مهران
درست چهل و دو سال و دو ماه از عمرش مي گذشت. او بيست و دو سال و دو ماه از دوران
اين عمر، تنها كارش سير كردن گرگها بود. گرگهایي كه غذايشان منحصراً از جسم
و روح مهران تأمين ميشد.
ناچار
بود بر اي رهايي از زوزهي وحشتناك نيم شبان و دندانها و چنگالهاي حريص گرگها
پيوسته از جسم و روح خودش غذاي آنها را آماده كند.
دردي
بزرگ بود و رازي بزرگ در زندگيش كه به هر كس ميگفت باور نميكرد. مي گفتند مهران ديوانه است.اما او ديوانه
نبود. در سن چهل و دو سالگي سرپرست يك كارخانه عظيم در شهري بزرگ و معروف بود.
مصنوعات اين كارخانه ماشينهاي ظريفي بودند كه با روشن كردن موتورشان مي زدند و
می خواندند و نواهاي قشنگ موسيقي از
آنان شنيده ميشد.
با
اولين گرگ در هيجده سالگي برخورد كرد. روزي كه مدرسه را تمام كرد و به خانه آمد،
در كنج اطاق تاريك قديمي، گرگی پير
منتظرش نشسته بود. او را كه ديد گفت: خوب ... حالا ديگه وقتش رسيده ...وقت سير
كردن من كه بيست سال گوشهي اين اطاق منتظر نشستم. مهران از ديدن چنگالها و
دندانهاي تيزش يكه خورد و فكر كرد: يعني بيست سال اين گرگ
تو اين اطاق نشسته بود و من نميدونستم؟
وقتي
به حياط آمد و به همسايه اطاق مجاورش كه نفت
فروش دوره گردي بود ماجرا را
گفت او پيش رفت، به اطاق كهنه و تاريك نگاه كرد با تعجب و سرزنش گفت: قباحت داره
پسر! شرم كن ... آدم به باباش از اين حرفا ميزنه؟...و
مهران متعجبتر از او باز هم داخل اطاق تاريك را نگاه كرد، حيرتزده و زير لب گفت:
بابام؟!!..
و
بعد به همين ترتيب گرگهاي ديگر پديدار شدند و هر بار مرد نفتفروش اطاق قديمي
تاريك را نگاه كرد و گفت: قباحت داره پسر! حيا كن؟ ... آدم به كس و كار نزديكش از اين
حرفا ميزنه؟ ...
همان
روزها بود كه به عنوان يك كارگر ساده در اين كارخانه «كه آن وقت خيلي كوچكتر و
محدودتر بود» مشغول كار شد. آن دوره مهران جوان بود. بيست سال بيشتر نداشت. در آن
جواني خيلي چيزها ميخواست. آزادي ميخواست. دانش ميخواست. عشق ميخواست. اما
براي او كه وظيفه داشت به گرگها غذا بدهد، تمام اين چيزها ممنوع بود.تنها يك چيز
برايش آزاد بود: غروبها، پس از پايان كار، در چايخانهي كنار شهر روي صندليهاي
كهنه و شكسته نشستن و با تنها دوست زمان تحصيلي صحبت كردن. همين و اما همين هم يك
روز ويران شد. روزي كه مهران نتوانست چَتی
دوستش را كه تازه به مشروب خوردن عادت كرده بود تأمين كند.
خسته
از حرص و حيلهگري گرگها براي ديدن دوستش به چايخانه رفت و به صندلي كهنههاي
پياده رو نزديك شد. همان وقت يك گرگ جوان را ديد كه با چشمهاي دريدهي عصباني و
چنگالهاي باز روي صندلي نشسته و انتظارش را ميكشيد.
رنجيده
و ناراحت رفت طرف ديگر چايخانه بنشيند. نفتفروش دوره گرد ظرفهاي نفت را كناري
گذاشته روي چهار پايه نشسته بود و چاي ميخورد. مهران ماجراي گرگ شدن دوستش را به
او گفت. مرد نفتفروش آن طرف پياده رو به صندلي كهنهها نگاه كرد و باز هم با تعجب
و سرزنش گفت: الله و اكبر! ... قباحت داره جوون! ... به رفيق جون جوني چندين ساله
تَم بعله؟ ...
