Tuesday, August 21, 2007

مرگ غريب آخرين خروس جنگی عليرضا ميرعلى نقى 1383

 ياد دوست
  
مرگ غريب آخرين خروس جنگی



خبر مرگ «غريب» در آخرين روزهاى پاييز همچون ضربه اى غران و قاطع بر طبلى بزرگ در لحظه هاى پايان يك قطعه باشكوه و تراژيك بود. رساتر از اين تعبير براى مرگ دوستى كه در دنياى ما مسافرى غريب بود و «غريب تر» از همه به شوريدگى ها و آرمان هاى يك نسل نمى توانم يافت. با سكوت او آخرين «خروس جنگى» هنر مدرن ايران نيز خاموش شد. پيش از او هوشنگ ايرانى، مرتضى حنانه و سيروس طاهباز رفته بودند و او «غريب» مانده بود. زنده ياد سيروس طاهباز در كتابى كه از مجموعه نوشته هاى هوشنگ ايرانى فراهم آورده بود (و دريغ كه بعد از مرگ طاهباز چاپ شد) از دوست خود و دوست ما، غلامحسين غريب عزيز با لحنى آكنده از مهر ياد كرده، انگارى از سردارى كهنسال و همچنان سلحشور ياد مى كند و خاطره رزم مردانه او را حرمت مى گذارد. راستى را كه جز اين نبود. آن دوست هنرمند عميق و مهربان، مثالى مجسم از آزادگى، رندى و قلندرى و صفاى انسانى، يك خروس جنگى غريب در روزگارى بود كه به قول خودش «آن طنز تلخ و لطيف»: «بحمدالله كه ديگر هيچ نبردى وجود ندارد، چرا كه اصولى وجود ندارد كه سر آن نبرد كنند. هر چه هست معامله است و خريد و فروش و واسطه گرى.» حافظه زمانه ما هر قدر هم كه عليل و ابتر باشد، ناگزير خواهد بود شهادت دهد كه غلامحسين غريب گرگانى هنرمند بافرهنگ، معلم دانا و تجددخواه حقيقى موسيقى عصر خود تا نفس آخر قرص و قاطع بر اصولى كه در اول عهد جوانى دل بدان بسته بود، پايدار ماند و شگفتا كه بابت اين پافشارى پررنج هيچ وقت امتيازى به خود نداد و از جامعه دلال صفت و بى فرهنگى كه هميشه از توانايى هاى او استفاده كرد و دست آخر هم او را تنها گذاشت، درخواست و طلبى نكرد. پريشانى هايش، سرخوشى هايش، اميدهاى آرمانى اش، ماليخولياى مطبوعش و توانايى او در پديدار كردن فضاهاى حسى پرتنوعى كه هنر مخصوص او در ارتباط بين دوستانش بود، به نحو ژرفى «مدرن»و به طرز قاطعى «ايرانى» بود، نه طعمى از عرفان سنتى را داشت و نه تداعى شوريدگى چهره هايى از باختر زمين كه اگرچه مورد احترام او و ايده آل هاى دوره جوانى اش بودند، به هر صورت، به فرهنگى ديگر و زيست _ بومى ديگر تعلق داشتند. به راستى مى توانيم او را يكى از نهادهاى انسان مومن ايرانى به معناى حقيقى و به مفهوم اورژينال آن بشناسيم. همان طور كه نيما يوشيج را و امانوئل مليك اصلانيان را كه هر دو از دوستان نزديك او بودند. همه اينها در سايه شخصيت هنرى و شخصيت انسانى او رنگ و طرح مى گرفت. كسى كه به عنوان يكى از اولين فارغ التحصيلان كنسرواتوار تهران، اولين بنيانگذاران اركستر سمفونيك تهران (همراه با پرويز محمود و روبيك گريگوريان و مرتضى حنانه)، بيش از نيم قرن در پيشرفته ترين مقاطع آموزش عالى موسيقى در مقام تك نواز كلارينت، معلم بلندپايه و مدير برنامه ريز آموزشى فعاليت كرده بود. از پيشروان و پايه گذاران جريان مدرنيستى خروس جنگى در دهه ۱۳۲۰ بود و... بگذريم كه اين يادداشت نه تذكره نويسى است و نه مرثيه سرايى كه غريب دلاور از آن عار داشت. سال ها پيش در مرگ دوستش مرتضى حنانه نوشت: «تو به سوگ و سوگنامه نياز ندارى، تو به عشق و عشق نامه نياز دارى، غريب، سخت تر و خشن تر از آن است كه گريه كند... مگر تابه حال ديده اى كه اژدها گريه كند؟» پانزده سال از اين نوشته مى گذرد و آن كبوترى كه در بطن مردى غران و خندان، نفس مى كشيد و مى تپيد، حالا خودش خاموش شده و بر آنم كه به سوگ و سوگنامه نيازش نيست. اگر ما غمگين هستيم، براى خودمان هستيم كه حضور از ياد نرفتنى او را از كف داديم و او را آنچنان كه بايست، در وقت خود به ياد نياورديم. آن شوريدگى اصيل و شخصيت هنرمندانه و آن تلاش ژرف براى افروختن شعله محبت بين آدميان، آن روحيه زيباى مردانه او و آن استغناى طبع كه امروزه در بين مدعيان هنر، نيست و نابود شده است، همه و همه در روزگار ما متاعى بود «غريب» حالا، نامى از آسمان فرو افتاده، معناى خود را در سفرى هشتاد و يك ساله ترسيم مى كند. آرى، «غريب» به هر دو معنا. ديگر كسى مثل او را نخواهيم ديد و انگار ديگر كسى مثل او نخواهد بود. نبض آشفته روزگار ما اين را شهادت مى دهد. *براى آدمى كه كار و دلمشغولى اش، سركشيدن به گوشه و كنار زواياى تاريخچه موسيقى معاصر ايران است، غلامحسين غريب گرگانى گذشته از تمام آن مجموعه درخشان صفات هنرى و انسانى، گنجينه اى گرانبها از يادها، خاطره ها و وقايع و تجليل ها بود. پريشان روزگارى، اين فرصت را از همه ما گرفت كه مخاطب و حافظ محفوظات او باشيم. در طرحى كه براى تحقيق در تاريخ شفاهى موسيقى شهرى ايران، بخش هنرستان ها نوشته شده بود نام غلامحسين غريب در صدر فهرست استادان صاحب صلاحيت براى اين كار به چشم مى خورد. اكنون ديگر او نيست و جهان خاطرات شصت و چند سال حضور در روزگار پرتلاطم و آشوب زده موسيقى ايران با او براى هميشه زير خاك فرو خفته است. باز هم دريغ با ماست، نه با او كه گاه از سر دل زدگى مى گفت: «دنيا پس ما چه دريا چه سراب» در اين مورد دوست عزيز جناب غلامحسين خان غريب، اشتباه گفتيد. بعد از شما دريايى نيست.

هر چه مى بينيم سراب است و تو هم اين را مى ديدى كه گذاشتى و رفتى

علیرضا میرعلی نقی