پرنده ای ناشناس بر دیوار خانه ام نشسته است.روزهاي اول فقط
يك پرنده بود.به مانند ديگر پرندگانِ راهگذر كه گاه به گاه بر ديوارها می نشينند.ولي
يك روز متوجه شدم كه اين پرندهي راهگذر نيست.
من راهگذران را ميشناسم.در طول دهها سال، ديدهام مرغهايي
را كه با بالهاي رنگ به رنگ و شايد صدائي شيرين و خوش، بر روي همين ديوار روبرويم
نشستهاند.
شايد اين ديوار،براي پرندگان راهگذر،جائي امن باشد.پرندگان
از ديوارها ميترسند. به هرحال من در طول چندين سال، با اين گونه مرغان ناشناس
آشنا شدهام.
پروبالهاي خوشگل و رنگارنگ آنها،صداي خواندن و آوازشان
(اگر صدائي داشته باشند) همه يكسان است.
تجربه، به من آموخته است كه نبايد با اين پرندگان دمساز
بشوم، آنها راهگذرند، خستگي ميگيرند، گرم ميشوند و پرواز ميكنند.آنها نمی دانند
كه من در انتظار پرندهاي قهرمان هستم،كه نميدانم از كدام اقليم،از كدام ديار
خواهد آمد.
گرچه، شايد هم اصلاً نيايد.ولي من به انتظار می مانم، شايد
در يك روز و يك لحظهي ازلي پيدايش بشود.
در هر حال،فعلاً يك پرنده، خوش پروبال،با چشمهايی كه نور
خدا از آنها می تراود بر ديوار روبرويم نشسته است.اول نگاه نميكردم، برايم فرق
نميكرد، پرنده بود ديگر به مانند ديگران خستگي ميگرفت و ميرفت.اما آخرش یک روز
توجهم را جلب کرد،نشستم و نگاهش کردم.
اين موجود چيست؟ .. پرنده هست و پرنده نيست.نشانههایي از
انسان در خود دارد.از آن انسان نهفته در اسطورهها.
لحظهاي كه ناگزيربه سخن گفتن شدم « ميگويم ناگزير،چون
تصميم نداشتم حرف بزنم.حرف بزنم كه چه؟ اين همه سالها گفتم چه شد؟ كدام پرنده،
صدايم را جدي گرفت؟
با خودم عهد كرده
بودم، در برابر هر گونه صدا و گفتار از پرندگان راهگذر خاموش بمانم.»
ولي وقتي فكر كردم او نه پرنده، بلكه يك وجود اساطيري است
ناگزير از حرف زدن شدم.
گفتم: پرنده! چرا بر ديوار خانهي من نشستهاي؟
پاسخ داد: خودم هم نميدانم.
اين صداي پرندهاي راهگذر نبود.شباهتي هم به صداهایي كه
تمام روز،تمام سال و تمام عمر ميشنويم نداشت. نظرم ميرسيد صدای سخن گفتن يك
قهرمان را ميشنوم.همان قهرمان كه در غبار افسانه هاي مشرق زمين روي پنهان
كرده است.
من هزار سال (شايد هم بيشتر) در افسانه و با افسانه زندگي
كردهام.قهرمان را در افسانه شناختهام قهرمان در واقعيت نميگنجد.برتر و بزرگتر
از محدودهها و معيارها است.و حالا، يك پرنده،بر ديوار روبروي اطاقم نشسته است.
در شكل،هنجار و رفتارش در پيكرش، در برق تند نگاه خدایياش(
كه گاه يك لحظه چهرهاش را روشن ميكند) نشانههاي پرنده قهرمان را ميبينم.
ولي آيا اين همان است؟ همان پرندهي آشنائي است كه هزار سال
در انتظارش نشستهام؟ بيآنكه پرسشي كرده باشم گفت:
بله ... درست می
اندیشی.اما من در بيكرانهي جنگل هستي
هنوز يك نهالم، يك نهال جوان در برابر درخت هزار سالهي
جنگل،
اما راهگذر نيستم. خيال هم ندارم از روي اين ديوار كه نشستهام،
پرواز كنم.
سخن درست است. نهال جوان، روياروي درخت كهنسال جنگل،
و شب كه دفتر سرنوشت را نگاه كردم در آن نوشته بود:
«آشنا در راه است. ولي به زمان نياز دارد
اين،رازي است كه فقط درختهاي جنگل بر آن آگاهي دارند.»
روزهائي گذشت، پرنده همان گونه نشسته بود.همان برق تند
خدائي در چهرهاش ميدرخشيد.خيال پرواز نداشت و من ... در انديشه و اندوهگين از اينكه
چرا باز هم يك پرنده بر ديوار روبروي من بنشيند و چرا اين راز معماي ازلي در كتاب
سرنوشت بايد در صفحهي من نوشته شود؟ سرگشته و غمگين با او حرف زدم.
سفيدي بالهايش و برازندگي پيكرش در تاريكي ميدرخشيد.
قهرمان بود ديگر.
بر طبق خط صفحهي سرنوشت« نه با رضايت خودم» به او گفتم:
پرنده!
هنوز نميدانم بايد به تو بگويم پرندهي آشنا يا نه
اما آنچه كه گفتي،
دربارهي نهال جوان و درخت هزار سالهي جنگل
حقيقتي است. در
صفحه سرنوشت من و شايد هم تو، اين يك راز است.
من هزار سال در انتظار نشستم تا تو آمدي.
حالا هزار سال ديگر هم مينشينم تا تو درخت - سالار جنگل
بشوي
پرنده شيرين خنديد.
سوسوی كوچكي از شرارهي آتش زندگي در درون من پديد آورد.
گفت: تو
هم آنچه گفتي يك راز است. خطي از صفحه سرنوشت.
بله ...
من تصميم دارم درخت – سالار جنگل بشوم.
ـ
پرنده! اين جنگل كه از آن حرف ميزنيم، جنگل جغرافيا نيست.
مركز اين جنگل قلب و درون ما است. پس همه جا ميتواند باشد
و درختانش: متفكران، فرزانگان و آفرينندگان جهان هستند.
ـ پرنده! جنگل
پناهگاه است.
ضمن
گفتگو،به پرنده پيشنهاد كردم،از ديوار پائين بيايد، نزدیکتر بشود تا بتوانيم سخنان
يكديگر را بهتر بفهميم.
پرنده – نه ... هنوز زود است. زمان بيشتري لازم است تا من
بتوانم هوا و فضاي جنگلي را كه تو از آن حرف ميزني بشناسم. از تو خواهش دارم،درباره
این هوا و فضا،برایم بیشتر حرف بزن.
ـ پرنده! من سي سال حرف زدهام.
نه تنها حرف، شايد بتوانم بگويم: فرياد. سي سال فرياد بي
پاسخ درباره جنگل:اين خطهي زيبائي و آزادگي. ولي هميشه تنها،... حال تو باز هم ميگوئي
برايم حرف بزن ؟
نه ... پرنده ... تاريخ سراسر حرف است. آنچه كه انسان
امروز نياز دارد، زندگي است.
تو هم پرنده دو راه
بيشتر نداري. يا بايد حرف بزني يا زندگي كني.
من فقط ميتوانم در
فراگيري زبان جنگل تو را ياري بدهم.
پرنده
به فكر فرو رفت.از همان لحظه تاكنون،روزها، هفتهها و ماهها است كه همانگونه بر
ديوار نشسته فكر ميكند.
غلامحسین غریب زمستان 1377