كمكم
كار او در كارخانه گرفت. فعال بود. تدبير خاصي در ساختن ماشينهاي آوازخوان داشت
همه گفتند: بهبه ... چه ماشينهايي ! ... چه خوب مي خوانند و چه خوب مينوازند...
مهم
تر اينكه درست هم شبيه انسان هستند. رئيس كل كارخانه او را خواست و گفت: مهران! از
كارت رضايت دارم. دستور دادم بهت پاداش بِدن.
از امروز تو سرپرست كارخانهاي .
در
اولين هفته كه مهران به عنوان سرپرست تعيين شد. اوضاع كارخانه دگرگون شد. او در
كار جدي بود و سخت ميگرفت و كارگرها ميگفتند: مهران ديوونَس؛ هنوز راه و رسم
زندگي تو شهر بزرگو ياد نگرفته.
هر
بامداد كه مهران به كارخانه ميرسيد، يكي از كارگرها تغيير شكل يافته و به صورت
گرگ در ميآمد. ولي او نا اميد نمی شد فرصت داشت. فكر ميكرد: شايد آخر ميون اين
همه يك نفر پيدا بشه كه ... به جستجو پرداخت. اين را آموخته بود كه چگونه در نگاههاي چشمانشان، تولد يك گرگ را پيشبيني كند.
و
روزي چشماني را يافت كه چنين تولدي در آنها پيشبيني نمي شد. دختره از خاندان
گرگهاي سرشناس بود . اما خودش هنوز لذت گرگ بودن را در نيافته بود. از خردسالي آدمهايي
را ديده بود كه همه در همه چيز شبيه هم بودند. ميديد اين آدمها خيلي بزرگند. ولي
هنگامي كه به آنان نزديك ميشد و دروغهايی را كه در لحظه و َسر كشيدن گيلاس مشروب
به هم ميگفتند ميشنيد، آن آدمهاي خيلي بزرگ يك مرتبه كوچك ميشدند.
ريز
ميشدند. درست مثل مورچه. ميشد همهشان را زير يك پا لگدمال كرد.
درست
همان زمان كه دختر دربارهي اينان فكر ميكرد و
از خود ميپرسيد: عجب!! ... پس چرا اينا به ظاهر آنقدر بزرگ نشون ميدن؟ همان زمان
با مهران برخورد كرد.
به
كارخانه آمده بود تا طرز ساختن ماشينهاي آواز خوان را بياموزد. روز اول كه مهران
را ديد كوچك بود. از تمام مردها كه ديده و شناخته بود كوچكتر. اما يك روز كاركنان
كارخانه پيش او به عنوان شكوه و درد دل از مهران صحبت كردند:
ـ
اين سرپرست ما آدم بيخوديه ... مثه زهر مار تلخه ... انگار نَنَش خنده رو بهش ياد
نداده. آخه اينم شد آدم...؟
شنيدن
اين حرفها براي دختر جالب بود. «مهران سختگيره، تلخه و هيچ وقت نميخنده» در حالي
كه تمام آدمهايي كه او در طول سالها مي ديد. هيچ كدام تلخ نبودند. همه هميشه خوش
بودند و هميشه ميخندیدند.
روز
ديگر كه مهران را ديد با دقتي بيشتر در گفتار و كردارش توجه كرد و فكر كرد: « راس
ميگن ... خيلي تلخه ...»
و
در ميان صحبتهايش يك باره گفت:
ـ
مهران! ازت خوشم مياد. براي اينكه خيلي تلخي.
ـ
متشكرم خانونم! ... ولي ما براي كار كردن و زحمت كشيدن ساخته شديم. تلخي و شيريني
زياد مهم نيست.
