Thursday, June 21, 2018

داستان کوتاه «دیو» از غلامحسین غریب – مجله فردوسی 1352


چقدر برای دیو متاسفم.دیوی که ناچار شده لباس آدمها را بپوشد،مثل آدمها زندگی کند،در اداره کار کند،حرف بزند،سوار اتومبیل شود و در شهر از اینسو به آنسو برود.مثل آنها از گرانی و ارزانی،از آلودگی هوا،از زیان های دخانیات و الکل حرف بزند.
بله.... خیلی مسخره است که دیو صبحها سرساعت به اداره برود پشت میز بنشیند به نامه ها و تلفن های اداری پاسخ بدهد.
افسانه های زیادی درباره دیو شنیده ایم.همیشه فکر می کنیم دیو مال روزگار قدیم بود و امروز دیگر نیست.مگر ممکن است با اینهمه پیشرفتهای علمی و صنعتی باز هم دیو پیدا بشود؟اما با کمال تاسف و تعجب باید بگویم بله ممکن است و پیدا هم شده است.
همین که هر روز ساعتها در اداره با شما کار می کند.همین که همسایه دیوار به دیوار شما است،که پدر شما است ،که همسر شما است که قوم و خویش  شما است.بله ...همین یک دیو است.دیوی که در این روزگار پیدا شده است.
منتهی چون زمانه زمانه او نیست نمی تواند آنگونه که راه و رسم یک دیو است زندگی کند.یک اشتباه و شاید هم بشود گفت اشتباه تاریخی او را سردرگم کرده است.به جای اینکه به دنیای افسانه ها برود به جهان واقعیت ها افتاده است.جهان زور زدن برای بیشتر خوردن،بیشتر خوابیدن و بیشتر به سر وکله هم کوفتن.حالا من از کجا و چطور این دیو را شناختم،مطلب جالبی است.

