود میخونی؟مگه نمی‌بینی هوا هنوز تاریکه؟وقتی از بالای بام پریده روبروی او بزمین نشستم و گفتم : من خروس دهاتی نیستم. برام شب و روز فرق نمی‌کنه، دختر تعجب کرد. گفت بی خود نفرینت کردم. پس تو کی‌هستی؟ چی هستی؟ چرا چشمات آنقدر غمگینه، گفتم:من خروسی از جنگلهای گمشده هستم.سالهاست که بر فراز جنگل مه آلود آواز می‌خونم.قشنگ می خونم. شیرین می‌خونم. اما تنهای تنهام.هیچکس آشنایی نمیده، هیچکس از خواب بیدار نمیشه.دختر دهقان روی چمن به زمین نشست، چشمهای درشت آبدارش را بمن دوخت و گفت:خروسک تنهای مغرور! بیخود نفرینت کردم.پس بگو تو چه می کنی؟ برای کی می‌خونی؟ گفتم: دنیارو می‌گردم، شاید آشنایی پیدا کنم.
دختر غمگین شد. چشمانش را بسته و پیش خود می‌گفت:خروسک تنهای مغرور! یعنی تو این دنیا کسی هم پیدا میشه که به‌صدای تو گوش بده! بعد گفت:منم یه خروس قشنگ داشتم. روباه خفش کرد. خیلی وقته تنها موندم. حالا تو پیش من بمون، بجای اون برای من آواز بخون.آنگاه در چشم‌های من خیره شده و گفت: اما بشرطی که هیچوقت اینجوری بمن نگاه نکنی.من از چشمهای تو می‌ترسم. چشمات مثل چشم خروس نیست.
آن‌هنگام هوس کردم آواز بخوانم. برای اولین بار ، غرور من بلندی قلل کوهساران را به ریشخند گرفت. چشمه‌ای ناشناس در درونم جوشید که از گرمیش مست شدم.بال کوفتم،آواز ناشناسم را در دهکده‌ی ناآشنا پخش کردم، آنگاه به دختر دهقان گفتم:اما اینو بدون که من مثل خروس تو از روباه شکست نمی‌خورم. درندگان صحرا از من می‌گریزند. برچشم ببرها چنگ می ندازم. برعقابها خشم می‌گیرم. بر قلب پر نیرنگ آدمیزاد چنگال فرو می‌کنم، هر سحر از بام کلبه جنگلی بانگ می‌کشم، نژاد خفته و از دست رفته‌ام را به بیداری و آتش افروزی باز می‌خوانم.دختر دهقان بر افروخته از شوق و بیم پیش خود می‌گفت:حیف که خروس قشنگ منو روباه خفه کرد.یکباره بر او بانگ زدم :چی می‌گی دختر؟ اصلاً من خروس نیستم و او شگفت‌زده و مات گفت:پس تو چی‌هستی؟ کی‌هستی؟ مال کدوم دنیایی؟ من از حرفات می‌ترسم. نه، نه، اینجوری حرف نزن. از حرفای تو چیزی نمی‌فهمم. دلم می‌خواد تو همون خروس باشی. من فقط غرور تو دوست دارم.از آن به بعد دختر دهقان درمیان آبادی از همه مغرورتر راه می‌رفت.تنش داغ بود و نگاهش می‌سوزاند، زیرا خروسی از جنگل‌های گمشده با او طرح آشنایی ریخته بود.
خروس غریب، هر شب سه بار از بام خانه دهقان بانگ بر می‌داشت و صدای او که با صدای تمام خروس‌های عالم فرق داشت،گویا نغمه‌ای سوزنده بود که کسی رمز آن را در نمی‌یافت.دختر دهقان از شنیدن آواز او گرم می‌شد، شعله ور می‌شد و می‌پرسید:خروس سخت آشنا! مقصود تو از خوندن این آوازا چیه؟ چی‌می‌خوای بگی؟
خروس جنگل‌ها در پاسخ می‌گفت:روزی دمدمه‌های صبح، یک اسب سفید اومد پشت جنگل خواب آلوده ایستاد و سُم به زمین زد. با شیهه اندوهبار از جنگل کمک خواست. کسی به سراغش نرفت.اسب سفید مدتها پشت دروازه جنگل بست نشست، همانگونه سم زد و شیهه کشید.وقتی هیچکس از خواب بیدار نشد، وقتی هیچ زبونی ‌ازش نپرسید: اسب غریب بی‌سوار چی می‌خوای؟ برای چی شیهه می‌کشی؟ نومید بازگشت.سمت کوهسار زرد تاخت کرد، کنار چشمه‌ای ایستاد.سرشو تو چشمه کرد و گفت: یک هفته است سوار منو کشتن. فقط برای این‌که به نمد زین اسبش این شعر و نوشته بود:
سحر مرغی زدشت اومد هزارون آه و افغان زد.
جوونمرد نَمد مالی گرفتش حلقه بر پا زد.
سه روز اون مرغ آواره نه دون خورد و نه آوا زد.
دو قطره خون زمنقارش چکید اونگاه گویا شد:
که این خون دل یاری‌ست که یارش با دو صد خواری
کنار قصر پابندون زراه کینه قربان شد.