ـ
مي دوني كه اين نظريه بر خلاف رسم معمول شهر ماست؟
ـ
اينو مي دونم. اما كسي كه يك گرگ بيست سال كنج اطاق تاريك انتظارشو كشيده، اين رسمهاي
معمول براش چه معنياي ميتونه داشته باشهِ؟ دختر از حرفهاي آخر او كمي دچار شگفتي
شد و خواست در اين باره توضيحي بخواهد كه مهران را براي حضور در جلسه آزمايش
خواستند.
روز
آزمايش ماشينهايي بود كه ساختشان كامل شده و بايد تحويل بازار ميشدند.
در
تالار بزرگ كارخانه استاد كارها جمع شدند و مهران هم به آنها پيوست. ماشينهاي
آوازخوان يك به يك پس از كوك شدن، آهنگهاي مخصوص خودشان را با رعايت تمام قوانين و
اصول معمول اجرا ميكردند. استادكاران آنها را تحسين ميكردند و پروانهي صدور به
بازار به نامشان صادر ميشد. در اين ميان يكي از ماشينها آهنگهايي اجرا كرد كه
درست بر خلاف تمام ماشينهاي ديگر بود. وقتي استادكاران خوب دقت كردند، معلوم شد
آهنگها و آوازهاي اين ماشين به كلي دور از قوانين و اصول معمول آنهاست.
همه
عصباني شدند و يكي از آنان با اعتراض گفت:
ـ
اين چه جور ماشين ساختنه؟... با اين آهنگهاي چرند و بيسر و ته ... ما كه از كارش
چيزي نفهميديم ...
استاد ديگر كه دكتر در علوم ماشينسازي بود در تأئيد حرف اولي گفت: تقليد آقا! تقليد. مثه
اينكه این مرض نوخواهي به كارخونهي ما هم سرايت كرده. به نظر من نبايد اجازه
داد تو اين كارخونهاي كه چهل سال در ساختن ماشينهاي آوازخوان سابقه داره اين طور
ماشينهاي من دَرآري ساخته بِشه ...
استاد ديگر ـ بدتر از همه اين از خصوصيات
ماشين دور شده و بيشتر شباهت به انسان داره.
استاد ديگر ـ خوب آقا! شيوهي كار ما اينه كه ماشينهامون شبيه انسان باشن.
استاد ديگر ـ بعله آقاي استاد! بعله ... شبيه انسان، اما نه
آنقدر كه از صورت ماشين در بياد و با انسان اشتباه بشه آخه شما از سر و صداي دَرهم
بَرهمي كه از اين دستگاه شنيده ميشه چي فهميدين؟
استاد ديگر ـ به بینيد! اگه بيشتر و بينظر دقت كنيم، حتماً
همهي ما ميفهميم. تازه به فرض نفهميدن، به نظر من رد كردن اين ماشين كار درستي
نيست.
اكثريت استادكاران با ماشين نو ظهور مخالف بودند ولي براي
رأي نهايي نگاهها متوجه مهران شد. زيرا او سرپرست كارخانه بود و نظرش در اين باره
اهميت داشت.
مهران با بياني آرام و متين گفت:
ـ البته اين ماشين بدون رعايت قوانين و اصول معمول ساخته
شده اما بد نيست. به نظر من بايد در كارش بيشتر دقت كرد. همين جوري نميشه اونو
مردود شمرد.
با شنيدن اين حرف استادكاران به مهران چپ چپ نگاه كردند.
اول سكوت. بعد زمزمههاي مخالف و بعد هم جلسه آزمايش متشنج و تعطيل شد. مهران
جواني را كه سازنده آن ماشين بود، در دفتر كارش خواست و بيمقدمه به او گفت:
ـ معدل! در ساختن اين ماشين قوانين و اصول مربوط رعايت نشده
معدل با لبخندي مودبانه در پاسخ گفت: نبايدم بشه آقاي مهران! ... ماشينهايي كه با
اون قوانين و اصول ساخته شدن مال روزگار گذشته بودن. مهران كه نظر معدل را ميپسنديد
و رضايت كامل او در نگاههايش خوانده ميشد ظاهراً بحثي در اين باره نكرد او گفت:
ـ به اين زودي نميشه اظهار نظر كرد. فعلاً به كارت ادامه
بده ببينیم چي ميشه.