                                               ****
یک روز که در راهرو اداره با او حرف می زدم زنی رسید با هم سلام علیک کردند یک مرتبه دیدم چشمهای او عوض شدند.قرمز شدند،سیاهی و سفیدیش از بین رفت،دو چشم قرمز،دو حفره آتش، و زن که به او خیره نگاه کرد،لرزید،رنگش پرید سراسیمه خود را به یکی از اتاق ها انداخت.آنوقت آقای امرتات(همین همکار اداری که فهمیدم یک دیو است)دستهایش بزرگ و بزرگتر شد.قدش کشیده شد و پیکرش آنقدر پهن و بلند که نزدیک بودتمام راهرو را بگیرد.فوراً و به تندی به اطاقش رفت و به میزش تکیه داد.
من که بلافاصله پشت سرش وارد اطاق شدم دیدم که میز بزرگ فلزی،زیر سنگینی هیکل درشت و پَت و پهن او خم شده است و او باز هم بزرگ و بزرگترمی شود.محرمانه بگویم، متوجه شدم که دو شاخ تیز و سیاه روی سرش کم کم نمودار می گردد،میغرد درست همان غرش دیو که در افسانه ها شنیده ایم.در کمال وحشت و ناراحتی رودر رویش ایستادم و گفتم:شما چرا اینطور شده اید؟می دانید قیافه شما به چه شکلی در آمده است؟
با نگاهی شگفت زده به من گفت: بله می دانم به شکل یک دیو، همین که باید باشد،آخر تا کی می شود تظاهر کرد.چقدر می شود دروغ گفت؟خسته می شویم به ستوه می آییم دیگر.
مثل اینکه هوای اطاق برای تنفسش کافی نبود.دست خشن و بزرگش را روی پنجره گذاشت با یک تکان آن را از جا کند و گذاشت کنار اطاق.سرش را برد توی جای پنجره و با نفس های بلند که شبیه همان خرناسه دیو بود از هوای بیرون نفس کشید.قدری آرام شد و من جرات کردم از او بپرسم :موضوع چه بود که دیدن آن زن شما را اینطور منقلب کرد؟
تلخ و دیو وار لبخند زد و گفت:دوستش داشتم تنها او قبول کرده بود که من یک دیوم و سر همین جنگ شد.تو جنگ من شکست خوردم.زخم کاری بهم زدن حرفش را بریدم و گفتم:آخر شما، یک دیو،چطور حریف آنها نشدید؟
نمی خواستم من رو بشناسند.آن وقت تکلیف بچهام چه می شد؟
آخر من ازدواج کردم... می دونید از اول راه غلط بود.
نمی دونم اشتباه از کجا شروع شد.جای من تو دنیای افسانه ها بود.دنیای بی مرز،بی دیوار،بی مقررارت همه اش عشق بود و جنگ.آره ....نمی دونم از کجا شروع شد.باز به نفس نفس افتاد و آهسته به دیوار تکیه داد.تقریباً سرش به سقف اطاق نزدیک شده بود.همین موقع دستی به در خورد من برای اینکه کس دیگری متوجه ماجرا نشود،فوراً از اطاق بیرون رفتم و در را پشت سرم بستم.
پیشخدمت را دیدم که نامه ای برای او آورده بود.نامه را گرفتم و گفتم:آقای امرتات حالش خوب نیست.من نامه را به او می دهم.یک لحظه فکر کردم که اگر دیگران متوجه این تغییر وضع او بشوند چه خواهد شد؟ وقتی ببینند به جای همکار مهربان، متواضع و با انضباط،یک دیو با این هیبت در اطاق اداره وجود دارد!آیا با چوب و چماق و اسلحه حمله می کنند و او را از پای در می آورند؟یا جمع می شوند،با مهربانی و همدردی یک موجود سرگشته و راه گم کرده را از گورستان اطاقها بیرون می کشند و می برند توی بیابان ولش می کنند؟مطمئن نبودم همین بود که خدمتگزار را رد کردم دوباره رفتم تو و در را بستم.
او همانگونه به دیوار تکیه داده بود و به سختی نفس می کشید.متوجه شدم که شاخهایش به سقف اطاق گیر کرده و به شکل ناراحت کننده ای او را می آزارد.
 با ملایمت دوستانه – بی آنکه بفهمد متوجه شاخهایش شده ام
گفتم:- آقای امرتات ! اینطور ناراحت هستید،بهتر است کناری بنشینید!
دو حفره آتش را به طرف من گرداند و با کمی خشم گفت:بنشینم ! کجا؟نه جای نشستن ،نه ایستادن،نه خوابیدن،نه هیچ چیز....
همین لحظه تلفن روی میزش زنگ زد.گوشی را برداشتم.همسرش بود.مردد ماندم.چه بگویم؟آیا او خبر دارد؟....می داند که شوهرش یک دیو است؟...
با اشاره به او فهماندم که همسرش است.به سختی خم شد.آرنجش را روی میز کج شده گذاشت که باز هم آن را کج تر و درهم فشرده و له کرد.گوشی را گرفت و با صدایی که به زحمت می کوشید صدای انسان باشد با او حرف زد ظاهراً صحبت درباره کنسرتی بود که آنشب باید می رفتد که او یکباره خشمگین گوشی را به زمین کوفت.دستگاه تلفن را مانند یک ذره کوچک در دستهایش خرد کرد و دور انداخت و در حالت خنده ای دیوانه وار فریاد زد:کنسرت !کنسرت،نمایش...
عمرمان را به بهای چه چیزهایی فروخته ایم.آنوقت رویش را به من کرد،آرام و زخمی ادامه داد:اما هرگز نتوانسته ایم از این زخم با کسی حرف بزنیم چه فایده دارد.کنسرت و نمایش به چه درد می خورد وقتی نتوانیم از زخمهای بزرگ حرف بزنیم.
آرامش او را که دیدم جرات کردم و گفتم:- شما از کدام زخم حرف می زنید؟
از جایش حرکت کرد.با گامهای خیلی سنگین آمد به طرف دیگر اطاق که من ایستاده بودم.پیکرش را خم کرد،دولا شد ،سینه اش را باز کرد و گفت:این زخم.

