Tuesday, June 15, 2021

قهرمان کوه از مجموعه شعر استاد غریب


 

قهرمان کوه

روزی آخر بشکند معیارهای شهر یخ

آن زمان دیگر زمان آتش است .

 من در آن روز پُر از راز و پُر از گفتارها

بانگ آتش می زنم بر این یخین دیوارها

***

وه چه پوسیده است این افسانه ی دنیای روح

هم چه بیهوده است ، خواندن مرثیه ، در سوگ کوه

قهرمان کوه است ، این کوه بلند سر به ابر

شعر تاریخ است این صخره که ، گه گه ضربه می کوبد به طبل

طبل ها ! هی طبل ها !

 شب دیر شد

یخ در زمین جاگیر شد .

 اهرمن ، با چشمهای زرد ، بیش از هر زمان ، بیشرم و ترس انگیز شد

شاپرک ، با بالهای آتشین ، در کوچه های شهر یخ ،

سر گشته و درگیر شد .

 ***

طبل ها ! هی طبل ها !

 از چه خاموشید ، در این صبح بی بانگ خروس !

 از چه خاموشند سورناهای جان

از چه می کاوند ، در این مرده ریگ باستان ، در جستجوی قهرمان

قهرمان اینجاست ، در پس کوچه های شهر یخ

طبل ها ! هی طبل ها !

 شب چه تاریک است و سرد

شاپرک را زود بیدارش کنید

از رحیل قهرمان خویش آگاهش کنید .

 صخره غلطان آمده از کوههای دور سخت

آتش آورده برای شاپرک ، تا گرم گردد بالهایش ،

بر پرد تا آسمان شهرِجان .

 طبل ها ! هی طبل ها !

 شاپرک تنهاست در یخ زار زیست

هیچ کس او را نمی داند که کیست

او سمرقند است ، در افسانه ها ، قایق مست است در امواج اقیانوس ها

او پیام مِهروَرزان است در این سرزمین

شعله ای از آتش جان است در این خاک سرما آفرین .

 بیم دارم من که سرما سرد و خاموشش کند .

 ***

طبل ها یکباره کوبیدند :

 ببرها در جنگل جان سخت غریدند :

 هی ... شهر یخ زار !

 این صدای قهرمان- کوه است .

 بانگ صخره ی آتش دل ، آتش زبان ، آتشین خوی است .

 او که در گرمای مِهر شاپرک هر روز و هر شب بر دل کهسارها آتش می افروزد

او که با ضرب کلنگ و دیلم تاریخ

پیام عارفان و قهرمانان را

به نام یاد بودی از زمان یخ ، به قلب سنگ می کوبد .

 ***

 
هی ... شهر یخ زار !

 این صدای قهرمان-کوه است .

 ولی این را تو می دانی و خیلی خوب می دانی که کوه قهرمان هرگز نمی لرزد

چرا ... تب می کند .

 تب از شرار جنگلی که در درونش ، روز و شب آتش می افروزد .

 شاپرک باید در این جنگل بسوزد . کوه گردد ، سخت و سوزان

و همین سان آتشین بال ، آتشین تن ، آتشین گفتار .

 ***

طبل ها ! هی طبل ها !

 چه شب تاریک و سرد و زشت و نامردی است .

 نی لبک مرده ، و چوپان یخ زده

گوسفندان ، در میان دشت یخ ویلان و سرگردان

چه باید کرد ؟

ای دُهل ها ! ای دُهل ها !

 طبل ها افسون شدند

طبل های بی فغان خفته در یخ ، از جهان زندگی بیرون شدند .

 مرده اند این طبل ها ، یخ بسته اند این طبل ها

***

در درون قهرمان- کوه بلند .

یک دُهل ، یک بند می کوبد و می خواند پیام آن یَل افسانه ها ، گرشاسب جاوید را

شاید این بانگ دُهل ، بانگی است از موسیقی شهر ازل .

شهر زیبایی ، دیار سروری ، شهر خدا

***

ای دُهل فریاد کن !

با صدای شب شکن ، از قهرمان ها یاد کن

در پس دیوار ایوان بلند ،

آن پریزاد در آتش خفته را بیدار کن . با او بگو :

قهرمان- کوه ایستاده بر لب بَحر فنا

***

با او بگو : کوه بسیار است در این سرزمین یخ زده

اما ...

کوههایی سرد ، بی آتش و بی رنگ غرور

آهوان دشت بیمارند ، کبکان خفته در برف طلا .

قُمریان سردند و افسرده ولی پُر ادعا

اما ...

در همین دنیای یخ ، در میان کوههای تن بلور بی غرور

یک پری ، بی نام ، بی آوازه ، بی برف طلا

شعله ور گشته ، پیام آورده از شهر خدا

ای دُهل آیا تو هم یخ بسته ای ؟

کو صدایت ؟ بانگ فریادت کجاست ؟

آتش تند جهانسوز پریزادت کجاست ؟

ای دُهل فریاد کن !

آتشی نو ، از جهان نوتری بنیاد کن

ای دُهل بانگی بزن بر بام ایوان بلند

شاپرک را زود تر بیدار کن . با او بگو :

پَر بکش بر کوهها ، بال زن بر صخره ها .

آتش اکنون شعله ور گشته درون کوهسار قهرمان

***

پریزاد ! جهانسوز !

بیا تا بسپاریم ، بر اقلیم زمین قول خدا را

بیا تا بنگاریم ، بر این نامه و دفتر

شرر یخ زده ی شعر فنا را

نه صدایی ز دُهل مانده در این یخ

نه نشانی ز قد و قامت شیرین

و نه انگیزه و شوری که زند تیشه به کهسار

 

پریزاد ! بیا آتش نو شعله ی آتشکده ی مِهر

در این خانه سرما زده ی ، یخ در و پیکر

بسازیم ، اجاقی که به جوش آورد این دیگ درون را

که روشن کند آن کوره ی اسرار جنون را

 

به ببین ای دل غافل !

که افسون زمانه

چه بیداد بر افکند ، در این دشت

نه ببری ، نه پلنگی ، نه تیری ز تفنگی ، همه روباه

***

یک شاپرک با نقش و رنگ بال خود

با سینه پر رمز و پر اسرار خود

بنشسته بر دامان کوه قهرمان

می خواند آوازی زشهر آشنایی

کوه بلند قهرمان ، آواز او را می برد ، در شهر پر اسرار جان

آنجا پریزاد زمان ، معمار ملک عاشقان ، افروخته آتش ز خون سبز خود

می پاشد آنرا بر رخ سرد زمین و کوه و صحرا

***

آتش خون پریان ، می شکند قله ی یخ های زمان

گرم شود . سبز شود . غنچه کند ، باغ جهان

بشکند آن نرگس نوروز ، دگر باره پشت یخ و سرما

***

جهانسوز ! پریزاد !

بیا شعله ی آتشگه میعاد !

زمستان گذران است . نویدی ز بهاران در افق برق زنان است .

کنون مرغ زمستان نگران است :

چه پیش آیدش این فصل سرما  ......

 اثر زنده یاد استاد غلامحسین غریب سال 1370