اسب سفید وقتی دق دلشو خالی کرد کنار چشمه به زمین افتاد. دست و پا زد و جونش در رفت. حالا اون چشمه سالی یکبار به جوش میاد و این آواز و می‌خونه.دختر دهقان مست از غم، پرهای خروس متکبر از اندوه را نوازش کرد. چشمان بر افروخته و مِهربارش را بوسید و گفت:خروس وحشی! تو بوی بیابون میدی، حرفات بوی بیابون میده، آوازت، نگاهت، رنگت، همه بوی بیابون میدن.اما چرا میگن هر کی صدای بیابونو بشنوه آواره میشه؟خروس جنگلها در موج اندوه فرورفت و پاسخ داد: برای اینکه صدای بیابون خیلی سوزناکه. برای اینکه هرکی دردی داره ناچار باید با بیابون درد دل کنه. صدای بیابون، صدای گریه اون پیرزن تنگستونیه که از داغ پسرش با خاک صحرا درد‌ دل می‌کرد. آواز برزگر سوزان خاکه. برزگر آواره که کنار دره‌ها آنقدر نی زد و غم‌انگیز خوند تا دِق کرد.روزی که اون جوونک خوش قد وبالای گاوگالش در کوهسار سوزان خاک دیوونه شد، بستنش رو مادیون و آوردنش تو آبادی. با هیچکس حرف نمی زد. به هیچکس نگاه نمی‌کرد. صبح تا شب کنار راه‌ها می‌نشست و برای راهگذرها از این شعر می‌خواند:
سیاپوشی بلند بالا، تو این سنگ و تواین صحرا
چنون نی میزنه غمناک می‌خونه،
که کهسار از غمش سر در گریبونه.
میگن گرگ بیابونه،
کی میدونه، کی‌میدونه، که او از مهر نالونه.
کی‌میدونه که از بی محرمی‌سر در بیابون شد.
پلنگ کوهسارونُ همدم و غمخوار انسون شد.
تو این دورون بیشرمی هرکس از بد گریزونه،
میگن گرگ بیابونه.
کی‌ میدونه، کی‌میدونه، که او از مهر نالونه.
مردم راهگذر بی اعتنا میگذشتن و می‌گفتن :طفلک دیوونه شده.
تابستون که کولیا اومدن، گاو گالش رفت با اونا درد دل کرد. بعد پرسید از بزرگر چه خبر دارین؟ عاقبت گرگ بیابون به کجا رسید؟ - کولیا گفتن:کنار همون دره آنقدر نی‌ زد و غم انگیز خوند تا دِق کرد.کنار بوته‌های گََون به خاکش سپردیم.آن هنگام جوان خوش قد و بالای گاو گالش به صدا درآمد.به کسانی‌که باتعجب اورا نگاه می‌کردند فریاد زد و گفت:حالا بیاین سرگذشت گرگ بیابونو، براتون تعریف کنم.
شب چله زمستان همه جمع شدند. من از صحرا باز می‌گشتم. خروس‌ها خواب آلود و فسرده از سرما در کنج لانه‌ها خاموش مانده بودند. در هوای سرد نیم‌شبی، آنگاه که با هوسی سوزان، دومین بانگ خودرا به دشتها و صحراها، به‌خانه‌های خفته در مه جنگل می فرستادم، صدای گرم و آشنایی شنیدم. صدای جوان گاو‌گالش بود که در اطاق خانه روستایی، سرگذشت گرگ بیابونو تعریف می‌کرد:
برزگر سوزان خاک وقتی از نگار ناامید شد، داسشو دور انداخت و سر گذاشت به بیابون.... همونطور که کنار صحرا غمگین نشسته بود و نی‌میزد، یه پلنگ خوش چشم از دور پیدا شد. اومد کنار برزگر نشست. به صورتش نگاه می‌کرد و به‌صدای نی گوش می‌داد.چشماش شبیه چشم نگار بود. برزگر غم دلش تازه شد، هِی‌ نی زد و غم‌انگیز خوند و سرگذشت خودشو واسه اون پلنگ تعریف کرد. چشمای پلنگه رو اشک گرفت. نزدیک رفت، سرشو با مهربونی به دستای برزگر مالید. بعد رفت، از بالای کوه خودشو پرت کرد تو دره و جا به جا مرد.برزگر سوزان خاک از غصه اون پلنگ زمین گیر شد. سالها کنار همون دره نشست. نی‌زد و غم‌انگیز خوند تا روز مرگش رسید. کولیا کنار بوته‌های گون به خاکش سپردن.آفتاب تیرماه سخت بر کهسارها می‌تابید و خون‌ها را در چشمه‌ها به جوش می آورد. سحرگاهان، خروسی شگفت آوا بر نوک بلند ترین درخت دهکده بانگ
 می زد. به‌صدای او دختر دهقان بر می‌خاست. از کلبه خود گرفته تا پای گردنه‌ها را آب و جارو می‌کرد. هنگام غروب به خانه باز می‌گشت و آهسته با خود می‌خواند:
منم گرگ بیابونم،
آتیش افتاده بر جونم.
بیزار از گوسفندون، محرم و هم‌ درد چوپونم.
جوونی گاوگالش وقت خروس خون هست مهمونم.
*‌*‌*‌
سال بعد،
درست روزی‌که خون داغ در چشمه کوهسار زرد به جوش آمده بود، خروس جنگلها بر بام کلبه روستایی نشست. بال کوفت و باز هم با امیدی مبهم آواز وحشی‌اش را سر داد.
از درون کلبه صدایی بر نخاست. دختر دهقان به بیابانها فرار کرده بود. مردم که از آشنایی او با خروسی از جنگلها با خبر بودند، بر آن مرغ وحشی ناشناس و آواز بیگانه‌اش نفرین فرستادند.
                                                                                                                                                                                    پایان