در یکی از روزهای اول بهار آقای آسمان با همسرش زهره در جنگل پهناوری گردش میکردند. در میان درختان جنگل عظمت و زیبائی یک درخت کاج نظرشان را جلب کرد. درخت بلند با تنه صاف، بالاتر از همه درختها سر کشیده و شاخُبرگسبز و سیاهش را اَبروار بر منطقه پهناوری از جنگل پراکنده بود.پس از مدتی که درخت را تماشا کردند و بر زیبائی و عظمتش آفرین خواندند زهره به همسرش آسمان پیشنهاد کرد که این درخت کاج را بکنند و ببرند در باغچه خانهشان بکارند.
آسمان از این پیشنهاد تعجب کرد و گفت:
- ای بابا! مگه میشه درخت جنگل به این بزرگی رو تو باغچه کوچک خونه
کاشت؟
- چرا نمیشه؟ یعنی میگی باغچه خونه ما از این جنگل بدتره؟
- نه جانم، موضوع بدتری و بهتری نیست. این درخت به آب و هوای جنگل
احتیاج داره. وقتی از این فضا دور شد خشک میشه.
زهره با رنجیدگی و عصبانیت گفت:
- خوب به جهنم که خشک میشه اصلاً تو با تمام خواستههای من مخالفت میکنی.
آسمان که مردی متجدد بود و نهضت بانوان را در زندگی جدید میپذیرفت
با خود اندیشید:
«اینام حقدارن. چطور میتونن کارهای مهم اجتماعی رو به عهده بگیرند؟
اما نمیتونن از همسرشون بخوان که درخت جنگل رو براشون بِکَنه و تو باغچه خونه
بکاره؟»
بعد رو بههمسرش کرد و گفت:
- عصبانی نشو جانم! اگه دلت بخواد همه درختهای جنگل رو هم میبریم
توباغچه خونمون میکاریم.
درخت کاج عظیم و زیبای جنگل که عمری مغرور و با شکوه در دنیای خودش
قد برافراشته بود، با تلاش بسیار هیزم شکنان از ریشه کَنده شد.چون درخت تنومند با
شاخههای انبوهش در کامیون که برای حمل آن آماده شده بود جایگیر نمیشد تبرها و
ارهها بکار افتاد و اولین نبرد با درخت جنگل آغاز شد.
تا اندازهای که بتوان آن را در ماشین جای داد شاخههای بزرگ و کوچکش
قطع گردید شاخههائی که با انبوه برگهای سبز و سیاه بر فراز سر دیگر درختان با
خورشید گفتوگو میکردند برخاکهای راه قرار گرفتند و پایمال رهگذران شدند.
در راه آقای آسمان به همسرش گفت:
- خوب عزیزم! اینم درخت کاج جنگل. حالا راضی شدی؟
- اوه... تو هم چقدر از کارت تعریف میکنی. خیال میکنی کار مهمی
انجام دادی؟
و آسمان با خود فکر کرد:
«چهکاری از این مهمتر که آدم بخاطر یک هوس زود گذر دست به چنین کار
ظالمانهای بزند.»
بعد به همسرش گفت:
- درسته که من کار مهمی نکردم اما زهره! کار کوچکی هم نیست. درخت
کهنسالی رو که تنها زیانش تولید آبادی و بر کت برای آدمیزاد بود ریشهکن کردیم.
راستش رو بخوای این یک جنایته.
- خوبه خوبه! تو اصلاً عادت داری برای هر کاری بد اخلاقی و غُرولُند
کنی. پس اون مردایی که به خاطر زناشون فداکاریهای بزرگ میکنن چی بگن؟
ساعتها هر دو خاموش ماندند تا ماشین به شهر رسید و جلو در خانه
ایستاد.
