Saturday, June 22, 2024

---- صد و یکمین زادروز غلامحسین غریب خجسته باد ----


 

به ستارگان معبد ماه

امشب به جاي زيارت به معبد ماه آمده‌ام.

سحر است و من سحرگاهان به زيارت مي‌آيم

معبد ماه روزها انسان است

راه مي‌رود. كار مي‌كند و سخن مي‌گويد

اما سحرگاهان ماه است و زيارتگاه يك پلنگ.

آئينش، آئين آشنائي است و قانونش، قانون زيبائي و مهر.

---

سحرگاهان مردي از بيابان مي رسد.

آهسته و آرام به درون مي رود

به نيايش مي‌نشيند.

سرود مهر و عشق مي‌خواند.

---

در معبد ماه، دو ستاره وجود دارند.

بانور رويایي سبز و عطر سپيده دم آفرينش

---

مرد بيابان از راه دور آمده است.

از بيابانها و كوه‌ها. از سرزمين‌ها و شهرها

از دنياي رنج و كشور تنهائي

 

در خامشي و آرامش سحرگاهان

با غُرش آرام يك پلنگ سخن مي گويد:

ستارگان معبد ماه!

من مرد بيابان هستم

از كودكي، به جستجوي معبد ماه برخاسته‌ام.

در خواب ديده‌ام، در افسانه خوانده‌ام

نام و نشان معبد ماه را:

تمام روز انسان است، ولي نه به مانند ديگر انسانها

اما سحرگاهان معبد مي شود

دروازه‌هايش را باز مي كند و مي‌نشيند در انتظار.

در انتظار مرد، بيابان كه يك سپيده‌ دم از راه مي رسد.

-----

اكنون ستارگان!

مرد بيابان از راه رسيده است.

منم. قهرماني از عهدهاي دور

از دورانهائي كه كتاب زندگي‌شان با دَم زهرآگين، هيولاي سياه

خاكستر شده است.

-----

ستارگان معبد ماه!

من دو هزار سال راه آمده‌ام.

امروز كه به شهر بي‌نام رسيده‌ام.

در آن نه چراغي مي سوزد، نه خروسی بانگ مي زند.

راهها همه كورند و دروازه‌ها همه بسته.

تنها سوسوي دو ستاره!

در تاريكي غليظ و ستمگر، رخنه‌اي پديدار مي‌سازد

و قهرمان راه گم كرده را از دورهاي بيابان فرا مي خواند.

-----

ستاره‌ها!

در اين زمانه‌ي بي‌نور و بي‌چراغ،

سوسو بايد شعله‌ها بشود. شراره‌ها بشود.

و براي شهر بي‌نام شده‌ي تاريك

هويتي و نام و نشاني از نو بيافريند.

و شعله‌ور شدن رسالتي است بردستهاي مرد بيابان

----

از آن روز كه خط سرنوشت را به پيشاني‌ام شناختم،

اين رسالت را دريافته‌ بودم.

اين را نيز دريافته بودم كه آتشگاهي به نام معبد ماه

در انتظار من است.

از همان روز جستجو و سفر را آغاز كردم.

سفري سنگين بود و دور.

به سنگيني و دوري تمام دوره‌ي عمر.

به ويژه من كه در آن طرف ديوار به دنيا آمده‌ام

«آنسوي ديوار كه سرود زندگي اش غمنامه زحمت است»

اما من جستجوگر معبد ماه بودم.

مغرور شدم. تنها شدم. پلنگ شدم.

براي رسيدن به آتشگاه بزرگ

شهرها وبيابانها را زير پا گذاشتم.

به چشم‌ها، زبانها، دستها و نگاه‌ها سفر كردم

در شكل شَطي بي‌گور و بي‌كفن

بر زمين بيابان‌ رها شدم.

ناگهان يك روز، بي هيچگونه اميد و انتظار،

معبد ماه را رو در روي خود ديدم.

و ترانه آشنائي را كه در چشمهايش فرياد مي‌كشيد دريافتم.

من اين چشم‌ها ـ چشم‌هاي معبد ماه ـ را مي شناختم.

آنها را در خواب و رويا ديده بودم.

----

شگفت است يافتن اين چشم‌ها،

در شهري كه ديگر نه نامي دارد. نه چراغي در آن مي سوزد و نه خروسي بانگ مي زند

چشمها نگاه كردند. روزها، ماه ها و سالها

لب‌ها، گرم و شيرين سخن گفتند. روزها و ماه‌ها و سالها

حالا ستاره‌ها!

من و معبد ماه همدگر را يافته‌ايم. شناخته‌ايم.

اكنون زمان شعله‌ور شدن است. بتابيد! دريغ نكنيد

مي‌بينيد كه چراغ‌هاي شهر بي‌نام را خاموش كرده‌اند.

افسوس است بر این سرزمين بلند آوازه كه اين چنين تاريك بماند

غلامحسین غریب

مرداد 1369