فردا ماشين نو ظهور ساخت معدل و موافقتي كه مهران در كار او
نشان داده بود، سر و صدايي در كارخانه به راه انداخت. نغمههاي مخالف از همه سو
بلند شد. استادكاران جلسات خصوصي تشكيل دادند و خواستار بر كناري مهران از سرپرستي
كارخانه شدند. ماجرا به گوش رئيس كل كارخانه رسيد. او مهران را خواست و گفت:
ـ اين سرو صداها چيه مهران؟ اين ماشين جديد چيه كه براي همه
ناراحتي درست كرده؟
مهران ـ يك مسئله مهم حياتي قربان! همه چيز داره عوض ميشه.
اگه قرار بشه ماشينهاي ساخت كارخونهي ما هم همونهایي باشَن كه سي سال پيش بودن
ديگه كسي از اونها استقبال نميكنه.
رئيس لحظهاي فكر كرد و گفت: نظر تو تأئيد مي كنم مهران!
اون كارگر سازندهي ماشين جديدم تشويق كن .... ديگه كاري نداريم.
مهران با خرسندي و رضايت به دفتر كارش رفت. ماشين ساخت معدل
را كوك كرد و يكبار ديگر با دقت كامل به نغمهها و نواهاي آن گوش داد. آنگونه هم
كه استادكاران نظر داشتند پرت و بيمعني نبود. صداي زندگي در يك شهر بزرگ بود.
زندگياي با غوغا و بياحساسي ماشين. زندگياي با دوستيهاي بيفرجام و دشمنيهاي
بيدليل. آدمهاي يكسان و قالبگيري شده در فكر و احساس. صداي سماجت. صداي گسستن
پيوندهاي كهنسال و در ميان اين صداها صداي زوزهي گرگها. ومهران اينگونه نتيجهگيري
كرد:
چه صدا و آهنگي زندهتر و واقعيتر از صداي اين ماشين.
همان وقت معدل را خواست. تشويقش كرد و گفت: كارت جالبه ...
همين طور ادامه بده.
معدل ـ متشكرم آقاي مهران! ...اما نميدونم چرا تمام
استادكارا با كار من مخالفت ميكنن؟
و از دفتر كار مهران بيرون رفت. پس از رفتن معدل مهران براي
از بين بردن رنجشی كه از جلسه آزمايش به بعد در همكارانش به وجود آمده بود به اطاق
استراحت استادكاران رفت. با يكايك آنها كه در صندلي هاشان راحت نشسته بودند و چاي
ميخورند سلام و احوالپرسي كرد استادان در سكوت كامل به هم نگاه كردند و شريرانه
لبخند زدند.
دكتر در علوم ماشينسازي با نيشخند و مسخرگي خطاب به ديگران
گفت: خوب ديگه ... آقاي مهرانم تقصير نداره... بعضیام از اين راه به آب ونون ميرسَن.
مهران خواست به اين كنايه تلخ پاسخي بدهد ولي يك لحظه توان
حرف زدن را از دست داد و خاموش ماند. به نظرش رسيد كه چشمهاي يك گرگ از ته چشمان
استاد به او خيره شده است. كمكم چنگال، دندان و قيافهي آشناي گرگهاي قديمي را
در او مجسم يافت.به ديگران نگاه كرد. آنها هم همه تغيير شكل داده بودند.
يكپارچه به مانند همان گرگ پيري كه بيست سال در كنج اطاق تاريك انتظارش را ميكشيد.
با نگراني از اطاق استراحت استادكاران دور شد و به حياط
كارخانه رفت. همانگونه كه در روياي رنجآورش غرق بود. مرد نفتفروش روبرويش پديدار
شد. او براي بُخاريهاي كارخانه نفت ميآورد. مهران را كه ديد با خوشحالي به او
نزديك شد سلام كرد و گفت: بعله ديگه ... آقاي مهرانم كُلُفت شَُدَنو با فقير
بيچارهها كار ندارن خوب .... عيب نداره ... ما سلامتی و ترقي شما رو مي خوايم.
خوش باشين.
