قهرمان
کوه
روزی آخر
بشکند معیارهای شهر یخ
آن زمان
دیگر زمان آتش است .
من در آن
روز پُر از راز و پُر از گفتارها
بانگ آتش
می زنم بر این یخین دیوارها
***
وه چه
پوسیده است این افسانه ی دنیای روح
هم چه
بیهوده است ، خواندن مرثیه ، در سوگ کوه
قهرمان کوه
است ، این کوه بلند سر به ابر
شعر تاریخ
است این صخره که ، گه گه ضربه می کوبد به طبل
طبل ها !
هی طبل ها !
شب دیر شد
یخ در زمین
جاگیر شد .
اهرمن ، با
چشمهای زرد ، بیش از هر زمان ، بیشرم و ترس انگیز شد
شاپرک ، با
بالهای آتشین ، در کوچه های شهر یخ ،
سر گشته و
درگیر شد .
***
طبل ها !
هی طبل ها !
از چه
خاموشید ، در این صبح بی بانگ خروس !
از چه
خاموشند سورناهای جان
از چه می
کاوند ، در این مرده ریگ باستان ، در جستجوی قهرمان
قهرمان
اینجاست ، در پس کوچه های شهر یخ
***
طبل ها !
هی طبل ها !
شب چه
تاریک است و سرد
شاپرک را
زود بیدارش کنید
از رحیل
قهرمان خویش آگاهش کنید .
صخره غلطان
آمده از کوههای دور سخت
آتش آورده
برای شاپرک ، تا گرم گردد بالهایش ،
بر پرد تا
آسمان شهرِجان .
طبل ها !
هی طبل ها !
شاپرک
تنهاست در یخ زار زیست
هیچ کس او
را نمی داند که کیست
او سمرقند
است ، در افسانه ها ، قایق مست است در امواج اقیانوس ها
او پیام
مِهروَرزان است در این سرزمین
شعله ای از
آتش جان است در این خاک سرما آفرین .
بیم دارم
من که سرما سرد و خاموشش کند .
***
طبل ها یکباره
کوبیدند :
ببرها در
جنگل جان سخت غریدند :
هی ... شهر
یخ زار !
این صدای
قهرمان- کوه است .
بانگ صخره
ی آتش دل ، آتش زبان ، آتشین خوی است .
او که در
گرمای مِهر شاپرک هر روز و هر شب بر دل کهسارها آتش می افروزد
او که با
ضرب کلنگ و دیلم تاریخ
پیام
عارفان و قهرمانان را
به نام یاد
بودی از زمان یخ ، به قلب سنگ می کوبد .
***
هی ... شهر
یخ زار !
این صدای
قهرمان-کوه است .
ولی این را
تو می دانی و خیلی خوب می دانی که کوه قهرمان هرگز نمی لرزد
چرا ... تب
می کند .
تب از شرار
جنگلی که در درونش ، روز و شب آتش می افروزد .
شاپرک باید
در این جنگل بسوزد . کوه گردد ، سخت و سوزان
و همین سان
آتشین بال ، آتشین تن ، آتشین گفتار .
***
طبل ها !
هی طبل ها !
چه شب
تاریک و سرد و زشت و نامردی است .
نی لبک
مرده ، و چوپان یخ زده
گوسفندان ،
در میان دشت یخ ویلان و سرگردان
چه باید
کرد ؟
ای دُهل ها
! ای دُهل ها !
طبل ها
افسون شدند
طبل های بی
فغان خفته در یخ ، از جهان زندگی بیرون شدند .
مرده اند
این طبل ها ، یخ بسته اند این طبل ها
***
در درون
قهرمان- کوه بلند .
یک دُهل ،
یک بند می کوبد و می خواند پیام آن یَل افسانه ها ، گرشاسب جاوید را
شاید این
بانگ دُهل ، بانگی است از موسیقی شهر ازل .
<<
شهر زیبایی ، دیار سروری ، شهر خدا >>
***
ای دُهل
فریاد کن !
با صدای شب
شکن ، از قهرمان ها یاد کن
در پس
دیوار ایوان بلند ،
آن پریزاد
در آتش خفته را بیدار کن . با او بگو :
قهرمان-
کوه ایستاده بر لب بَحر فنا
***
با او بگو
: کوه بسیار است در این سرزمین یخ زده
اما ...
کوههایی
سرد ، بی آتش و بی رنگ غرور
آهوان دشت
بیمارند ، کبکان خفته در برف طلا .
قُمریان
سردند و افسرده ولی پُر ادعا
اما ...
در همین
دنیای یخ ، در میان کوههای تن بلور بی غرور
یک پری ،
بی نام ، بی آوازه ، بی برف طلا
شعله ور
گشته ، پیام آورده از شهر خدا
ای دُهل
آیا تو هم یخ بسته ای ؟
کو صدایت ؟
بانگ فریادت کجاست ؟
آتش تند
جهانسوز پریزادت کجاست ؟
ای دُهل
فریاد کن !
آتشی نو ،
از جهان نوتری بنیاد کن
ای دُهل
بانگی بزن بر بام ایوان بلند
شاپرک را
زود تر بیدار کن . با او بگو :
پَر بکش بر
کوهها ، بال زن بر صخره ها .
آتش اکنون
شعله ور گشته درون کوهسار قهرمان
***
پریزاد !
جهانسوز !
بیا تا
بسپاریم ، بر اقلیم زمین قول خدا را
بیا تا
بنگاریم ، بر این نامه و دفتر
شرر یخ زده
ی شعر فنا را
نه صدایی ز
دُهل مانده در این یخ
نه نشانی ز
قد و قامت شیرین
و نه
انگیزه و شوری که زند تیشه به کهسار
پریزاد !
بیا آتش نو شعله ی آتشکده ی مِهر
در این
خانه سرما زده ی ، یخ در و پیکر
بسازیم ،
اجاقی که به جوش آورد این دیگ درون را
که روشن
کند آن کوره ی اسرار جنون را
به ببین ای
دل غافل !
که افسون
زمانه
چه بیداد
بر افکند ، در این دشت
نه ببری ،
نه پلنگی ، نه تیری ز تفنگی ، همه روباه
***
یک شاپرک
با نقش و رنگ بال خود
با سینه پر
رمز و پر اسرار خود
بنشسته بر
دامان کوه قهرمان
می خواند
آوازی زشهر آشنایی
کوه بلند
قهرمان ، آواز او را می برد ، در شهر پر اسرار جان
آنجا
پریزاد زمان ، معمار ملک عاشقان ، افروخته آتش ز خون سبز خود
می پاشد
آنرا بر رخ سرد زمین و کوه و صحرا
***
آتش خون
پریان ، می شکند قله ی یخ های زمان
گرم شود .
سبز شود . غنچه کند ، باغ جهان
بشکند آن
نرگس نوروز ، دگر باره پشت یخ و سرما
***
جهانسوز !
پریزاد !
بیا شعله ی
آتشگه میعاد !
زمستان
گذران است . نویدی ز بهاران در افق برق زنان است .
کنون مرغ
زمستان نگران است :
چه پیش آیدش این فصل ، بدون یخ و سرما
از غلامحسین غریب