برای همسرم: «روشنک» به برکت روزهای پربار و بیبار.
سلام بر تو ای شهر گمنام! ای شهر ناشناس مانده در کویر!
سلام بر تو ای سرزمین خوبیها و عشقها.سلام بر تو ای شهر،ای راز فاش نشده آفرینش که به ظاهر شهر کوچکی هستی، کوچک به پیکر یک انسان. اما دنیاها در تو نهفته است و انسانها ،انسانهایی که بدی را از یاد بردهاند مِهر شدهاند و شعر شدهاند. اما پیام آنها در تو شهر گمنام به خاموشی فرو رفته است. من تو را کشف کردم. در قلب پرشکوهت پیوند افسانه و واقعیت را یافتم چه کسی میدانست چه کسی میتوانست بداند که در انتهای کویر شهری این چنین سربسته و ناشناس وجود داشته باشد؟
تمام آن کسانی که در کویر گام زده بودند خبر میدادند که شهری نیست خبری نیست. همه سراب است به راستی که جز سراب هم ندیده بودند.هیچکس از وجود شهری چون تو آگاه نبود چرا که هر گز از تو صدائی برنخاست. نه برای شهرت نه از راه شکایت و نه حتی برای آشنائی.
اما آن شهرها که صدائی داشتند، که از آبادی و آشنائی سخن میگفتند همه ویران از آب درآمدند، تو آشنائی را از یاد برده بودی زیرا دریافته بودی که نیاز به آشنائی در این روزگار چه بیهوده است. شهری شدی خاموش، بیانتظار و بی تاریخ افسانهای شدی که نقل شد. شبی شدی که سحر را از یاد برد. شهری شدی آباد با قانون خوبی و مِهر .
اما شهر گمنام، سرنوشت تو هم از این لحاظ دگر گونی میپذیرد از این به بعد در رهگذر تاریخ قرار خواهی گرفت. قهرمان داستانها و قصهها خواهی شد.
منِ بت شکن را به سوی خویش خواهی کشید تا بت پرست شوم و ستایشت کنم. ستایش همه خوبیهایت را، زیبائیت را و انسان را، انسان را که در این سکوت و آرامش جاودانه تو پنهان مانده است.
اکنون آماده شو شهر گمنام، آماده نام آور شدن. چون من تو را در بانگ آوازی نو ظهور و شگفت بر همگان فرا خواهم خواند.
از تو - از موجودی که میتواند هم انسان باشد و هم همه چیز دیگر- به نام شهری که در انتهای کویر ناشناس مانده است گفتگو خواهم کرد.اکنون دروازههایت را باز کن شهر گمنام، بیگانهای از راه میرسد.بیگانهای که نمیدانم چند سال یا چند هزار سال در کویرها سرگردان بوده تا امروز به کنار دروازههای در سکوت و خاموشی فرو رفته تو،راه یافته است.
این بیگانه میرسد و سر بر دامان تو شهر گمنام میگذارد و باز هم آن داستان همیشگی- داستان پناه یافتن انسان در مِهر انسانی دیگر را برایت نقل میکند. ولی این بار داستان به زبانی گفته میشود که به هیچ یک از زبانهای دنیا مانند نیست اما چسان این بیگانه تورا یافت؟ چگونه به راز وجود شهری بی انتظار پیبرد؟
***
او در آن سوی دیوار بدنیا آمده بود آنطرف که هزارها و صدها هزارها مانند او بیهوده بدنیا میآیند زندگی را خواب میبینند و بعد همچنان قصهای تکراری می میرند و یکسر به سوی جهنم سرازیر میشوند.
اینطرف دیوار جای بهشتیها است.بی مرگها. سوارانی که از آغاز خلقت سوار بودهاند و تا پایان هم سوار خواهند بود.تنها در جهنم جای خالی هست. چون بهشت را نیاکان اینطرف دیواریها از آغاز آفرینش برای فرزندانشان خریداری کردهاند. اما این یکی راه جهنم را پیش نگرفت و راه بهشت را هم، چون... این هر دو فریبی بیش نبودند او راه رنج را برگزید. از همین روی غریبه شد. حتی برای آن طرف دیواریها در هیچ نقطه جائی برایش نبود.نه در زمینی،نه در نگاهی و نه در قلبی.