پیاده شدند. چند نفر راهگذر و چند تن از پیشهورهای محل را بهکمک
گرفتند تا درخت کاج را به داخل خانه ببرند، کاری دشوار بود.شاخهای نیمه بریده کاج
به اطراف در ورودی گیر کرد. چراغهای سَردَر را شکست. سیمها را پاره کرد. در و
دیوار را خط انداخت و با اینهمه باز هم نتوانستند آن را وارد حیاط کنند. آنگاه
چند تیشه و اره از خانه همسایهها جمع کردند و تمام شاخهها را از بُن بریدند تنها
تنه سنگین و تنومند درخت باقی ماند.آن را به کمک طنابها و چوبها و در مقابل شکستن
شیشههای در و پنجره با هر زحمتی بود به داخل خانه کشیدند و در گوشهای گذاشتند.
یکی دو روزی خسته بودند و مشغول رسیدگی بهکارها. پس از آن برای کاشتن درخت در
باغچه آماده شدند. پهنای باغچه در حدو یک متر بود. در حالی که ریشه درخت کاج برای
جایگیر شدن محلی پهنتر میخواست. باز هم ارهها و تبرها بکار افتاد ریشههای
درهم بریده شد. مقداری هم از پایه آن را تراشیدند و به هر زحمتی بود درخت را در
زمین کار گذاشتند. بعد برای رفع خستگی چای خوردند و کمی هم از روی رضایت
خندیدند.آقای آسمان که برای شستن دستهایش میرفت یکبار برگشت و نگاهی به درخت
انداخت
- درخت خالی از شاخ و برگ، مانند یک ستون چوبی بسیار بزرگ در میان
حیاط کوچک و دیوارهای دَرهَم کوتاه ایستاده بود. خندید و با خود گفت:
«بیچاره درخته به چه روزی افتاد... راستی که هیچکس از عاقبت خودش
خبر نداره.»
***
از فردای آن روز هر کس از کنار خانه آنها میگذشت از دیدن آن
درخت تنومند و بیشاخ و برگ که از ساختمانهای دو سه طبقه اطراف هم بلندتر بود
تعجب میکرد. همه از هم میپرسیدند:
- این دیگه چیه؟ درخت که اینجوری نمیشه؟
یک روز برای آنها چند نفر میهمان رسید. پس از احوالپرسی و چایخوردن
یکی از میهمانها گفت:
- راستی زهره این مناره چوبی چیه تو حیاط کار گذاشتین؟
- کدام مناره چوبی؟...
- بابا این درخت کاج جنگله. نمیدونی با چه زحمت و خرج زیاد به
باغچه خونه ما رسید.
- والا من که در این چوب دراز و بیقواره اثری از درخت کاج نمیبینم.
از این گذشته، درخت باغچه باید با شکل ساختمان تناسب داشته باشه. آخه اینجا که
جنگل نیست.
***
روزها و هفتهها خودی و بیگانه آمدند و همین ایراد را به درخت باغچه
گرفتند. آخر یک روز زهره از این خردهگیریها خسته شد و به شوهرش گفت:
- آسمان! مِثه اینکه اینا راسمیگن. درخته خیلی بلند و بَد
قوارَس. چطوره یک خورده کوتاش کنیم؟
- والا نمیدونم. میل خودته.
- راستش همه اصرار من برای آوردن درخت کاج این بود که توی خونهمون
چیزی داشته باشیم که دیگران ندارن.
اما کار وارونه شد. همه از درخته ایراد میگیرن. بهتره یه کمی از سرش
کوتاه کنیم.همینکار را کردند. صبح جمعه اره کشآمد. یکی دو متری از سر درخت اره
کرد و دور انداخت. شب آن روز آقای آسمان تنها در حیاط قدم میزد و با گلها وَر میرفت،
یک مرتبه حواسش رفت پیش درخت کاج جنگل و این هیکل بدقوارهای که مانند یک مناره
چوبی برپا داشته بودند:
«درخت کاجی که بر پهنای جنگل سایه انداخته بود، درختها و درختچهها
در زیر شاخو برگ انبوهش پناه گرفتهبودند. سایهگاه آن جای آرامش مسافران خسته
بود و آغوش خوابگاه وُحوش و پرندگان ناشناس و او از این همه عظمت بر خود میبالید.حالا
کو اون همه شکوه؟ اونهمه غرور و تکبر کجا رفت؟ یکتکه چوب بد بخت تو سریخوره.