 
از ناراحتی به لرزه افتادم پهنای سینه اش از بالا تا پایین شکافته بود و از آن ریه هایش به طور کامل نمودار بود.روی ریه راستش یک زخم گرد و خونین را دیدم.چشمهایم را بستم و گفتم:- شما با این زخم چطور کار می کنید؟ چطور زندگی 
می کنید؟ یقه لباسش را بست.پیکرش را راست نگه داشت، با حالتی دیوانه در اطاق قدم زد و گفت: - هیچ عادت می کنیم دیگر ... عادت چیز خوبی است.
اما اشکال در اینست که یک دیو هیچوقت نمی تواند عادت کند.
گرم شنیدن حرفهای او بودم که یکهو در اطاق باز شد پیشخدمت در حالی که یک پوشه بزرگ پر از نامه ها و گزارش های اداری در دست داشت آمد تو.دیگر تلاش من برای پنهان نگاه داشتن وضع دوستم بیهوده بود و پیشخدمت تا چشمش به پیکر عظیم و دگرگون شده امرتات افتاد از ترس رنگش پرید لرزید و با لکنت زبان گفت:این .... این... کارهای.آقا..ی...امر..امر...تا...ت است.پوشه را روی میز گذاشت و وحشت زده از اطاق بیرون دوید.من با دستپاچگی عقب پیشخدمت دویدم شاید بتوانم طوری وادارش کنم از این ماجرا با دیگر همکاران صحبت نکند.دوستم دستش را جلوی در نگهداشت و گفت:-عیب ندارد،آخر روزی می فهمیدند.و من از همان پشت در پچ پچ کارمندان را شنیدم که جمله ای بین آنها دهن به دهن و اطاق به اطاق گشت:آقای امرتات دیو شده است.... آقای امرتات دیو شده است...آقای... امرتات ... همان لحظه او در را باز کرد.دولا شد و پا به راهرو  گذاشت و همان جا جلوی در ایستاد.تمام اداره خبردار شد کارمندان همه از اطاقها بیرون آمدند.گروه گروه کنار راهرو ایستاده و او را نگاه می کردند.پیشخدمت با همان حالت لرزان و رنگ پریده بدون اجازه به اطاق رئیس رفت.رئیس که در اطاقش کمسیون مهمی داشت ناراحت شد و گفت:چیه، چرا دست و پات رو گم کردی؟
- قربان، خواستم به استحضار برسانم آقای امرتات دیو شده است.
-  چرا مزخرف می گویی؟... جنون گرفتی؟
- خیر قربان حقیقت را به عرض رساندم.بفرمایید ببینید.
سرو صدای کارمندان رئیس را متوجه ساخت که باید خبری باشد.با عصبانیت به راهرو آمد و با دیدن پیکر تا سقف کشیده شده و شکل و هنجار شگفت آور کارمندش،همان جا خشکش زد.
یک لحظه به یاد آوردم که این آقای رئیس چقدر سر او داد می زد و چه دستورات پوچ و بی معنی و چقدر درس اخلاق و انضباط به او می داد و با چه نیرویی کوشش می کرد اندیشه های خلاقانه او را بخشکاند و بپوساند و حالا رویاروی عظمت دیووار او از ترس زبانش بند آمده است.
راستی که امرتات با آن شکل و هنجار در حالیکه با گامهای آهسته در راهرو پیش می رفت عظمتی داشت.پیکر بلندش را راست نگه داشته بود.و سرش با آن دو شاخ تیز و سیاه و چشمها، آن دو حفره آتش که به نا معلوم خیره شده بودند.
آهسته در سکوت پیش می رفت،طول راهرو را طی کرد.آنتهای راهرو درِ یک اطاق که بر خلاف تمام اطاقهای دیگر تا آن لحظه بسته مانده بود باز شد و همان زن که اول صبح با امرتات سلام و علیک کرد و بعد سراسیمه از او دور شد از اطاق بیرون آمد.سینه به سینه هم قرار گرفتند.با لبخند ملیحی که آن لحظه بر لب داشت و نگاه مهربان و پر تمنایی که به چهره دیو افکنده بود، ظرافت و زیبایی او را دریافتم.
زن آشنا و خودمانی به او گفت:آقای امرتات !خوشحالم که شما را همانطور که شناخته بودم می بینم.امرتات سرش را به احترام او پایین آورد دست خشن و گنده اش را روی موهای زن کشید و گفت:
آز آنچه که پیشش آمد متاسفم.درخور ما نبود،من و تو بد جایی به هم رسیدیم و تو چاله چوله ها گیر کردیم فکر کنم دور نیست روزی که یک دیو، دیگر مجبور نباشد کارمند بشود.در آن لحظه صدای امرتات قدرت عجیبی داشت.مثل این بود که ده ها بلندگو صدای او را در اطاقها، راهروها و تمام ساختمان بزرگ اداره پخش می کردند.
همان گونه که موهای زن را نوازش می کرد،پهلو به پهلوی هم از پله ها پایین رفتند.همه جا ساکت بود.چند لحظه حالتی شبیه به اندیشه و احترام گروه کارمندان را که در دو طرف راهرو ایستاده بودند در خود گرفت و بعد به دستور رئیس آنها را به پشت میزهاشان باز گرداند.فکر کردم دیگر همکار دیوم را نخواهم دید.چگونه ممکن است او با این حالت باز همان حرفهای همیشگی همان دستورات یک جور،همان آدمهای قالب گیری شده چیزهایی که با دنیای اندیشه های یک دیو غریبه و ناسازگار هستند.اما برخلاف انتظارم،فردای آن روز باز هم او را در سر و وضع یک کارمند دیدم. مرتب مطیع و یا انضباط.
لحظه ای به اطاقش وارد شدم که پشت میزش نشسته بود.نامه هایش را رسیدگی می کرد و با آرامش کامل به پیشخدمت گفت:خواهش می کنم بگویید زودتر این پنجره را درست کنند.یک دستگاه تلفن هم برای این اطاق بیاورند.

کنارش نشستم و پیش از آنکه حرفی بزنم سیگاری به دستم داد و گفت:
-  به شما گفتم،راه از اول غلط بود.نمی دانم اشتباه از کجا شروع شد.                                       
                                              غلامحسین غریب - 28 آذر 1352