یک بیگانه کامل، دوستان او فقط در داستانها بودند. داستانهائی که از شهری گمشده در کویر گفتگو میکردند و این شهر،شهر او بود،شهر آن بیگانه، پیش از تولدش گم شده بود و او از روزی که توانسته بود تصویر خودش را در آئینه ببیند و بشناسد روی پیشانیش این کلمات را خوانده بود:
- تو اینجا بیگانهای در این شهر،در این کشور و در این دنیا،شهر تو شهری است در انتهای کویر و این کویر گسترده است در شهرها و آبادی ها،در زبانها و نگاهها،در خشونت و محبت آدم ها.گسترده است در تلاشهای پیکر شکن پدرت آنگاه که برای معاش تو جان میکَنَد و عرق میریزد و در رنجهای بیپایان مادرت آن هنگام که تیرگیهای مغرب آوازهای غم انگیز غربت و فقر را زمزمه میکند.
این کویر گسترده است در اندوه ژرف پدری که در غروب یخ زده زمستان دست خالی به خانه باز میگردد و در چشمهای منتظر کودکان خردسالش.گسترده است در قلبهای بی عشق توانگران و عشقهای سوزان و بیصدای نیازمندان. گسترده است در صدای ماشینهایی که احساسات بشری را خرمن میکنند و میکوبند.در داستان سلاحهای ویران کننده و صدای زندگیِ ستارهها و ماههای تهی از زندگی و باز هم گسترده است تا به ابدیت تا به هیچ.
اکنون میشنوی شهر گمنام ؟میبینی که این بیگانه برای یافتن تو جستجوی دشواری را در پیش داشته است؟
میبینی که این کویر چه پهناور است و چه گذرگاههای هولناکی در آن وجود دارد؟اما چه میشد کرد. او هم انسان بود، مانند تمام انسانهای دیگر شهرش را میخواست و پناهگاهش را و هنگامی که تلاشهای پیکر شکن پدرش، آوازهای غریب و فقر مادرش پایان یافت او جستجوی خویش را آغاز کرد.
اولین منزل پشت دروازه امید بود. نمای شهر همچنان رویائی از ابدیت در میان گنبدها و گلدستههای طلائی
می غلتد و صدائی از بلندگوها بگوش میرسد:
بهشت برای شماست. برای شما! ای کسانی که در این دنیا رنج میبرید همانگونه که بوده است برای آن کسانی که در این دنیا رنج بردهاند وارد شوید.ای سرگشتگان! ای گمشدگان وادی نومیدی وارد شوید شهرتان را، پناهتان را و امیدهای گمشدهتان را در این شهر امید خواهید یافت وارد شوید. اینجا هیچکس بیگانه نیست.
برقی از وجد در درون مرد بیگانه درخشید.بی درنگ پا به دروازه گذاشت و به شهر وارد شد. چه شهری و چه مردمانی ! دروغ نمیگفتند،کار میکردند و رنج میبردند.درماندگان را یاری میدادند اما از روی ترس، ترس اینکه مبادا به بهشت راهشان ندهند. پس از چندی که بیگانه در آن شهر زیست. در شهری که میگفتند (هیچکس در آن بیگانه نیست) بهعنوان یک غریب شناخته شد. تازه دریافت که اینجا نه تنها شهر امید بلکه شهر بیم و امید است. بیم... و امید... و دریافت که مردم این شهر اگر بیم نداشته باشند - بیم از دست دادن نعمتهای بهشت را هر گز راست نمیگویند، هرگز کار نمیکنند و هرگز پاسخ نمیگویند دیدگان منتظر انسانها را و شبی که پدرش را با همراهانش به خواب دید با خشنودی فراوان گفت:
- پدر و همراهان پدر! خوشحالم که شما در بهشت به سر میبرید.
اما آنها پاسخ دادند:
- نه... ما جهنمی هستیم.
او با حیرت و شگفتی گفت:
- چرا... شما که رنج بردهاید و برای معیشت ما تلاش کردهاید. شما که برای پاسخ دادن به نگاههای فرزندانتان که در غروبهای یخزده زمستانها انتظارتان را میکشیدند جان کنده و عرق ریختهاید پس چگونه میگویند بهشت از آن شماست....
این بود آخرین حرف پدر و همراهانش:
- پدران ما برای ما جائی در بهشت خریداری نکردهاند.