بازیچه هوس این و اون درست مثل سر نوشت بعضیآدمها تو این دنیا. آنقدر با ارهها و
تبرهای نادیدنی ضربه میخورند تا درست به روز همین درخت کاج بیفتن»
در این موقع یکمرتبه صدای همسرش از اطاق بلند شد:
- آسمان! آسمان! چرا نمیای؟
مگه نمیبینی بچههاخوابشون گرفته میخوان شام بخورن؟
آسمان در حالیکه خودش هم تقریباً قیافه یک درخت جنگلتو سری خورده
را پیدا کرده بود وارد اطاق شد.
زهره به حالت اعتراض گفت:
- چیه؟ چهخبر شده؟ باز هم که قیافه گرفتی
آسمان- چیزی نیست. رفتم تو فکر این درخته. نمیدونم چرا سرنوشت بعضی
از موجودات. تو دنیا باید اینجوری بشه؟...
- خوبه! ... نمیخواد شاعر بازی در بیاری سرنوشتش چه جوریشده؟
مثلاً انتظار داشت عاقبتش از این بهتر بشه؟
آسمان در حالیکه کنار سفره نشست و آماده غذا خوردن شد در پاسخ گفت:
- والا این رو از خود درخته باید پرسید.
- خوب تو برو ازش بپرس. تو که خوب زبون درختا و سنگا و جانورا رو
بلدی.
- ازش پرسیدم. همین چند دقیقه پیش که تو حیاط بودم پرسیدم. اونم خیلی
چیزا برام گفت: گفت که شبا تو این چهار دیواری غریبه خواب جنگلو میبینه.
- ولم کن بابا.. تو هم عوض اینکه مثل مردای دیگه به فکر تأمین زندگی
خونوادت باشی همش فکر این هستی که ببینی درخته چه میگه یا دیواره چه سرگذشتیداره.گفتوگوی
آنها کمکم بهصورت جدی درمیآمد و با عصبانیت آمیخته میشد. بچههای کوچکشان
مانند خرگوشهای ظریف که بوی خطر را احساس کردهباشند، دست از غذا کشیدند گوشها
را تیز کردند و با نگاههای نگران چشم به راه غرش طوفان بودند.
آقای آسمان وقتی نگرانی بچهها را دید فوراً حالت خود را تغییر داد و
با حالتی ساختگی گفت:
- شامتون رو بخورین بچهها!
و به همسرش:
- بابا تو هم حوصله داری؟ حالا میخوای سر یک درخت شَر به پا کنی؟
ولش کن دیگه بذار غذامون رو بخوریم.
زهره که دست از غذا خوردن کشیده بود از نو شروع به خوردن کرد و با
لحنی خونسرد و نفرت بار گفت:
- اصلاً نمیدونم آدمائی مثل تو چرا تشکیل خونواده میدن.
بهتره با همون درختا زندگی کنین که زبونتون رو میفهمن
***
چند روز بعد، یک صبح که آسمان آماده بیرون رفتن از خانه بود، همسرش
در حالیکه لبخندی بر لب داشت نزدیک او رفت و گفت:
- میگم نمیشه امروز نری سرکارت؟
آسمان کمی تعجب کرد و پرسید:
- چرا نرم؟ مگه چه شده؟
- هیچی. میخواستم کمک کنی یک کمی از سر درخته کوتاه کنیم.
- دیگه چرا کوتاه کنیم؟ .... چند روز پیش که دو متر از سرش اره
کردیم.