بعد سرش را نزديك گوش مهران برد آهسته گفت: ببينم! ديگه از
اون خبرا كه نيست؟ ... و در پاسخ مهران كه با اشاره پرسيد كدام خبرها گفت: چه مي دونم.
اون گرگ مُرگا ديگه ...
مهران در همان حال غمگين و ناراحت پاسخ داد: اي بابا؛ اون
حرفا هيچ وقت براي من تموم نميشه. ميگي نه؟ ... بيا نگاه كن.
دست نفتفروش را گرفت و آهسته او را نزديك در اطاق استراحت
استادكاران برد و گفت: تماشا كن! نفتي از ديدن چهرههاي آرام و موهاي سفيد
استادكاران كه با حالتي متين و استاد وار دور اطاق نشسته بودند نارحت شد. نگاه
تمسخرآميزي به مهران كرد و در حالي كه با انگشت به جمجمهي خودش مي زد با شوخي
گفت: نه ... مثه اينكه اينجا هنوز جابه جا نشده ...
غروب يكي از روزهاي پائيز مهران با زرين دختر كارآموز ـ كه
از تلخي او خوشش آمده بود ـ در يك كافه كنار شهر قرار ملاقات داشتند. مهران چند
دقيقه ديرتر از ساعت مقرر رسيد.
زرين كه روي صندلي در حال انتظار نشسته بود با ديدن او خوشحال شد و گفت:
زرين كه روي صندلي در حال انتظار نشسته بود با ديدن او خوشحال شد و گفت:
ـ سلام مهران! فكر نميكردم بيايي
مهران ـ چرا؟ مگه من انسان نيستم؟
زرين ـ راستش تو آنقدرخشك و تلخي كه انگار خودتم به صورت
ماشين در اومدي.
مهران ـ مگه ماشين خشكُ تلخه؟
زرين ـ نه .... بياحساسه ...
مهران جوان پخته و كاملي بود با صورت سبزه تند و سبيلهاي
سياه پرپشت و كت و شلوار تيره رنگ معمولي كه هيچ شباهتي به جوانهاي با احساس
نداشت. به آرامي خنديد و گفت:
مهران ـ ببينم! تو اين ماشين ساخت معدلُ ديدي؟
زرين ـ اينو نديدم اما نظيرشو در شهرهاي ديگه ديدم. صداهاي
عجيب و غريبي ازشون در مياد كه هيچ قشنگ نيست.
مهران ـ شايد قشنگ نباشه. اما صداي زندگي اين زمانه است.
زرين براي اين كه موضوع صحبت را تغيير بدهد گفت:
راستي مهران اون
روز تو كارخونه از يک گرگ پير كه بيست سال انتظارتو مي كشيده صحبت مي كردي .
نفهميدم اين ديگه چيه؟
نفهميدم اين ديگه چيه؟
مهران ـ اون بابام بود.
زرين از اين حرف مهران دچار شگفتي شد و گفت: خيلي بدبیني
مهران! حتي نسبت به پدرت، اين خطرناكه. آنقدر نااميد نباش.
مهران ـ اميد، نااميد! ... اصلاً اميد به چي؟
و هنگام خداحافظي
زرين حرکتی كه نشانهي نزديكتر شدنش به مهران باشد از خود نشان نداد. خشك و رسمي
خداحافظي كرد و رفت.
زماني رسيده بود كه تمام كاركنان كارخانه از كوچك و بزرگ،
پير و جوان با مهران مخالف شده بودند. هر قدر به آنان بيشتر مهرباني مي كرد و
احترام مي گذاشت بيشتربر كينه و دشمنيشان افزوده ميشد. ميكوشيدند به هر نحوی و
از هر راهي او را بكوبند و به زمين بزنند.