دومین منزل شهر مِهر بود. بر پیش طاق دروازهاش چنین نوشته بود:
- اینجا شهر مهر است اینجا گلهائی میرویند که عطر و رنگ جاودانی دارند. اینجا عشق فرمانرواست. اینجا انسانها از رنج انسان هایی دیگر رنج میبرند و اشک میریزند و در شادی آنها پایکوبی میکنند و می رقصند. اینجا تنورها گرمتر است و رودخانهها پر آبتر. اینجا اشعار شاعران روشنتر به گوش میرسد و کلام دانایان آشناتر.وارد شوبیگانه وارد شو! این شهر شهرِ مهر است.هنگامیکه وارد شد، مردمی را دید با صورتهای سنگی،با هم حرف نمیزدند.، به هم نگاه نمیکردند راههای آنها از هم جدا بود. هیچکس ، هیچکس را نمیشناخت پدران با فرزندان و فرزندان با پدران غریبه بودند نه از دوستی اثری بود و نه از دشمنی.گلها در بوستانها خشکیده بودند.نوای شاعران آنقدر دور بود که انگار از پس دیوار قرنها برمیخاست و کلام دانایان، هرگز کلامی وجود نداشت.
آنچنان که بر پیش طاق دروازهاش نوشته بود.اینجا شهر مهر بود.اما این شهر هم شهر او نبود. هیچکس به سلامش پاسخ نداد. بیگانه وارد شد. بیگانه زیست و بیگانه هم بیرون رفت.
***
منزل دیگر شهری عجیب بود.از فاصلهای نزدیک به دروازهاش زنی با گیسوان سیاه و بلند و پیکری نیمه برهنه در میان انبوه تصاویر بزرگ و رنگین آهسته راه میرفت. دستش را به سوی او دراز کرد.
خندهای آشنا در صورتش پدیدار شد و گفت: واردشو بیگانه واردشو! اینجا شهر زیبایی است. منزلگاه زیبایی و هنر.
بیگانه فکر کرد: «چه لبخند آشنایی» آنگاه بی درنگ به زن نزدیک شد و با اشاره به تصویرها پرسید:
این مردمان چه کسانی هستند؟ زن پاسخ داد: «اینها بزرگان این شهرند».
بیگانه با دقت به تصاویر نگریست:تمام آنها را میشناخت همه دوستان قدیمش بودند.در قهوهخانهها با آنها نشسته بود در میخانهها با آنها مست کرده بود، از آرزوها و عشقها و تنهایی ها صحبت کرده بود.
سالها و سالها برای بنای این شهر زیبائی و هنر همراه آنان تلاش کرده بود،رنج برده بود و اکنون اینان،این دوستان قدیمی او همه از مشاهیر این شهرند شاید اینجا بیگانه نباشد.
شاید این شهر، شهر او باشد.گیاه آبی رنگ امید از پس صخرهها نمودار گردید و بیگانه پیش رفت با شتاب خود را به دروازه شهر رساند دروازهبانان با چهرههای عبوس بیآنکه به او نگاه کنند نام و نشانیش را خواستند.بعد دفترهای خود را بررسی کردند و با کلماتی خشک و خشن گفتند:
- نه... در این دفتر نامی از تو نیست... نمیتوانی داخل شوی.
بیگانه بر آشفت و فریاد کشید: - تمام نام آوران شهر شما دوستان قدیم من هستند.
چگونه نمیتوانم به این شهر وارد شوم؟
دروازه بانان:«تو بیگانهای برای بیگانگان پروانه لازم است،پروانه ورود یا چیزی معتبر شبیه پروانه» بیگانه ناچار در جیبهایش به جستجو پرداخت و یک قطعه نوشته کهنه شده (که میتوانست مدرک معتبری باشد) یافت و به آنها نشان داد.
دروازه بانان- در حالیکه با تعجب به نوشتههای قطعه کاغذ کهنه نگاه میکردند:
- «این نوشته به زبان عجیب و غریبی است، چیزی از این نمیفهمیم وانگهی امضای هیچیک از نامآوران شهر ما در پای این نوشته نیست نه... نه... نمیتوانی به شهر داخل شوی.»
گیاه آبی رنگ امید در پس صخرههای سیاه ناپدید گردید.بیگانه نوشته کهنه را در جیب گذارد آهسته و سر به زیر از پشت دروازههای شهر زیبائی و هنر دور شد و در نامهای برای شهر گمشدهاش چنین نوشت:
«اینجا هم شهر من نبود. اصلاً چه اشتباه بزرگی شهر من شهری است گمشده در کویر و اینان،این نام آوران شهر زیبائی،آن مهرورزان و آن امیدواران را هر گز، هرگز در کویر کاری نیست.»