- آخه میدونی؟ دیروز بناها که تو خونه همسایه کار میکنن، با خودشون
میخندیدن و میگفتن:«اِهه، درخته رو باش تا حالا ندیده بودیم درختی به این نَکرهایرو
تو باغچه حیاط بکارند» فکر میکنم اونا راست میگن، درخته خیلی بلنده. ساختمون رو
از قواره انداخته.
آقای آسمان در حالی که برای پنهان کردن عصبانیت خود از پیشنهاد زهره
کوشش میکرد به آرامی گفت:
- آخه عزیزم الآن من باید سر کارم باشم. بیخودی که نمیشه از کار
اداری غیبت کرد.
- اوه. تو هم چقدر سخت میگیری. بیست سال دنبال کار دویدی کجارو
گرفتی؟...
حالا یه روزم نرو... تلفن کن بگو مریضم.
- آخه چطور میشه؟... من صحیح سالم سرپا وایسادم تلفن کنم بگم مریضم؟
- اینه دیگه. آنقدر سرگرم کاراتی که وقت نداری به زن و بچهات
برسی....
آسمان که در اثر این گفت وگو حالت طبیعی خود را از دست داده بود و
سخت عصبانی شده بود یکمرتبه با صدای بلند گفت:
- چیمیگی زن؟ ... من گناهکارم که در کارم آدم جدی و مرتبی هستم؟...
در این موقع دخترک کوچک آنها که باز هم نزدیکی خطر را احساس کرده
بود، دست پدرش را گرفت و با حالتی نگران گفت:
- خوب عیب نداره بابا. حالا یه دفعه که چیزی نمیشه. برو تلفن کن.
آسمان هر طور بود خودش را راضی کرد که آن روز سر کار نرود. غیبتش را
تلفنی به اداره اطلاع داد و بعد نجار محل را با خود به خانه برد. آن روز تا ظهر
طول کشید تا درخت را دوسه متر دیگر کوتاه کردند. آنقدر کوتاه که دیگر از پشت دیوار
خانه دیده نمیشد. حال دیگر درخت کاج طوری شده بود که بچهها هم بهراحتی از تنهاش
بالا میرفتند.
پس از مدت کوتاهی کمکم زندگی گذشته درخت کاج فراموش شد. دیگر برای
اهل خانه یک درخت به حساب نمیآمد. ستون چوبی محکمی بود که با کوبیدن میخهای بزرگ
بر سر و بدنهاش برای بستن طناب پشهبند یا رختهایی که در آفتاب پهن میکردند از
آن استفاده میشد.
یک شب گروهی از دوستان و همکاران آقای آسمان در خانه آنها میهمان
بودند. حیاط خانه برای پذیرایی آماده شده بود. یکی دو ساعتی طول کشید تا میهمانها
آمدند و در جاهای خود نشستند:
مردانی بین چهل تا پنجاه سال بودند که میان آنها معلم، مهندس، پزشک،
شاعر و نویسنده وجود داشت.
پس از آنکه چای خوردند، مدتی از خوبی و بدی هوا، زیبایی سواحل شمال
و مشکلات رانندگی در شهر صحبت کردند.در این میان آقای ابر پور که مهندس ساختمان
بود، چشمش به ستون چوبی وسط باغچه افتاد، لبخندی زد و گفت:
- میگم آسمان! برای بستن طناب پشهبند چوبی از این نازکتر پیدا
نکردی؟
با شنیدن این حرف حاضرین متوجه تنه درخت کاج شدند. زدند زیر خنده و
با هم گفتند:
- راس میگه بابا! این چوب نکره چیه میون حیاط کار گذاشتی؟
در این موقع زهره که در کناری مشغول پر کردن گیلاسهای مشروب بود سرش
را نزدیک گوش همسرش برد و گفت:
- حالا دیدی! وقتی میگم این درخت بدترکیب ساختمون رو از ریخت
انداخته حرف منرو گوش نمیدی.