اما مهران بيتوجه به اين پيش آمدها، هر روز صبح كه به
كارخانه ميآمد، شجاعتر و مقتدرتر از روز پيش صدايش شنيده مي شد كه كوچكترين غفلت
و سهلانگاري را مورد سرزنش و بازخواست قرار مي داد. از اينكه مي ديد يك دسته
گرگ در سكوتي مرموز و با نگاههاي مَكّار كمين كردهاند تا در اولين فرصت با ضربهاي
كاري از پا دَرش آورند چنين نتيجه مي گرفت:
خوب ... من ديگه دارم تموم ميشم. ديگه جسم و روح من اينارو
سير نمي كنه. حالا ديگه انسان تازهتري مي خوان با جسم و روح فربهتر.از طرف ديگر، معدل، كارگر جواني كه با ساختن ماشين نو ظهورش
سروصدايی به راه انداخته بود در اثر مخالفتها و كارشكنيهاي استادكاران كمكم از
كار سرد شد. ماشينهاي او به جاي صادر شدن به بازار، به سبب عدم پذيرش بگوشهي
انبار افكنده مي شدند. تمام كوششي كه مهران با موافقت رئيس كل براي دلگرم
نگه داشتن معدل به كار برد بينتيجه ماند و عاقبت آن سازندهي جوان پرشور از كار
در آن كارخانه كنارهگيري كرد.
يك روز عصر پس از تعطيل كارخانه كه مهران براي هواخوري و
كمي فكر كردن در يكي از خيابانهاي خلوت شهر قدم می زد، هنگام گذشتن از مقابل يك
دكه مشروب فروشي معدل را ديد كه پشت ميز كهنه و كثيفي نشسته و يك بُطرعرق كه محتوي
آن به نيمه رسيده بود پيشش قرار داشت.
مهران تعجب كرد. معدل جوان سالم و سرزندهاي كه روزهاي
تعطيل به كوهنوردي ميرفت، او كه جز به راه نویي كه در ساختن ماشينهاي آوازخوان در
پيش گرفته بود، به هيچ چيز نميانديشيد حالا در اين مشروب فروشي محقر، كنار يك بطر
عرق كشمش با خودش خلوت كرده بود.
مهران همانگونه كه در حال تعجب ايستاده و او را نگاه ميكرد،
معدل او را ديد، برخاست، با سلام و تعارفي صميمانه به داخل مشروب فروشي دعوتش كرد.
مهران براي اين كه از اين كار غير منتظرهي معدل سر در
بياورد. دعوت او را پذيرفت و در كنارش نشست.
با لحن كلامي دوستانه و در عين حال سرزنش بار گفت:
ـ معدل ! ... كار تازهاي پيش گرفتي. از تو بعيد به نظر
مياد ...
-معدل چرا بعيد به نظر مياد مهران؟ بعضي وقتا آدم به جايي
ميرسه كه ناچار بايد بزنه به طبل بيعاري.
مهران ـ اين حرفا چيه بابا؟ ... مخالفت چند تا همكار قديمي
كه نبايد تو رو اين طور دلسرد و نااميد كنه ...
معدل ـ اشتباه ميكني مهران! مسئله به اين سادگي نيس، خودِتَم
خوب مي دوني اشكال كار كجاست. استكان عرقش را به گلو خالي كرد، با تأثر و نفرت
ادامه داد: اما من ديگه اهلش نيستم.
ميرم دنبال كارايي كه به درد اين مردم و اين زمونه مي خوره.
مهران كه از شدت ناراحتي و عصبانيت رنگ چهرهاش برافروخته
بود با تندي گفت:
ـ چي ميگي جوون! تو خانواده داري ... با اين تصميم بچگانه
كه براي زندگيت گرفتي تكليف همسرت چي ميشه؟
معدل خندهي تلخي كرد و گفت: همسرم رفت.
ـ كجا رفت؟
ـ دنبال همون چيزهایي كه همه ميرن ... پول ، تجمّل ...
ـ عجب! آخه چطور همين جوري گذاشت و رفت؟
ـ تعجب نداره مهران! مگه خودت بارها نگفتي زندگي امروز با
خواب و خيال جور در نمياد؟ ...
خوب ... اونم حسابشو كرد. ديده با اين راهي كه من پيش گرفتم تا آخر عمر بايد زندگي
دلخواهش رو خواب ببينه ...