و تا رسیدن به منزل دیگر راهی بسیار دور بود. راهی که سالها طول کشید. راهی دشوار بود.سوز سرمای زمستانها را در خود داشت تب جهنمی تابستانهای گرم را،راهی دشوار بود پیکرها را میتراشید،جسمها را میفرسود ولی روانها را صفا میداد.
این راه امیدواران نبود.راه مهر ورزان نبود و نه راه نامآوران شهر زیبائی.
این راه آنکسان بود که باید می رفتند.که باید به نگاههای منتظر انسانهایی پاسخ میدادند که چراغ خانوادهها را روشن نگاه میداشتند.
این راهی بود که صدها هزار نفر برای باز کردنش عرق ریخته و جان کنده بودند و یکی از آنها پدرش بود.راهی که مادرش به همراه صدها هزار مادر دیگر در طول آن آوازهای غربت و فقر را زمزمهکرده بودند.این راه، راه شهر زندگی بود و هنگامی که بیگانه بود به شهر وارد شد نه دری بود نه دروازهای نه نوشتهای بر پیش طاق دروازه..... آنجا کار بود و زحمت و فریاد استاد آهنگر که پتک میکوفت و میگفت:
بزن چکش بر این سندون
بکوب آهن بدست و پا و با دندون
و چهچه آواز استاد بنا که بالای دیوار میخواند:
بده آجر بده گِل تا بسازم قصر بی حاصل
بکن جون از سحر تا شب که گشته کار ما مشکل
معلم راه زندگی میآموخت، پزشک کالبدهای بیمار را شفا میبخشید و شاعر حماسه سرا روانهای درمانده و بیتوان را یاری میداد.
اینجا شهر زندگی بود. چرخها میچرخیدند.کارخانهها میغریدند و سرود زندگی میخواندند و دهقانان کشتزارهای آینده را بذرافشانی میکردند.
بیگانه در شگفت شد از این شهر، از این سرود زندگی. از انبوه زنان و مردانی که همه به هم سلام میکردند صبح بخیر میگفتند و با شتاب پیش میرفتند. میرفتند برای گرداندن چرخها، برای روشن نگاهداشتن چراغ خانوادهها و او که نوشته پیشانیش را در آئینه خوانده بود دریافت که برای رسیدن به شهر گمشدهاش، شهری که در انتهای کویر گمشده است جز این گذرگاه دیگری نیست.
دریافت آنچه تاکنون دیده و شنیده بیهوده بوده است. آن شهر امید، آن شهر مهر، آندوستان شهر زیبائی و آن پروانههای بی اعتباری که سالها زندگیش را بخاطر آنها تباه کرده است.
در جیبهایش جستجو کرد و نوشته کهنه را- که دروازه بانان شهر زیبایی آن را نپذیرفته بودند- بیرون آورد و با نفرت به دور افکند. آنگاه به همراه صدها گرداننده در سوز سرمای زمستانها و تابستانهای گرم چرخ عظیم زندگی را در آن شهر پر شکوه گرداند.اما هنوز شهرش را نیافته بود.
آهنگری که پتک میکوفت، استاد بنا که بر دیوار بلند غزل میخواند، معلمی که راه زندگی تعلیم میداد، پزشکی که بیماران را شفا میبخشید و شاعر حماسه سرا که روانهای بی توان را یاری میداد. اینها همه شهری داشتند. پناهی داشتند. اما او، انسانی که شهرش در انتهای کویر گمشده بود در میان آنان بازهم بیگانه بود.باز هم باید میرفت. میرفت بهجستوجوی شهر گمشدهاش.
***
از آن به بعد راه او در کویر بود.آنجا نه آبی بود،نه آبادیای تنها گاه به گاه نمای مبهم شهری از دور به چشم میخورد.اینها شهرهائی بودند که تاریخ داشتند.داستانها آفریده بودند،عشقها آفریده بودند.این شهرها در بیرون از مرز کویر صدائی داشتند.
هم شهر بودند.هم عشق بودند و هم انسان شناخته شده بودند.اما در کویر... چه شهرهائی و چه انسانهائی!...
بیگانه پس از پیمودن راهی طولانی به اولین شهر کویر رسید.