آسمان تصمیم داشت خاموش بماند اما وقتی دید میهمانها همه به او نگاه
میکنند و منتظر پاسخ هستند گفت:
- «راستش این ستون چوبی بدترکیب رو که میبینید، درخت کاج عظیمی
بود که فضای جنگل رو برای خودش کوچک میدونس» و بعد هم آهسته بطوریکه همسرش متوجه
نشود، ماجرای درخت کاج را برای میهمانها تعریف کرد.شنیدن داستان درخت کاج آنها را
که اهل فکر بودند و درخانههاشان کتابخانه داشتند متأثر کرد و به فکر فرو برد.
تنها یکی از میهمانها که معلمی چهلساله بود و در میان گروه از همه
جوانتر بود با چهرهای متفکر و جدی در گوشهای خاموش نشسته بود و با بی اعتنایی به
متلکها و خوشمزگیهای آنان گوش میداد.
او مانند بیشتر معلمین قدیمی با ادبیات سروکار داشت با شنیدن سخنان
آسمان و ابرپور به اجبار خاموشیاش را شکست، با صدائی اندوهگین و گرفته گفت:
- مسئله اینه که درخت کاج جنگل با پیکر مسخشده و ناامیدش در دو
قدمی ما سرپاست. زندگیبعضی از ما هم درست به شکل همین درخت دراومده اما نمیخواهیم
قبول کنیم. خیلیتلخه.
بحث و گفتوگوی آنان در این زمینه طولانی شد و تا نیمهشب ادامه
یافت.
آخر شب که آسمان و همسرش مشغول جمع و جور کردن وسائل پذیرایی بودند،
زهره با ناراحتی به شوهرش گفت:
- ببین آسمان! فردا هر طور شده باید این درخت خشک اکبیری رو از
باغچه بکنی و بندازی دور من نمیتونم هر روز گرفتار فلسفهبافی و گوشه و کنایههای
دوستان تو باشم.پس از ساعتی خانه تمیز و مرتب شد و زهره به اطاق خوابش رفت آسمان در
حالی که نیاز به تنها ماندن و فکر کردن را در خود احساس میکرد، چراغها را خاموش
کرد و بهحیاط رفت.
سیگاری روشن کرد و کنار باغچه روبروی ستون چوبی نشست. وقتی به گفتوگوها
و نظریات میهمانها بخصوص سخنان دوست معلمش فکر کرد، دید زندگیخودش بیشتر
از تمام آنها به زندگی درخت کاج شباهت دارد.خودش که مجسمه سازی را دوست داشته. سالهایی
از جوانیش را در آن راه مصرف کرده و حالا همه را کنار گذاشته و کارمند شده است.همانگونه
که غرق در عالم خیال سیگارش را دود میکرد و به هیکل مسخ شده درخت کاج مینگریست،همسرش
با چشمهای خواب آلود به حیاط آمد وقتی آسمان را در آن حالت تفکر دید با ناراحتی و
بیحوصلگی گفت:
- تو هنوز نخوابیدی؟
اینجا نشستی به چی فکر میکنی؟
آسمان پکی به سیگارش زد و گفت.
- به این درخت، به خودم و به اون جنگل پهناور و بیحدود.
- چیمیگی آسمان! بهنظرم دیوونه شدی.
وقتی میگم این درخت اکبیری رو بکن بنداز دور به حرفم گوش نمیدی.
فردا هر طور شده باید این چوب رو از تو باغچه در بیاری. بهتره که
داستان این درخت کاج رو برای همیشه فراموش کنی.
- نمیتونم این داستان رو فراموش کنم. برای اینکه عیناً داستان
زندگی خودمه.
صدای حرف زدن آنها بچهها را که در خواب بودند بیدار کرد. آنها خواب
آلود و با نگرانی به حیاط آمدند و در کنار پدر و مادر ایستادند.
دختر کوچک آسمان با لحنی که خستگی و بیحوصلگی بچگانه او را میرساند
گفت:
- آه... شما که همش دعوا میکنین مامان راس میگه بابا. این درخت کاج
دیگه چیه؟
خوب بکن بندازش دور دیگه.