مهران درحاليكه در اندوهي عميق غرق
شده بود گفت:
ـ
بازَم شكر كن كه همينطور بي قيد و شرط
تركت كرد و رفت. نموند تا بهشكل يك گرگ بي حيا تا آخر عمر جسم و روحِ تو بِبَلعه...
فرداي آن شب مهران پيش رئيس كل كارخانه رفت. وضع
معدل را برايش شرح داد و براي پيشگيري از نابودي اين استعداد جوان از او ياري
خواست. رئيس كل در پاسخ گفت:
ـ
مي دوني كه من از اول با ماشينِِ ساخت اين جوان موافق بودم. اما اشكال اينه كه مردم
هنوز ماشينهای جديد و نميپسندن. مام كه نميتونيم در كارخونه مون رو ببنديم.
مهران پس از شنيدن سخنان رئيسكل « كه خود واقعيتي غير قابل انكار بود» فكر كرد:
«پس
معدل حسابش درسته ... بايد دنبال كارهايي رفت كه به درد اين زمانه و اين مردم ميخوره»
با
اين فكر و حالت روحي خاص همراه آن، از اطاق رئيس بيرون آمد و براي سركشي كارگاهها
رفت. يكباره متوجه شد تمام كاركنان كارخانه، از استادكار، كارگر و كارمند همه تا
به او می رسند تغيير شكل داده به صورت گرگ در ميآيند. با اين فرق كه در اين لحظه،
پنجههائي تيزتر، چشماني دريدهتر و خندههایي شريرتر دارند. با اين وضع او را در
نگراني شديدي فرو برد. براي اولين بار از ديدن آن چشمهاي دريده و خندههاي شریر
وحشت كرد. بي اراده و بي اختيار كارخانه را ترك كرد و براي ديدن زرينبه سوي خانه
او راه افتاد. «تنها كسي كه تولد يك گرگ در چشمانش ديده نشده بود. »
چند
روز بود كه زرين به سبب گرفتاريهاي شخصی براي كارآموزي به كارخانه نيامده و
ازمهران بي خبر بود. در اين مدت توانسته بود به طور كامل دربارهي مهران فكر كند.
او را با طرز فكر مخصوص به خودش با مردان ديگر، « آن مردان با احساس! كه هميشه ميخنديدند
و حرفهاي با مزه ميزدند » مقايسه كرده و به اين نتيجه رسيده بود:
«
حيف كه اين مرد با اين عظمت روحي و اين انديشههاي نو ، هنوز راه و رسم زندگي اين
روزگارو ياد نگرفته ... اصلا عظمت روحي به چه درد ميخوره؟ ... كجاي زندگي رو ميشه با اون پركرد؟ نه ... به
عمر تلف كردنش نميارزه ...» در پي اين سنجش و حساب تصميم گرفته بود، اين بار كه
مهران را ميبيند حقيقت را گفته و از ادامه دوستي بينتيجهاش با او عذر بخواهد.
زرين در چنين وضع فكري بود كه مهران به در خانهاش رفت و با هم به كافهاي كه محل
ديدار هميشگيشان بود رفتند. هنگامي كه پشت ميز كافه نشستند، زرين متوجه حالت
آشفته و غير طبيعي مهران شد. سرد و بي تفاوت از او پرسيد:
زرين
ـ چيه مهران؟ ... مِثِه اينكه حال درستي نداري. از اين گذشته تو با فلسفه مخصوص به
خودت، عجیبه كه اين موقع روز محل كار تو ترك كرده باشي ...
مهران
ـ چشمهاي دريده و خندههاي شریر گرگها منو خسته كرد. اومدم. پيش تو شايد اقلاً
ساعتي بتونم اونا رو فراموش كنم. زرين با زباني كه بيگانگي و سرزنش از آن ميباريد
گفت:
زرين
ـ عجب! پس از مِيدون دَر رفتي؟ ... خوب ... بد نيست. شايد كمكم بفهمي كه با اين
فكراي عجيب و غريبت چقدر از اصول زندگي تو شهر بزرگ پرتي.