شهری بود زیبا چون عروس در شکل دختری جلوه گر شد.گیسوان مشکی بافته داشت و چشمان سیاه و درشت. سبزه گون بود و خوش پیکر با نگاهی آشنا بیگانه را نگریست و با کلامی شیرین پرسید:«اهل کدام شهری» و بیگانه پاسخ داد:
- من هنوز شهر خود را نیافتهام. شهر من در کویر گمشده است.سالهاست که بهدنبال شهر گمشدهام میگردم.
دختر با کلامی شیرین گفت: «هان! تو را شناختم نزدیک شو! من همان شهر گمشده تو هستم همان شهری که در پیاش میگردی».کویر خشک به رنگ سبز درآمد و پرنده آشنائی در گوشههای افق بال برهم زد و خواندن آغاز کرد.نسیم آرامش در روان مرد بیگانه وزیدن گرفت.نزدیک شد و در کنار دختر به زمین نشست باز هم دختر با همان کلام شیرین پرسید:
- بگو ببینم نام و نشان تو چیست؟ پدرت کیست؟ از کدام خانواده هستی؟
بیگانه بی درنگ پاسخ داد:
- پدرم به همراه صدها هزار انسان دیگر در کوبیدن و باز کردن راه شهر زندگی جان کنده و عرق ریخته است و خودم بههمراه صدها هزار گرداننده دیگر در آن شهر پر شکوه چرخ زندگی را میگردانم.
دختر ناگهان سرد شد. نگاه آشنایش دگر گونی پذیرفت و با لحنی تلخ و بی اعتنا گفت:
- پس تو از آن طرف دیواری... نه... نه من شهر تو نیستم... تو نمیتوانی بهشت را برایم خریداری کنی.
هرچه زودتر از این جا دور شو.
پس از این سخنان آن شهر زیبا چون عروس در چند لحظه تغییر پذیرفت و بهصورت ویرانهای متروک درآمد.
بیگانه بی تعجب و گفتوگو برای رفتن آماده شد و پیشخود فکر کرد:
«پس آنهمه داستانها و قصهها....
خوب. .....شاید آنها هم بههمراه پدرها و مادرهای ما به خاک رفتهاند».
آنگاه به راه افتاد و در زمین کویر که اکنون به رنگ خاکستری درآمده بود به جستوجوی خویش ادامه داد به همین گونه پیش رفت: به شهرهای دیگری رسید که آنها هم جز ویرانه و سراب چیزی نبودند.
اما آنگاه که راه به پایان نزدیک میشد و آنگاه که عشوه گریهای آن شبیه شهرها و شبیه انسانها تمامی پذیرفت مرد بیگانه نوشته پیشانیش را که در آئینه دیده بود بخاطر آورد:
«شهر تو شهری است گمشده در انتهای کویر. و این کویر گسترده است در شهرها و آبادیها.در زبانها و نگاهها، در خشونتها و محبت آدمها.» و فکر کرد: «از تمام این گذرگاهها گذشتهام و اینجا انتهای کویر است» در همان حال صدائی به گوش رسید: بانگ اذان ظهر و کمی آنطرفتر صدها هزار مرد را دید شبیه پدرش که عرق ریزان از کار بر میگشتند و صدها هزار زن در شکل مادرش که خسته از تلاشهای نیم روز به سوی فرزندان خود میرفتند و در میان آنان مرد آهنگر،استاد بنا،معلمی که تعلیم زندگی میداد و پزشک و حماسهسرائی که سرود زندگی میخواند و مرد که اکنون با داشتن صدها هزار پدر و صدها هزار مادر دیگر بیگانه نبود در انبوه آن مردمان شهر گمشده خود را یافت.شهر بود انسان بود. نگاهی به پاکی و درخشندگی اشعه خورشید صبحگاهی داشت و پیکری به لطافت و آزادگی ساقههای نرگس کوهی اما بیآواز و بی تاریخ.
و مرد که اکنون دیگر بیگانه نبود در وجود او نشان آزادگی آمیخته به تلاشهای پیکرشکن پدرها را میدید و صدای رنجهای بیپایان مادرها را. او شعلهای بود که از آتش افروزیهای قبایل گمنام بر جای مانده بود. پرندهای که پاکی و غرور او را بر صخرههای آشیان عقاب آموخته بود. انسانی که در افسانه شهری گمنام در انتهای کویر ناشناس مانده بود. اکنون آماده شو شهر گمنام آمده نام آور شدن.
چون من تو را در بانگ آوازی نوظهور و شگفت بر همگان فرا خواهم خواند.
برگرفته از مجموعه داستان خونِ مِهر اثر غلامحسین غریب