در گذر از کویرهای سخت و سوزان زندگی، آنها که در هرعصر و روزگاری با نامی و به
شکلی در برابرمان پدیدار میشوند، تنها باور به گیاه آبی رنگ امید است که توانمان میدهد.
به یاد نودو هفتمین سال تولد غلامحسین غریب که راز گیاه آبی رنگ امید را بر زبان
و دل داشت.
گ.ص
گياه آبي رنگ اميد
از ميان حريقي هولناك گذر كردم .
بياباني سخت وحشتزاي را زير پا گذاردم
بياباني سخت وحشتزاي را زير پا گذاردم
گياه آبي رنگ اميد را در كوير روحم روياندم
خودم را در اختيار اين زنجيرهاي گران گذاشتم
تا مرا كشيدند، كشيدند و براي چند لحظه
کوتاه
در آستانهي قصر شبانگاهي تو قرار دادند.
آنجا صدها هزار چشم
آنجا صدها هزار چشم
همچنان داروغههاي شمشير كشيده خيره مي نگريستند.
ماري با چشمان درشت و زهري كشنده رفتارم را زير نظر داشت.
چند كلاغ سياه درشت پيكر دورم مي پریدند
تا در رسيدن لحظهي
نوميدي من از رسوا كردنم لذت ببرند.
باد گرم مسمومي كه هر بهار گياه آبي رنگ اميد را در روح من -
خشكانده است، وزيدن آغاز كرد.
در چنين لحظاتي پرماجرا و در ميان اين همه دشمن،
درهاي قصر شبانگاهي تو را باز كردم و رو در رويت قرار گرفتم.
چشمانم فرياد هایي از شوق برآوردند.
فريادهایي كه شب را دگرگون ساخت و پرندگان سكوت را
كه بر
دندانههاي قصر شبانگاهي تو آرام گرفته بودند هراسان كرد.
ولي اين فرياد مانند فرياد تنهائي انسان در طول دورانهاي
تاريك بي پاسخ ماند و در سردي چشمها و دستهاي تو مدفون گرديد.
*****
لحظهي بازگشت فرارسيد. بازگشتي اندوهگين و شكست خورده
بايد از پناهگاه خارج ميشدم.
بايد از نو به ميان دشمنان باز مي گشتم.
اما با آن شعله هاي آتش، آتشي كه از سوز كشندهاش به تو پناه آورده بودم
چگونه مي شد در ميان داروغههاي شمشير كشيده حاضر شوم؟
آنوقت راز بزرگي آشكار مي شد.
راز نياز قهرماني زخم خورده ،بر مهر الههاي از دوران قديم كه در اين
قصر شبانگاهي منزل گرفته است.
و اكنون بشنو كه داستان اين بازگشت چگونه بود.
آتشي را كه از دستها و نگاههايم زبانه ميكشيد به دشواري
خاموش كردم و خودم را براي نبرد آماده ساختم.
نبرد با صدها هزار چشم دريده كه انتظار چنين بازگشتي را داشتند.
يكباره قارو قار كلاغها برخاست و آنها دور سرم به پرواز در آمدند،
و با صداي ناهنجار، داروغههاي شمشير كشيده را از اين
بازگشت
اندوهبار آگاه ساختند.
آنها پيش آمدند.داروغهها با شمشير برهنه، خندههاي مبتذل و نگاههاي بيحيا.
دورم را گرفتند با خندههاي خفه و نفرت بار گفتند:
هان، قهرمان تنها، كو آنهمه تكبر تو؟
چه خوب سربه زير و شكست خورده بازگشتي؟
آن وقت يكبار گروهي براي لگدمال كردن گياه آبي رنگي كه پس از قرنها
در كوير روحم روئيده بود هجوم بردند.
هراس من از همين بود.از همين كه اين گياه خدائي نابود شود،
كه درهاي اين آخرين پناهگاه هم به رويم بسته بماند.
به همين سبب خواستم با داروغههاي شمشير كشيده درافتم.
خواستم يكبار دگر درهاي قصر شبانگاهي تو را باز كنم.
تمام زيبائيهاي خدائيت را كه تا کنون ناشناس مانده اند به آنها بنمایانم.
نور مهربانی را که همچنان شعلههاي آتشگاه مهر در چشمان تو -
مي درخشد نشان بدهم و فرياد بزنم:
اين بارگياه آبي رنگ اميد لگدمال نخواهد شد.
چون اين ديگر انساني از دوران شما نیست.
الهه ايست در که دنياي آدميان ناشناس مانده و هرگز او را با افسون هاي شما كاري نيست.
اما فريادها در گلويم خشكيدند چون اين راز بزرگ هرگز نميبايد فاش مي شد.
نياز من بر مهر الههاي كه در قصر شبانگاهي منزل گرفته است رازي نبود كه بتوان
ميان آدميان بازگو كرد.
پس خاموش ماندم.
در حالي كه ماري با چشمان درشت بر پيكرم حلقه زده بود،
سربه زير و شرمگين راه بازگشت را پيش گرفتم.....
غلامحسین غریب - گیاه آبی رنگ امید