مهران
با توجه در بیان سرد و سرزنش بار زرين، از آمدنش پشيمان شده و پيش خود از نشان
دادن اين ضعف، احساس حقارت و شرمندگي كرد و به او گفت:
ـ
اشتباه ميكني زرين! ...
جنگي
در كار نيست كه من از ميدون دَررفته باشم. مسئله زندگيه ... اينم از ضعف و
درموندگي ما است.
تو دنيائي كه پناهي وجود نداره دنبال پناهگاه ميگرديم.زرين
كه در جستجوي لحظه مناسبي براي بيان تصميمش بود از وقت استفاده كرد و خيلي جدي
گفت:
ـ
متاسفانه دربارهي منم اشتباه كردي مهران!
پناهگاهي كه جستجو ميكني من نيستم ... مهران پيش خود فكر كرد:« درست ميگه
... من اشتباه كردم ... از همون اول هم زمينه براي تولد يك گرگ آماده بود ... »
آنگاه
در كمال ادب و احترام از زرين پوزش خواست. راهش را گرفت و رفت.
چند
روز بعد، يك شب كه مهران مانند بعضي شبهاي گذشته ولي نااميد و سرخورده در خيابان
خلوت قدم ميزد. كشش دروني او را به طرف دَكه مشروب فروشي برد. باز هم معدل كنار
ميز كهنه نشسته و بطر عرق كشمش پيش رويش قرار داشت. با ديدن مهران با آنكه نیم مست
بود، مودبانه سلام گفت و به نشستن دعوتش كرد. مهران نشست و اولين سخن معدل اين
بود:
ـ
مهران! ميل داري يه دفه ديگه، صداي اين ماشينو كه آفت جون من شده بشنوي؟
ـ
بد نيست ... بازم از هر حرف ديگهاي بهتره... معدل يكي از ماشينهاي ساخت خودش را
كه همراه داشت كوك كرد و روي ميز كنار بطر عرق جاي داد. مهران با شنيدن مجدّد
صداها و آهنگهاي نو پديد ماشين معدل،يكبار ديگر برايش ثابت شد كه اين صدا، درست
صداي زندگي زمانهي اوست. صداي خشونت، صداي اضطراب، صداي فروريختن دستاويزها و تكيهگاههاي
كهنسال وهمراه با اين صداها، صداي پيريزي ستونهاي عظيم زندگياي نو، تهي از نقشهاي
فريب در جاي آنها. مهران همانگونه كه در اين انديشهها غرق بود، چشمش به مرد عرق
فروش افتاد. او با صورتي شكسته ولي تروتميز و موهاي خاكستري شانه زده، آرنجهايش را
به پيشخوان تكيه داده و محو شنيدن صداي ماشين بود. وقتي خاموش شد، عرق فروش سكوتش
را شكست به مهران و معدل گفت:
ـ
آقا اين ماشين ساخت كجاس؟ خيلي جالبه...
آهنگهاي نوظهوري ازش شنيده ميشه ...
مشترياش را كه منتظر ايستاده بود راه انداخت و
باز به حرفش ادامه داد:
ـ
تو اين شهر هم يه كارخونه بزرگ معروف داريم كه كارش ساختن ماشينهاي آواز خونه...
اما
آقا صداها و آهنگهاي ماشينا شون خيلي قديميه ...
از
شنيدن سخنان غير منتظرهي مرد عرق فروش، برقي از تحسين و رضايت نگاه هاي بيرنگ و
متأثر مهران و معدل را به هم پيوست. مهران با بياني كه تجربه و آگاهي چندين سالهي
او را مي رساند گفت:
ـ
شنيدي معدل! پس بي خود عمر تو با فكرهاي بيهوده تلف نكن ... معدل كه پس از مدتها
يك لحظه راضي و خشنود به نظر ميرسيد گفت:
ـ
خودت چي مهران! تو با اين وضع و اين روزگار ميخواي چكار كني؟
ـ
كار، كار و سير كردن شكمها و چشمهاي دريدهي گرگها ...
و
همين بود تا روزي كه مهران درست چهل ودوسال و دوماه از عمرش ميگذشت ...
پایان
غلامحسین غریب سال 1353