آسمان که نگرانی بچهها را دید فوراً خاموش شد و در حالتی به ظاهر
آرام گفت:
- درست میگی بابا باید این درخته رو سر به نیستش کنیم.
و بعد با خود فکر کرد:
«عجیبههمه با این درخت دشمن شدن. حتی بچههای کوچک. همه میل دارند
اون رو توخاک زمین لگدمال کنن...
وقتی تو جنگل بود، وقتی خاموش و بی اعتنا به آنچه در دنیای محدود
آدمیان میگذشت، سرپا ایستاده بود، هیچکس نمیتونست بهش چپ نگاه کنه. اما حالا یک
تکه چوب پوسیده است که فقط به درد سوزوندن میخوره»
***
روز دیگر که آسمان از اداره بهمنزل آمد صدای زهره را از حیاط شیند
که گفت:
- آسمان! بدو، درخت کاج یهوری شده داره میفته.
او فوراً به حیاط رفت، درخت کاج جنگل در اثر کشش طنابهایی که به آن
بسته میشد و جهیدن بچهها از بالایش، از پایه سست شده، در اثر باد شدید شب گذشته
کج شده و نزدیک افتادن بود.
آسمان نگاه اندوهباری به درخت کرد و گفت:
- خب... داستان تو هم دیگه داره تموم میشه اما کدوم طوفان جز خود
پرستی آدمیزاد میتونست تورو از پا دربیاره؟
***
درخت کاج از پا درآمده بود، دیگر ماندنش در آن حیاط جز دردسر و خطر
ثمری نداشت. چند نفر عمله صدا کردند و برای درآوردن درخت و بردنش بیرون خانه مشغول
فعالیت شدند. پس از ساعتی تلاش، درخت کاج بیرون برده شد و در قطعه زمینی روبروی
خانه آسمان، بهروی خاکها و زبالهها افتاد.
نزدیک نیمه شب، آسمان و همسرش از میهمانی به خانه بازگشتند. زهره به
خواب رفت ولی آسمان تا سحر گاه در اطاقکارش بیدار بود.بامداد بر خلاف روزهای
گذشته که چندان رغبتی برای رفتن به سر کار نداشت. سر و صورت را صفا داد، لباس
مرتبی پوشید، سر زنده و با نشاط آماده رفتن به اداره شد.زهره که در اثر صدای پا و
زمزمهآواز شوهرش از خواب بیدار شده بود از این تغییر حالت آسمان تعجب کرد و برای
پیبردن بهعلت آن به اطاق کار شوهرش رفت.یادداشتهای جدید اورا نگاه کرد و در
آخرین صفحه که تاریخ شب گذشته را داشت چنین خواند:
«درخت کاج جنگل! خیلی برات متأسفم، هیچدلم نمیخواست تورو به این
روز ببینم اما چه میشود کرد. منهم با تمام قدرت و اراده انسانیم به راه بیهودگی
کشیده شدم اما از اینجا راههای ما از هم جدا میشه.
تو دیگه درخت جنگل نیستی در حالیکه من از نو به جنگل خودم بر
میگردم چون فهمیدم موجودی که از فضای خودش دور شد عاقبت باید تو خاک روبهها
بپوسه».
زهره با خواندن این یادداشت به فکر فرو رفت. کنار پنجره اطاق ایستاد
و از کوچه پیکر خشک و عظیم درخت جنگل را که مقداری زباله و آشغال از شب گذشته روی
آن انباشته بود، تماشا کرد و متأثر شد.
به فکر روزی افتاد که همسرش را به زور واداشت تا آن درخت پر شکوه را
از جنگل به شهر بیاورند. پس از چند لحظه تأمل، گوشی تلفن را برداشت، شماره اداره
شوهرش را گرفت و گفت:
- الو آسمان! میگم چهکار بدی کردیم که این درخت کاج جنگل رو بهشهر
آوردیم. حالا نمیشه اونو به جای اولش برگردونیم؟
پایان